caferomanenteza r

caferomanenteza r ,

285

 

صداش کم کم زیاد می‌شه و دم می‌گیره:
- بعضی شبا، وقتی بابام، کنج دلش غوغا می‌شه
یا بعضی وقتا، دل شب،وقتی که از خواب پا می‌شه
میره یه گوشه می‌شینه، آلبومشو وا می‌کنه
خوب می دونم گذشتشو، با اونا پیدا میکنه
درد و دل این روزاشو، با اونا نجوا میکنه با اونا نجوا میکنه
میگم بابا اینا کین، که با لباس خاکین؟
اما هزار تا کهکشون، سرتاسر هفت آسمون
مونده به زیر پرشون

باد لا به لای صداش بازی می‌کنه و پلک هاش آروم روی هم میان:

- میگه پسرم! نور دلم، باغ گلم، همه حاصلم
الهی هیچ مسافری، از رفیقاش جا نمونه
تو هم دعا کن که بابات غریب و تنها نمونه
بعدِ امام و شهدا زیاد تو دنیا نمونه
اینا تو آسمونِ من ستاره های سحرن
بجونِ تو برای من عزیز تر از برادرن
به کی بگم؟ چه جور بگم؟ بعضیاشون تو بیداری
بعضیاشون تو رویاها
جلوه ی مولا رو دیدن، جذبه ی آقا رو دیدن
به اینجا که می‌رسه آروم زیر لب می‌گه:
- این تیکه همیشه وِرد زبون بابا بود. دلش تنگ بود. عجیب هوایی بود. آخرشم رسید به آرزوش...
سرم رو به شونه‌ش تکیه می‌دم.
- دوباره بخون برام.
امیرعلی می خونه و من با دست هام خودم رو بغل می‌کنم. نگاهم به آسمونه و صدای آهی زیر گوشم نجوا می‌زنه.
از بین آدم هایی که به طرفمون می‌آن مریم رو تشخیص می‌دم:
- مریم اومد!
هنوز جمله‌م کامل نشده که امیر به سمتش پرواز می‌کنه. از همون دور نگاهشون می‌کنم. جوری توی بغل هم غرق شدن که آدم دلش می‌خواد پسر باشه! مریم با اون قد و قواره‌ی ریزش بین بازوهای امیر گم شده و حال امیر بد حالیه!
سرگرد از کنارشون می‌گذره و توی چند قدمیم می‌ایسته‌:
- اینم مادرتون خانم سبحان. صحیح و سالم تحویلتون.
تکیه از ماشین می‌گیرم:
- لطف کردین سرگرد.
سری تکون می‌ده و قدمی به جلو برمی‌داره. صداش می‌زنم و مجبور می‌شه به توقف:
- اتابک و سام و اینا چی شدن؟
عینک دودیش رو از چشم هاش جدا می‌کنه:
- به جز دوست‌هاتون که فراری دادین؛ بقیه رو تا جایی که شد دستگیر کردیم! و تحویل مراجع قانونی شدن. البته سام فرار کرده که تحت تعقیبه‌. 
فهمیده من فراری دادم و هیچی نگفته!
عجله داره انگار! ولی مانع رفتنش می‌شم:
- ماشین‌های بمب‌گذاری شده چی شدن؟
- بمب‌ها هم به موقع خنثی شدن و این رو ممنون ماهان مصطفوی هستیم!
تن صداش رو پایین‌تر می‌آره:
- نباید فراریش می‌دادین.
تیز نگاهش می‌کنم:
- من...
عینک دودیش رو دوباره به چشم‌هاش برمی‌گردونه و در حالتی که دستی به معنای خداحافظی تکون می‌ده ازم رو می‌گیره:
- انکار نکنید. به وقتش برای تشکر و تقدیر مزاحمتون می‌شیم‌‌. روز خوش.

لبه های کتش رو به هم نزدیک می‌کنه و از بین درخت‌ها راهش رو باز می‌کنه. سرم رو کج می‌کنم و نگاهم روی  آهی و مریم ثابت می‌شه. هنوز توی بغل همن! یادم باشه آهی رو بغل کنم حواسم نبود اینقدر طولانیم می‌شه بغلش کرد!
 درد یه مادری که سال‌ها از بچه‌ش دور بوده رو کی می‌فهمه؟ هیچ کس! چون جای اون مادر نبوده! همونجوری که کسی درد مادر جوونی رو که بچه شیرخواره‌ش رو دست‌هاش جون می‌ده رو نمی‌فهمه!  شاید امیر رو بفهمم ولی مریم رو اصلا نمی فهمم.
قدمی به جلو برمی‌دارم و صدای ضعیفی به گوشم می‌رسه:
- شهید...
قدم دوم رو برمی‌دارم و مادربزرگ هم به جمع دو نفره‌ مریم و آهی ملحق می‌شه. قدم سوم و قدم‌های بعدی رو زودتر برمی‌دارم تا بهشون می‌رسم. انتظار هر چیزی رو دارم جز این‌که بین دست‌های مریم گم بشم و توی بغلم گریه‌ش بگیره! دست‌هام از دو طرف آزاد می‌افته.
- آخه دختر سرتق همیشه باید کاری کنی که نگرانت بشم؟
مریم نگران شده؟ با این حرفش یعنی همیشه نگران بوده و رو نمی‌کرده!
- باباتو دیدی؟
از بازوهاش می‌گیرم و از خودم جداش می‌کنم:
- چرا تنهامون گذاشت؟
گوشه لبش رو زیر دندون می‌گیره و چادر بدون کشی که مدام از روی سرش می‌افته رو بالا می‌کشه. آهی دستی به کمرش می‌ذاره و بالای قبری می‌نشونتش. هر دومون هم روی دو پا نزدیکش می‌نشینیم. منتظر بهش چشم می‌دوزم. مادربزرگ دست آهی رو توی دستش گرفته و یه چیزهایی براش زمزمه می‌کنه و توی هوا فوت می‌کنه.
- برای چی می‌خوای بدونی؟
آهی بی‌طاقت به حرف می‌آد:
- بگو مامان!
صدای امیرعلی مریم رو حالی‌به‌حالی می‌کنه. چشم‌هاش رو می‌بنده و باز می‌کنه. نگاهش رو به سنگ قبر زیر پاش می‌دوزه.
- من و حمید هم‌دیگه رو دوست داشتیم ولی حمید خودش بدتر توی عذاب بود. با وجود این‌که همیشه دیه می‌داد ولی باز هم زخم و کبودی‌های تنم رو که می‌دید چند ساعت توی یه اتاق تاریک می‌نشست و گریه می‌کرد. آخرش اونقدری اصرار کرد تا من راضی شدم طلاق بگیریم. راضی نبودم ولی اونقدری باهام حرف زد تا راضیم کنه و امیر رو با خودش ببره!
نگاهش به صورت امیرعلی می‌رسه و اشک‌های شوقش تبدیل به اشک حسرت می‌شه:
- اولش قبول نمی‌کردم ولی اونقدری باهام حرف زد که تونست راضیم کنه. برام سخت بود ولی گفتم بچه‌م بمونه بی‌پدری ب

[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:26 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

286

 

ولی گفتم بچه م بمونه بی پدری بکشه بدتر زندگیش خراب می‌شه اگرم بره زیر دست ناپدری زندگی بهش زهر می‌شه.
گریه‌ش اوج می‌گیره و امیر دستش رو بالا می‌آره و می‌بوسه.
- اون موقع آزمایش بارداری اجباری نبود. دادگاه هم به گفته من سند کرد و صیغه طلاق خونده شد. بعدش حمید محو شد و من تازه فهمیدم چی شده! من هر دوشون رو از دست داده بودم هم حمید هم امیر. توی عذاب و درد دوری بودم که فهمیدم حامله‌م! نذاشتم حمید یا کس دیگه بفهمه، بَسم بود تنهایی و دوری‌. می‌خواستم یادگار حمید جای امیرعلی رو برام پر کنه.
 سرش پایین می افته:
- وقتی بچه به دنیا اومد و دختر بود، من توی نفس دنبال امیر می‌گشتم و پیداش نمی‌کردم و این بدتر دیوونه‌م می‌کرد. تا جایی که هر چی بیشتر خودم رو از نفس دور می‌کردم که کمتر عذاب بکشم.
دستی به گوشه‌ی چشم‌هام می‌کشم و سعی می‌کنم روزهای عذاب‌آور رو به یاد نیارم. گذشته بدجوری می‌سوزونتم. بیشتر از این نمی‌تونم گوش کنم و سریع سرپا می‌شم. چند قدم ازشون دور می‌شم و دستم رو روی قلبم می‌ذارم:
- آروم بگیر لعنتی! تو از اولم می‌دونستی دوسِت ندارن!

بی‌قراری می‌کنه. تند‌تند می‌زنه به قفسه‌ش. عصبانیه و حالش خرابه! صدای بلندگوها و صدای اومدن جمعیت از دنیا جدام می‌کنه. یه تابوت پرچم پیچی شده روی دست‌های صدها آدم بین موج آدم ها می‌رقصه! یکی تسبیحشو تبرک می‌کنه، یکی روسریشو. هر کسی به نحوی داره خودش رو به شهید می‌چسبونه. بغضم بالا می‌زنه و می‌دوم سمت جمعیت " بابام اومده " ازدحام جمعیت اونقدری زیاده بابام رو گم می‌کنم. بزرگ و کوچیک چادری و بدحجاب. ریشی و سه تیغه همه و همه دارن زیر تابوت راه می‌رن و وقتی دستشون به گوشه تابوت می‌گیره انگار دنیا رو بهشون دادن. " بابامو کجا می‌برین؟ " زانوهام از جون می‌افتن و به درخت بلند قامت تکیه می‌دم. با دستم جلوی دهنم رو می‌گیرم." بابامو نبرین " تو رو خدا نبرینش می‌خوام برای چند دقیقه بابادار بشم. تو رو خدا نبرینش.

[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:18 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

287


***

دو سال بعد


آروم‌آروم از بین قبرها می‌گذرم و سن آدم‌های روش رو می‌خونم؛ بعضی‌هاشون توی سن پایین همین چند روز پیش به خاک رفتن!
عجیب آدم‌هایی هستیم! عجیب!
کیفم رو که از کولم می‌خواد بیفته نجات می‌دم و دوباره به شونه‌م برمی‌گردونم‌ وارد قطعه شهدا می‌شم و چشم بسته سر قبر باباییم پاهام دیگه رفتنشون نمی‌آد. رو به روی عکسش می‌ایستم و چرخ می‌زنم:
- می‌بینی بابایی؟ بهم می‌آد؟
بطری گلاب رو باز می‌کنم و روی قبرش می‌پاشم:
- همه که می‌گن خوشگله ولی من گفتم فقط نظر بابام مهمه.
دست می‌کشم روی سنگ و عبارت " شهید حمید ربانی " رو با سر‌انگشت‌هام می‌شورم:
- حالا هم تو بگی زشته می‌رم یکی دیگه خوشگلشو می‌خرم که تو خوشت بیاد.
یاد روزی می‌افتم که با پسرها کورس گذاشته بودم؛ کنترل موتور از دستم خارج شد و خوردم زمین. سر بزنگاه گیرم انداخته بودن ولی لحظه آخر انگار یکی رسید که نجاتم بده. جوری خودم رو جمع کردم و گازش رو گرفتم دِ برو که رفتیم که هیچ کدوم به گرد پام نرسیدن.
- الان که فکر می‌کنم از اول توی زندگیم نظر داشتی، نمی‌شه که حالا نداشته باشی.
روبه‌روش می‌نشینم چهار زانو:
- می‌دونی بابا دو سال طول کشید که خودمو پیدا کنما ولی خیلی خوش‌حالم‌‌.
تمام زجرایی که توی این دوازده سال گذشته کشیدم سرم داد می‌زنن و چشمام نمدار می‌شن:
- حالا آروم شدم، سبک شدم! نمی‌دونی چه حسیه! انگار یه حس سنگین از رو دوشم برداشته شده.
یاد آرزو می‌افتم که رسماً بهم می‌چسبید، یاد آسنات می‌افتم که تا کجا من رو کشوند و اگه آهی نبود معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره‌:
- بابا! دردمو به کی بگم؟ باورت می‌شه حالم از خودم بهم می‌خورد؟ به ولله حالم از منی که دخترها عاشقم می‌شدن بهم می‌خورد‌‌. شده بودم جنس مشترک. شده بودم چوب دو سر طلا! تو دانشگاه پسرها تیکه می‌نداختن که ازم خوششون می‌آد. بیرونم که با لباس پسرونه بودم دخترها عاشقم می‌شدن! از خودم چندشم می‌شد. نه رومی رومی بودم نه زنگی زنگی!

[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:15 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب

صفحه قبل 1 ... 96 97 98 99 100 ... 102 صفحه بعد