,

بسم رب الکعبه

 

 

مقدمه من پسرم

 

بگذار تمام جهان در بوق و کرنا کند دختر بودنم را.

 

بگذار تصویر دختر در آینه پوزخندم زند.

 

بگذار لباس هایم حالم را بد کند؛ من پسرم!

 

کل جهان یک صدا در گوشم فریاد می زند دختر بودنم را اما روحم؛

 

خیالم پس می زند این حقیقت را ... چرا نمی فهمند پسر بودنم را؟

 

 

ن. رستمی(انتظار)

 

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 20:27 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

بسم رب الرفیق

 

 

خلاصه ضد گلوله

 

 

تقدیر و سرنوشت؛ دو آدم رو مقابل هم می‌ذاره

 

که به اندازه سر ارزنی شباهتی بینشون نیست!

 

یکی از خدا می‌گه و ایمان؛ یکی از دنیا می‌گه و لذتاش! 

 

اونجایی که این دو تا خط موازی می‌فهمن دلشون لغزیده چیکار می‌کنن؟

 

این یکی خداشو ول می‌کنه یا اونیکی دنیاشو ؟

 

آخرش به کجا می‌رسه؟ کی به کی می‌شه؟

 

 

ن.رستمی(انتظار)

 

برای مطالع ی کامل رمان ضد گلوله ن. رستمی

 

نویسنده ی کافه تک رمان به آدرس وبلاگ زیر مراجعه فرمایید.

 

 

http://www.caferomanentezar2.loxblog.com

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 20:16 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

بسم رب الحامی

 

 

دلنوشته

 

 


پلک هایم بر هم فرود می‌آیند


نفسم، نفسم قصد بالا آمدن ندارد!


رعشه‌ای بر تنم می‌افتد و اشک هایم سقوط می‌کنند؛


ای جان جانان؛ جانم به لب آمد، برس به
جانم!

 

ن. رستمی (انتظار)

 

 

برای مطالعه ی دلنوشته ها و داستانک های ن. رستمی

 

نویسندهی کافه تک رمان به آدرس وبلاگ زیر مراجعه کنید. 

 

 

http://www.caferomanentezar3.loxblog.com

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:56 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

بسم رب الکعبه*

#من_پسرم

#قسمت_1


#آهی 


رو به روی جسد بی جون دختر روی پا می نشینم و هم چنان که نگاهم به چشم های باز مونده شه می گم:
- چی شد سام؟
جام شرابش رو سر می کشه و قهقه مستانه ش توی اتاق می پیچه:
- خلاف قوانین عمل کرد.
دستی به چشم های دخترک بیچاره می کشم و پلک هاش رو روی هم می ندازم و با فشار دستم به سر زانوهام سر پا می ایستم:
- چرا یه فرصت بهش ندادی؟ می ذاشتی خودش رو نشون بده بعد تصمیم می گرفتی.
شراب داخل جام رو توی صورتم می پاشه و  توی همون عالم مستی عصبی می شه:
- نگفتم دخالت ممنوع!
پوفی می کشم و سرم رو به طرفین تکون می دم:
- باشه رئیس. من می رم به بقیه کارها برسم، هر وقت حالت خوب شد خبرم کن.
بی خیال سام برای رسیدگی به کار بچه ها، به سمت پیست اتومبیل رانی می رم؛ نمی خوام اتفاقی که برای سرینا افتاد برای بقیه شون هم بیفته. سام با هیچ کس شوخی نداره؛ هیچ کس.

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:53 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_2

 

#کیا


با رسیدن به ارگ کریم خانی و دیدن فضای سبزی که با روح و روان آدم بازی می کنه؛ موتور ها نزدیک فضای سبز پارک می کنیم و به سمت چمن ها می ریم. نگاهی به ارگ کریم خانی می ندازم که در زمان خودش امنیت بالاش زبانزد بوده؛ هنوز چشمم به عظمت ارگه و به هنر و هوش ایرانی فکر می کنم که سیاوش با سینی آب هویچ بستنی ها رو به روم می ایسته و با قیافه آویزونش می گه:
- کوفتتون بشه؛ موجودیم ته کشید.
بلافاصله بعد از گفتن این حرف صدای خنده جمع چهار نفره مون به هوا شلیک می شه و نگاه آدم های اطراف با تعجب بهمون حمله می کنه.
نی رو دهنم می ذارم  و شروع می کنم به مک زدن. بین خوردن، ایمان محکم می زنه پس کله م که نی بستنی به سقف دهنم می خوره و سریع با حس درد از دهنم فاصله ش می دم. مشتی به بازوی ایمان می کوبم و می گم:
- کرمولیسم داری پسر؟
هرهر می خنده و درحالی که داره به موتورش تکیه می ده، دستش رو توی هوا نیم چرخی می زنه و می گه: 
-  تقریبا یه چیزی تو همون مایه ها.
نگاه تاسف باری بهش می ندازم و دوباره مشغول خوردن می شم.
هنوز آب هویج بستنیم نا نصفه نرفته که گوشیم زنگ می خوره .نگاهی به صفحه گوشیم می ندازم و چند قدم از بچه ها فاصله می گیرم. دستم رو روی صفحه گوشی می کشم:
- سلام مامان.
- سلام، کی می آی؟
- معلوم نیست؛ چطور مگه؟
با تحکم می گه:
- مامان بزرگت اومده می خواد ببینتت، زودتر بیا.
و این حرف یعنی باید برم خونه بدون چون و چرا.
بدون هیچ بحث اضافی می گم:
- باشه، می رسونم خودم رو .
آب هویج نصفه رو بی خیال می شم و هم زمان که توی سطل زباله کنار دستم پرتش می کنم، رو به بچه ها می گم:
- خب بچه ها خوش گذشت ولی من باید برم.
از اینکه می خوام اینقدر زود برگردم، هر سه نفر متعجب می شن و سیاوش نمی تونه تعجبش رو پنهان کنه:
- چی شد؟ اسمت برای سربازی دراومده که اینقدر هولی؟ 
 عینک آفتابیم رو از پیراهنم جدا می کنم و حین زدنش به چشم هام می گم:
- نه، مامانم زنگ زده باید برگردم خونه .
چند قدم ازشون دور می شم که بین خداحافظی سیاوش و ایمان، صدای کلافه ماهان به گوشم می رسه:
- بیخی بابا. تو کی می خوای دست از پاستوریزه بودن برداری؟ آزاد باش پسر .
همون جوری که پشتم بهشونه دستی تو هوا به معنای خفه بابا، براش تکون می دم و سوار موتورم می شم.
 با پیچوندن سویچ  سرعت می گیرم و وارد خیابان اصلی می شم. از بین ماشین ها لایی می کشم و با ویراژ دادن های پیاپی ربع ساعت بیشتر طول نمی کشه که به خونه برسم.
 با گرفتن فرمون موتور وارد حیاط خونه می شم. به محض ورودم بوی خاک نم خورده باغچه توی بینیم می پیچه و باعث می شه با بستن چشم هام نفس عمیقی بکشم.
 

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:52 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_3

 

کیا


بعد از پارک موتور، نگاه از درخت هلویی که تازه شکوفه زده می گیرم و وارد خونه می شم. با باز و بسته کردن چشم هام نفسی تازه می کنم و با قدم گذاشتن توی سالن اولین چیزی که جلوی چشمم می آد مادر بزرگمه که به پشتی تکیه داده. با شنیدن صدای پام به سمتم برمی گرده.  هم زمان که دارم سلام و احوالپرسی می کنم به طرفش می رم. جلوی پام بلند می شه و سفت بغلم می کنه. چند دقیقه گذشته ولی هنوز توی آغوشش اسیرم و رهام نمی کنه .
صدای گریه ش رو که می شنوم از خودم جداش می کنم و بازوهاش رو توی دستم می گیرم:
- چی شده؟ مادر جون چرا گریه می کنی؟
هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک هاش نمی کنه و خیره به صورتم می گه :
- یه لحظه که دیدمت فکر کردم حمیدم اومده دیدن مادرش.
اشک هاش بی محابا از چشم هاش سرازیر می شن و مادر بزرگ فقط به قیافه و هیکلم خیره شده و قصد نداره نگاهش رو ازم بگیره. مامان رو صدا می زنم که یه لیوان آب بیاره و خودم هم سرم رو پایین انداخته به سمت اتاقم پا تند می کنم.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشم مامان لیوان آب به دست از آشپزخونه خارج می شه. هم زمان که داره اشک هاش رو با گوشه روسریش می گیره می گه :
- برو لباست رو عوض کن تا اذیت نشه.
نگاهم لحظه ای چشم های اشکی مامان رو رصد می کنن و بدون هیچ حرفی وارد اتاق می شم . دستکش های مخصوص موتور سواریم رو که تا وسط انگشت هام بیشتر نیست رو در می آرم و پرتش می کنم گوشه اتاق. 

با برداشتن لباس هام وارد حموم می شم تا بعد از اون همه موتور سواری و عرقی که نشسته روی تنم یه دوش بگیرم. روبه روی آینه حموم نگاهی به خودم می ندازم. موهای مدل سون، چشم های قهوه ای، ابروهای پر پشت و قهوه ای که فقط کمی تمیز شده، ترکیب صورت تقریبا مردونه و هیکلم هم مردونه و چهار شونه. چهارشونه بودن و ته چهره مردونه م رو از پدرم به ارث بردم؛ پدری که با یه تصمیم اشتباه توی چند ماهگی از دستش دادم و چیزی ازش نمی دونم به جز یه اسم و چند تا عکس.
حمید سبحان دانشجوی سال پنجم پزشکی که با یه تصمیم نا به جا خودش رو  از بین برد و زن و بچه ش تک و تنها موندن توی این دنیای بی رحم. دنیای نامرد، دنیایی که پر از سیاهیه و همه رو به سمت سیاهی و تباهی می کشه.
 زیر دوش آب قرار می گیرم و با نشستن قطرات آب روی بدنم چشم هام رو می بندم و فکرم رو از آدم ها و اتفاقات گذشته و اطرافم آزاد می کنم. دیگه کسی برام ارزش نداره، شاید یه زمانی می خواستم دلیل کار پدرم رو بدونم ولی الان دیگه برام هیچ اهمیتی نداره! یعنی فقط پدرم نیست، دیگه دلیل کارهای هیچ کس برام  مهم نیست.
 با پوشیدن شلوار و تیشرت از حموم خارج می شم و دوباره توی آینه به خودم نگاه می کنم. هر چی بیشتر نگاه می کنم کمتر تفاوتی رو حس می کنم و هنوز هم همون کیایی که بودم هستم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:51 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_4

 

علاقه ای به پوشیدن لباس های دخترونه ندارم ولی بخاطر سفارش مامان مجبورا دوباره توی لباس هام می گردم و یه تاپ پیدا می کنم. این شاید بتونه کمی من رو به اونی که مامان می خواد شبیه کنه. به خاطر موهام شاید از کیا بودن در نیام ولی بخاطر تاپی که پوشیدم شاید شاید کمی شبیه بشم به نوه حاج خانوم.
 
دستی بین موهای خیسم می گردونم و از اتاق خارج می شم؛ کنار مادر بزرگ و روبه روی مادرم می نشینم .مادربزرگ هم بعد از تموم کردن حرفش دستم رو توی دستش می گیره و چشم های نگرانش رو بهم می دوزه:
- نفس، چرا این جوری می کنی؟ می خوای پدرت ناراحت باشه از دستت؟ می خوای عذابش بدی؟
دهن باز می کنم تا بگم «مگه دارم چیکار می کنم؟ »که مامان قبل از من رو به مادربزرگ می گه:
- من قبلا باهاش اتمام حجت کردم .
به ثانیه نمی رسه که ابروهای مادربزرگ توی هم گره می خورن: 
- یعنی چی اتمام حجت کردم مریم؟ این چه حرفیه می زنی؟ خودت ناراحت نمی شی اینجوری می بینیش؟ حرف های مردم عصبیت نمی کنه؟ حالا همه ی کار هاش به کنار موتور سوار شدنش رو کجای دلم بذارم؟
نفسی عصبی می کشه و دوباره با همون لحن تند و سریعش می گه:
  - چرا بهش نمی گی بخاطر رفتارش، لباس پوشیدنش و موتور سواریش، چند تا از همسایه ها بهت اعتراض کردن؟ هان چرا نمی گی؟ چرا نمی گی که صاحب خونه جوابتون کرده و باید خونه تون رو عوض کنین؟
مامان سرش رو پایین می ندازه و شرمنده می گه :
- قبلنم براتون توضیح دادم ...
مادربزرگ عصبی می شه و دادش می پیچه توی کل خونه:
- یعنی تو زورت به یه دختر نمی رسه؟ دو روز دیگه بلایی سر این دختر اومد می خوای چه جوری تو چشم های حمید نگاه کنی؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:50 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_5

 


مادربزرگ با شنیدن حرف مامان عصبی می شه و دادش توی کل خونه می پیچه:
- یعنی تو زورت به یه دختر نمی رسه؟ دو روز دیگه بلایی سر این دختر اومد می خوای چه جوری تو چشم های حمید نگاه کنی؟

پس اومده من رو ارشاد کنه . با کشیدن اخم هام توی هم، دستم رو از دستش خارج می کنم و با گفتن «با اجازه» می رم توی اتاقم. همون توی اتاق باشم بهتر از اینکه بخوام باهاش بحث کنم. به علاوه مامانم هم دوست نداره که با مادر بزرگ بد حرف بزنم و بهم گوشزد کرده که اگه خارج از چهار چوب هاش عمل کنم دیگه حق آوردن اسمش رو ندارم .
 سمت کمدم می رم و لباس های کثیفم رو جدا می کنم تا بعد از رفتن مادربزرگ بشورمشون .با این وضعیتی که پیش اومده معلومه که بیشتر از نیم ساعت اینجا نمی مونه .
 کف اتاق دراز می کشم و اینترنت گوشیم رو روشن می کنم و این افکار توی مغزم دارن جا به جا می شن که من فقط دارم کارهایی رو که دوست دارم انجام می دم، همین! نه به کسی ضرر می رسونم، نه خلافی می کنم. فقط دارم از قیافه و هیکل پسرونه م استفاده می کنم تا اونجوری که می خوام زندگی کنم .
مامان هم روزهای اول باهام مخالفت می کرد ولی وقتی دید زورش بهم نمی رسه بی خیال مخالفت شد و فقط دو تا شرط گذاشت یکی اینکه از چارچوب هاش خارج نشم و طبق ساعت برم و برگردم و دوم اینکه کلاس رزمی برم تا بتونم از خودم محافظت کنم .الان یه سال از اون قرار می گذره و مشکلی  هم پیش نیومده .
نگاهی به واتساپم می ندازم. گروه « ما معرکه ایم  » چند تا پیام اومده؛ معلوم نیست باز دارن سر چی حرف می زنن. پیام ها رو باز میکنم که اولین پیام مال سیاوشِه که گفته حوصله معلم بد عنق کلاس زبانش رو نداره و باید تا چند ماه دیگه بتونه کامل انگلیسی حرف بزنه. بعد از کلی فحش دادن به معلم زبانش آخر کاری جمعیا به این نتیجه رسیدن که کلاس زبانش رو عوض کنه. پیام ها رو رد می کنم و می آم پایین تر تا می رسم به قسمتی که در مورد کوهنوردی گفتن ولی هر چی می خونم چیزی در مورد روز و مکان نگفتن. انگشتم روی صفحه کلید می ره و می نویسم:
- ایول کوهنوردی؛ حالا کجاست و کِی؟
  اسم هر سه تاشون همزمان درحال تایپ بودن رو نشون می ده و پیام هر سه با هم می رسه:
- کدوم گوری بودی گوساله؟
چه اتحادی! هر سه نفر یه جمله رو نوشتن! می دونم الان دقیقا قیافه هاشون چه شکلیه و دارن حرص می خورن؛ پس یه لبخند روی لبم می نشونم و تایپ می کنم:
-  دنبال فوضول می گشتم... خف بمیرین بابا درست جواب بدین. کی و کجا؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:49 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_6

 

ایمان در حال تایپه و چند ثانیه بعد پیامش می رسه:
- تو بگو سیا.
سیاوش شکلک خنده می فرسته :
- به من چه، ماهی تو بگو.
حالا می دونن من عاشق ورزش و کوهنوردیم دارن اذیت می کنن. لبخند روی لبم پر رنگ تر می شه و می نویسم:
- بی شرفا یکیتون جواب بدین دیگه.
بازم سکوت و کسی جواب نمی ده، با این هماهنگی از قبلشون عصبیم می کنن:
- هوی یابو مگه با تو نیستم؟ جواب بده دیگه.
عادت دارن به این مدل حرف زدنم و بالاخره بعد از پنج دقیقه هر سه تاشون شروع می کنن به تایپ و چند ثانیه بعد هر کدوم فحش های رنگاورانگ مخصوص به خودشون رو تقدیمم می کنن و در آخر بالاخره ماهان به حرف می آد:
- جمعه، بابا کوهی.
لبخندی روی لبم که از نا امیدی ماسیده بود دوباره جون می گیره:
- می میردی از اول بگی این رو؟! دو ساعته علافمون کردی.
شکلک خنده می فرسته:
- وقتی وسط برنامه ول کردی رفتی حقت نبود اصلا خبرت کنیم.
با شنیدن صدای خداحافظی مادربزرگ، از روی زمین بلند می شم و بعد از پرت کردن گوشیم روی تخت، از اتاقم خارج می شم. با چند قدم خودم رو به سالن می رسونم و تکیه به اپن منتظر مامان می مونم.

چند ثانیه بعد از شنیدن صدای بسته شدن در حیاط، مامان وارد خونه می شه و با گرفتن نگاهش ازم به سمت آشپزخونه می ره. می دونم بخاطر کار هام از دستم ناراحته و حالا هم که معلومه مادربزرگ کلی پرش کرده. دنبالش می رم و با اخم های در هم رفته می گم:
-  مادر جون چی می گفت؟ چرا صاحب خونه جوابمون کرده؟ وقتی اجاره ش رو به موقعه می گیره، دیگه چه مرگشه؟ 
استکان های کثیف رو به دست می گیره و مشغول شستنشون می شه و با صدای دلخوری می گه:
- همه چیز که اجاره نیست بچه جون!
کنارش به سینک تکیه می دم:
- پس چی؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:48 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت-7

 

استکان توی دستش کمی فشرده می شه که از چشمم دور نمی مونه و حالا علاوه بر دلخوری اخمی توی صورتش نمایان می شه:
- همسایه ها اعتراض کردن.
ابرو هام رو با تعجب می دم بالا:
- به چی؟ از ما ساکت تر پیدا می شه تو این محل؟! به چیمون اعتراض کردن.
دستش روی استکان متوقف می شه؛ با نگاه جدیش توی چشم هام خیره می شه:
- به همون چیزی که مادر جون گفت، به کارهات، رفتارهات، به آبروریزی هات... همه می ترسن که دختر هاشون از تو الگو بگیرن.
من نمی فهمم مگه من دارم چیکار می کنم که از نظر این مردم آبروریزی محسوب می شه؟! عصبی می شم از این فضولی ها و دخالت هاشون. زندکی من به خودم مربوطه و به کسی هم اجازه دخالت و تعیین تکلیف نمی دم. صدام رو می ندازم سرم و می گم:
- بیخود کردن به خودشون اجازه دخالت دادن، اگه جرئت دارن به خودم بگن تا حالیشونم کنم(....)
با شنیدن فحشی که می دم مامان استکان دستش رو پرت می کنه توی سینک و صدای عصبیش گوشم رو پر می کنه: 
- نفس! جلو چشمم نباش، برو تو اتاقت سریع.
بلافاصله بعد از گفتن حرفش هم ازم  نگاه می گیره و با تکیه دادن دست هاش به سینک سرش رو پایین می ندازه. 
 می دونم که الان خیلی عصبیه و وقت حرف زدن نیست، نفسم رو عصبی بیرون می فرستم و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم می رم.هنوز وارد اتاقم نشدم که صدای دلخورش رو می شنوم:
-خدایا من از دست این دختر چیکار کنم؟ این دختره یا بلای جون!؟


***

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:47 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_8


هنوز گوشیم لرزیدن رو شروع نکرده که از خواب بیدار می شم و با دیدن اسم کتونی روی گوشیم اول صبح فحشی نثار ارواح هفت جد و آبادش می کنم و تماس رو وصل می کنم:
- ها چته؟
با حرص می گه:
- ها چیه بزغاله؟ چرا نیومدی سر کلاس، هفته بعد میان ترمه می خوای چیکارش کنی؟
دستی به صورتم می کشم و توی جام می نشینم: 
- بیام سر کلاسش چیکار؟ مگه نمی خواد بگه...
صدام رو بم تر از صدای خودم می کنم و می گم:
- خواهر من حجابت رو رعایت کن؛ این مدلی می گردین می رین جهنم و از این کوفت و زهرمارا! این ها رو من خودم فوت آبم، پاشم بیام سر کلاسش که چی بشه؟ مرتیکه ی یابو، شعور نداره وقتی باهاش حرف می زنی، سرش رو بلند کنه ببینه کیه داره باهاش حرف می زنه! من نمی دونم توی مسیرش به در و دیوار نمی خوره‌؟
صدای کتی بین حرف زدنم، حرفم رو نصفه می ذاره:
- خیلی خب نخواستیم بیای سر کلاس خجسته بدبخت، پاشو بیا یک ساعت دیگه سالن داریم.
دستی بین مو هام می کشم و از جام بلند می شم:
- ای بمیری که همیشه بد موقعه زنگ می زنی خواب های آدم رو بهم می ریزی.
صدای غرغر کردنش با حرص قاطی می شه:
- یه بار نشد زنگ بزنم، مثل آدم پاشی بیای، الانم دیرم شده، فعلا.
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه تماس رو قطع می کنه. کج خندی می زنم به حالش و با پرت کردن گوشیم روی تخت بلند می شم.
بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه، مقابل کمد دیواری قرار می گیرم و در سفید رنگ چوبیش رو باز می کنم. هر چی تو کمد چشم می گردونم چیزی برای پوشیدن  پیدا نمی کنم. لعنت به این دختر بودن! حالا چی باید بپوشم؟
با عصبانیت به مانتوی سورمه ای و مقنعه مشکی کنارش چنگ می زنم و روی تخت پرتشون می کنم. بالا سر لباس ها می ایستم؛ گوشه لبم رو به دندون می گیرم و با چشم های ریز شده نگاهشون می کنم ولی هر چی بیشتر نگاه می کنم، هیچ تصمیمی برلی پوشیدنشون ندارم. دست هام رو به کمرم می زنم و با پایی که ضرب گرفتم روی زمین، به لباس ها خیره می شم؛  در آخر پوفی می کشم و دوباره برمی گردم سمت کمدم و لباس های پسرونه م و بانداژ رو بر می دارم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:45 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:44 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_9

 

بعد از پوشیدن لباس هام، روبه روی آینه مو هام رو با ژل حالت می دم و با چپوندن مانتو و مقنعه توی کیفم به سمت در خروجی حرکت می کنم.
 استارت می زنم و می خوام از حیاط خارج بشم که لحظه آخر مامانم از پشت سر صدام می زنه؛ می ایستم و با گذاشتن پام روی زمین موتور رو نگه می دارم:
- بله مامان، چیزی شده؟
خودش رو بهم می رسونه و می گه:
- عصر زود برگرد باید وسایل رو بسته بندی کنیم.
عینکم رو ازچشم هام بر می دارم و به طرفش بر می گردم:
- حالا جدا می خوای خونه رو عوض کنی؟
با ابروهای در هم گره خورده دست هاش رو توی جیب مانتوش می کنه و با ناراحتی می گه:
- مگه چاره دیگه ای هم برام گذاشتی؟ چیکار می تونم بکنم؟
کیفش رو روی شونه ش جا به جا می کنه و زودتر از من ازخونه خارج می شه.

بعد از پارک کردن موتورم، وارد پارک نزدیک دانشگاه می شم و پشت ساختمان سرویس بهداشتی جایی که دید نداشته باشه، سریع مانتوم رو تنم می کنم و مقنعه رو به سر می کشم.
نگاهی به سردر دانشگاه می ندازم و با کشیدن پوفی وارد می شم. ناراضی از وضعیتم، کیفم رو با حرص روی دوشم می ندازم و به سمت سالن ورزشی قدم برمی دارم. با قدم های بلند می رسم به سالن و وارد می شم که کتی از چند متری با جیغ جیغ به طرفم می آد.
-  خل مغز کجا بودی؟
می رسم بهش که با دیدین قیافه ام پقی می زنه زیر خنده:
- چته بابا یعنی اینقدر لباس دخترونه پوشیدن روی اعصابته؟!
خیلی خوب می شناستم و می دونه که الان چمه. با اخم های توی هم و ساییدن دندون هام روی هم می گم:
- یه چیزی بیشتر از خیلی؛ وحشتناکه.
با هم هم قدم می شیم و در حالی که داره به لاک ناخون هاش نگاه می کنه می گه:
- چه خبر؟ کجا بودی یه مدته نیستی؟
توی یه لحظه با دیدن توپ والیبالی که داره به سمتمون  می آد و مستقیم به سمت صورت کتی میره و اونم که اصلا حواسش نیست، کمی به پایین خم می شم و با کج کردن خودم ساعد می زنم که توپ بر می گرده اون سر زمین. صدای سوت کشیدن یکی از بچه های کلاس بلند می شه و کتی هم سرش رو بلند می کنه و بالاخره نگاه از ناخن های سرخش می گیره:
 - چی شد کیا؟
- هیچی، فقط توپه داشت می خورد به دماغت ولی حیف شد.
مشتی حواله بازوم می کنه:
- بی شعور حسود.
بعد هم هم دستی به بینی عروسکیش می کشه که خنده م می گیره. عالم و آدم می دونن چقدر خرج عمل بینیش کرده و حالا کافیه یه چیزی محکم بهش بخوره تا به فنا بره.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:43 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_10

 


با هم به سمت رختکن  می ریم و مشغول عوض کردن لباس هام می شم. مقنعه و مانتوم رو در می آرم که آرزو وارد رختکن می شه. دستم به سمت دکمه بالایی پیراهنم  می ره و قبل از اینکه بتونم دکمه رو باز کنم، آرزو خودش رو توی بغلم می ندازه: 
- کجا بودی این مدت، دلمون واست تنگ شده بود؟
دختره ی احمق فکر کرده که نمی دونم به خاطر شباهتم به دوست پسرش اینجوری پریده بغلم! اونم به بهانه ی غیبت دو هفته ایم! محکم دستش رو دور کمرم حلقه کرده و بخاطر کوتاه بودن قدش سرش روی سینه امه، بعد از چند ثانیه که گذشته هنوز سفت چسبیده بهم، دستش رو از دورم باز می کنم و بب به عقب هل دادنش به حالش نگاه می کنم، انگار اصلا اینجا نیست!
- هوی، یابو! کجایی؟ خوش گذشت؟
گیج سرش رو به طرفین تکون می ده به معنای اینکه منظورم رو نفهمیده. دستم روی دکمه پیراهنم قرار می گیره ولی منصرف می شم و پوفی می کشم و رو به آرزویی که هنوز اینجا ایستاده و گیج و منگ نگاهم می کنه دستی تو هوا تکون می دم:
- برو بیرون می خوام لباسم رو عوض کنم.
قیافه ش جمع می شه و می گه:
- چیکارت دارم خب عوض کن!
- صد تا پسر این جا وایساده باشن عوض می کنم ولی جلوی تو یکی نه. برو بیرون.
رو به کتی می گم:
-کتی این رو بفرست بیرون می دونی که اعصاب ندارم می زنم ناکوتش می کنما.
کتی به طرف آرزو می ره و من پشت بهش دکمه هام رو باز می کنم و وقتی از بیرون رفتنش مطمئن می شم از تنم خارجش می کنم.
لباس هام رو که تعویض می کنم کتی کنارم می ایسته.
خم می شم بند کفش هام رو ببندم و همزمان می گم:
- کتونی، این چش بود باز هوایی شده؟
دست به سینه می شه و می گه:
-  اولا که کتونی و مرض بعدشم یه هفته ست بنیامین محلش نمی ذاره، اینم کلا تو لاک خودشه.
کمر راست می کنم و می گم:
- پس بگو چشه باز اومده طرف من. یکی دیگه بهش سرویس نمی ده من باید جور ش رو بکشم.
با هم می رسیم به در رختکن و کتی می گه:
-حالا تو چرا اینجوری زدی تو پرش؟ خو لباست رو عوض می کردی دیگه.
بر می گردم طرفش و صورتم رو جمع می کنم:
- من جلو هر کسی لباس عوض کنم جلو این نمی کنم، ندیدی چه جوری داشت نگاهم می کرد؟ بدتر از صد تا پسر هیز چشم هاش کارمی کنه. حالمم بهم زد، دختره ی چندش می دونه بدم میاد بعد هر بارم که که می بینتم بغلم می کنه.
سری تکون می ده و با هام پشت تور قرار می گیریم.
بخاطر شخصیتم زیاد با دخترها کنار نمی آم و تنها دختری که حکم دوست رو برام داره کتیه که اونم چیزایی که روشون حساسم رو رعایت می کنه. تنها دختری که اجازه داره منو بغل کنه کتیه چون برعکس بقیه شون وقتی بغلم می کنه من رو نفس می بینه نه کیا.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:42 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_11


با صدای زنگ گوشیم بلند می شم و برای چند ثانیه گیج و منگ توی جام می نشینم. بخاطر دیر خوابیدن، به شدت خوابم می آد ولی دستی توی موهام می کشم و بلند می شم.
تلو تلو خوران تا دستشویی می رم. آبی به دست و صورتم می زنم و توی آینه به چشم های ریز شده از  کم خوابیم نگاه می کنم.
پوفی می کشم و وارد آشپزخونه می شم . از بین وسایل بسته بندی شده نمی تونم ماهی تابه رو پیدا کنم و بی خیال خوردن تخم مرغ می شم؛ یه راست می رم سر یخچال. با برداشتن خامه و عسل کف آشپزخونه روی موکت می نشینم و مشغول خوردن صبحانه می شم.  لامپ اتاق مامان روشن می شه و چند ثانیه بعد صدای در اتاقش می آد. مامان بخاطر کارش خیلی خسته می شه و نمی خواستم بیدارش کنم ولی برخلاف تمام تلاشی که کردم، سر و صدا ها از خواب بیدارش کرده و حالا با بد خواب شدنش دیگه خوابش نمی بره.
آخرین لقمه رو دهنم می ذارم و از جام بلند می شم. برای آماده شدن نیم ساعت وقت دارم، پس وارد اتاقم می شم.
با لرزش گوشیم روی تخت و نمایان شدن اسم ایمان گوشی رو قطع می کنم و بلافاصله با برداشتن بطری آب از خونه می زنم بیرون. هوا هنوز گرگ و میشه ولی ماشین ایمان رو تشخیص می دم و به سمتش می رم. در رو باز می کنم و با دیدن آتاناز که کنار سیاوش نشسته و دست سیا هم دورشه، با قیافه جمع شده در رو سریع می بندم. با این اوصاف معلومه دوس دخترهاشون رو هم آوردن. این بار در جلو رو باز می کنم:
- چرا بهم نگفتین دخترا هم هستن؟
ایمان که پشت فرمونه به طرفم برمی گرده و دستش رو روی فرمون می ذاره و با لحن شیطونی می گه:
- گفتن و نگفتنش چه فرقی داشت وقتی با کسی جوش نمی خوری؟ نکنه کسی رو زیر سر داری بهمون نگفتی کلک؟
پشت بند حرفش هم خودش و ماهان بهم چشمک می زنن. عصبی پوفی می کشم و می خوام در رو ببندم که ماهان در رو نگه می داره:
- چی شد؟ نمی آی؟
دستم رو روی لبه در می ذارم؛ به سمتش خم می شم و مستقیم توی صورتش می گم:
- می دونی که نمی آم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:39 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_12

 

اشاره ای به آتاناز و سیا می کنم:
-مخصوصا با این ماشین.
کمر راست می کنم که برم که لحظه آخر ماهان دستم رو می کشه و با خنده می گه :
-کجا می ری؟ وایسا زنگ زدم سارینا بیاد دنبال آتاناز.
به طرفش بر می گردم و دندون هام رو روی هم می سابم:
- مرض داشتین از اول بگین سارینا بره دنبالش؟ حتما باید جلوی خونه ما زنگ بزنید بیان دنبالش؟
چشمکی می زنه و اول صبحی صدای خندیدنش توی کوچه  خلوتمون می پیچه که حتی گربه هاش هم خوابن!
- می خواستم ببینم بعد از این همه مدت با ما گشتن هنوز هم پاستوریزه ای یا نه ولی مثل اینکه تو اصل اسکولی؛ آبی ازت گرم نمی شه.
از دستش می کشم که خودش بلند می شه:
- حالا که مطمئن شدی من تغییر رویه ندادم بشین عقب تا جونتم در آد.
سر جاش می نشینم و ماهان هم روی صندلی عقب ماشین جا می گیره:
- حالا چرا من رو فرستادی عقب، چرا خودت عقب نمی شینی خان والا؟
با گذاشتن هندزفریم توی گوشم، صورتم رو جمع می کنم و می گم:
- چون حالم بهم می خوره از صندلی های عقب.
به وضوح متوجه توی هم رفتن اخم های  سیاوش و آتاناز می شم؛ بالاخره کم توهینی که بهشون نکردم! هر وقت خلقم تنگ بشه‌، اختیار زبونمم از دست می دم.
سیاوش خم می شه جلو و می خواد چیزی بگه که ماهان دستش رو می ذاره رو بازوش و ساکتش می کنه.
ایمان در حالی که داره استارت می زنه می گه:
- یکم اون وامونده رو کنترل کن، چته باز اول صبحی؟
براق می شم توی چشم هاش:
- یعنی نمی دونی چمه؟ چند بار گفتم یه جا که می خوایم بریم این عروسک هاتون رو دنبالمون راه نندازین؟
ایمان توی آینه به سگرمه های توی هم آتاناز نگاه می کنه و می گه:
- دیگه سخت می گیری کیا... یکم شل کن، خبری نیست که سه تا دخترن که باهامون میان کوه همین!

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:38 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_13

 


می خوام جوابش رو بدم که به سر کوچه می رسیم؛ دستش رو به معنای سکوت بالا می آره و بعد رو به آتاناز می گه:
- آتا، بچه ها اومدن پیاده می شی؟
آتاناز گره ابرو هاش رو بیشتر می کنه و می گه:
- ایمان، این چرا اینقدر بد خلقه؟ می خواین ما نیایم؟
- نه عزیزم، این رو الان حلش می کنم، تو پیاده شو با دخترها بیا.
دست سیا به سختی شل می شه و آتا پیاده می شه. با سوار شدنش به ماشین سارینا، ایمان تک بوقی می زنه و پاش رو روی گاز فشار می ده. به خاطر یکدفعه گاز دادنش خط لاستیک روی جاده می مونه. ماشین سارینا هم پشت سرمون سپر به سپر می آد.
نگاهم به اخم های در همه سیاوشه و دارم آهنگ گوش می دم که ایمان به حرف می آد و به وضوح جدی شدنش رو متوجه می شم.
-کیا، یکم خودت رو کنترل کن، این چه طرز حرف زدن با بچه ها بود؟!
هندزفری رو از گوشم در می آرم و توی جام به سمتش می چرخم:
- مگه نمی دونید چشم دیدارشون رو ندارم، خب بهم می گفتین نیام تا خودتونم راحت باشین.
راحت باشین رو با لحن خاصی می گم و با پوزخندی روم رو ازش می گیرم و به بیرون خیره می شم. ایمان هم مثل همیشه فقط به یه تذکر بسنده می کنه.
دیگه کم کم هوا روشن شده و به بابا کوهی رسیدیم. بی حوصله دست می برم سمت دستگیره و می خوام پیاده بشم که صدای ماهان مانع پیاده شدنم می شه:
- کیا، امروز رو خراب نکن. بذار هم به تو خوش بگذره ، هم به ما.
با اخم های تو هم سری به معنای باشه تکون می دم و پیاده می شم. هنوز چند قدم بیشتر از ماشین دور نشدیم که دویست و شیش مشکی رنگ سارینا هم متوقف می شه. بدون توجه بهشون  به سمت پله ها می رم و صداشون رو از پشت سرم می شنوم که با هم سلام و احوالپرسی می کنن. بدون اینکه  بهشون اهمیتی بدم پام رو روی اولین پله می ذارم که صدای  دلخور نارین ماهان رو مخاطب قرار می ده:
- ماها، کیا چشه باز؟
ماهان می رسه بهم و دستش رو روی بازوم می ذاره و متوقفم می کنه:
- چیزیش نیست، یکم نا خوش احواله.
بعد رو به من می گه:
- مگه نه کیا؟
نگاهم رو از چشم های آبی سیرش می گیرم و قدم دیگه دیگه ای بر می دارم:
- درسته حالم خوش نیست. ولی بیشتر از یکم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:37 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم.

#قسمت_14

 

نگاهم رو از چشم های آبی سیر ماهان می گیرم و قدم دیگه ای بر می دارم:
- درسته حالم خوش نیست؛ ولی بیشتر از یکم.
اینبار دیگه ماهان بازوم رو می کشه:
- کجا می ری یه دقیقه ویسا تا بقیه هم برسن با هم شروع کنیم.
نفسم رو با صدا بیرون می فرستم و پشت بهشون می ایستم. یقه کاپشنم رو بهم نزدیک می کنم و زیب نصفه ش رو بیشتر بالا می کشم. دست هام رو توی جیبم  می ذارم و منتظر می مونم.
با شنیدن صدای سیاوش که می گه بریم، دیگه منتظر نمی مونم و راه می افتم. بچه ها دو به دو با هم راه می افتن و صدای خنده های ریز دخترها با صدای خنده های بلند پسر ها مخلوط می شه.
نیم ساعته که داریم راه می آیم و بخاطر دخترها مجبور شدیم چند بار وسط مسیر بایستیم. حالا نه اینکه قبلش هم خیلی راه می اومدن! کلا از بازوی بچه ها آویزون بودن.
هنوز نصف مسیر رو بیشتر نیومدیم ولی باز هم بخاطر سرکار علیه ها ببین راه ایستادیم. سیا و آتا روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشستن و سما ش آتا روی شونه ی سیاوشه؛ ایمان نشسته لبه  پله و سارینا روی پای ایمان نشسته. ماهان و نارین هم کمی دورتر از ما و پشت بهمون ایستادن و دارن حرف می زنن. رو از هر سه تا گروه می گیرم که در گیر حرف ها و ادا و اصول خاص خودشونن.  بهشون پشت می کنم و رو به شهر دست هام رو از دو طرف باز می کنم و با بستن چشم هام و نفس عمیق کشیدن، هوای پاک رو وارد ریه هام می کنم.
 بخاطر رشته م که تربیت بدنیه و چند ساله انواع ورزش ها رو کار می کنم؛ کوهنوردی هم جز برنامه ثابتمه حتی اگه هر هفته نشه دو هفته یک بار رو حتما باید برم؛ مشکلی از لحاظ بالا اومدن نداشتم و مثل این دخترهای سوسول که هنوز دو تا پله نیومده غش کردن، نیستم.
 چند ثانیه ست چشم هام بسته ست و کمی هم احساس سرما می کنم ولی اون قدر هوای صبح رو دوست دارم که نمی خوام از حس نابش بیرون بیام و زیپم رو بالا بکشم. نفس عمیق دیگه ای می کشم که عطر شیرینی توی بینیم می پیچه و بلافاصله زیپم به بالا کشیده می شه. تعجب می کنم، این عطر حتی شبیه سلیقه هیچکدوم از دخترها هم نیست!  مچ دستی که ثابت مونده رو زیپم رو سریع و محکم توی دستم می گیرم؛ با باز کردن چشم هام به طرف صاحب دست بر می گردم. به محض باز شدن چشم هام؛ چشم تو چشم دختر چشم سبزی می شم که با یه لبخند ملیح داره بهم نگاه می کنه. با ابرو های گره خورد تو هم و صدایی جدی بهش می توپم:
- شما کی باشی که دستت خورده به لباسم؟

دختر چشم سبز  بلند می خنده و مو های ریخته شده توی صورتش رو از صورتش کنار می زنه؛ بلافاصله هم صدای خنده بقیه بلند می شه. متعجب به سمتشون برمی گردم و سری به معنای چی شده تکون می دم که ایمان خنده اش رو جمع می کنه و می گه:
- تو که تیز بودی، از کی اینقدر گیج شدی که ما نفهمیدم؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:36 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم.

#قسمت_15

 


باز هم منظورش رو نمی فهمم. با حالت سوالی رو به ماهان می ایستم و دست هام رو توی جیب هام فرو می برم:
- ماها بگو؟ چی شده که اینقدر خنده داره؟ بدون اجازه دست زدن یه غریبه به من کجاش خنده داره؟
قدمی به سمتم بر می داره و می گه:
- اولا که غریبه نیست؛ دوست نارینه و از پایین تا اینجا رو هم باهاهامون بالا اومده.
بین حرف زدنش ابرو هام رو با تعجب بالا می دم و می گم:
- پس چطور من ندیدمش؟!
نارین با عشوه می خنده و می گه:
- چون از قافله جلو بودی و حواستم اصلا به دختر شاه پریون نبود.
دختر شاه پریون! بر می گردم سمتش و توی صورتش دقیق می شم. چشم های سبز و مژه های تاب دار، لب هایی که بدون آرایش هم زیباست، پوست سفید و دماغ عملی. دختر ر‌و به رو نگاه سبزش رو به زمین می دوزه و با نوک کفشش، با سنگ ریزه زیر پاش بازی می کنه . این حالتش یعنی مثلا معذب شده! نگاه براق شده م رو ازش می گیرم، پوزخندی می زنم؛ به سمت پله ها راه می افتم و با تمسخر می گم:
- هِی دختر شاه پریون، هر کاری می کنی بکن ولی به من نزدیک نشو.
با گفتن جمله م، صدای ناراحت و لوس نارین روح و روانم رو اذیت می کنه: 
- ماها، می بینی چیکار می کنه؟ مگه قرار نشد باهاش حرف بزنی؟
ماهان دستش رو پشت کمر نارین می ذاره و باگفتن هیس، سمتش خم می شه. نگاه ازشون می گیرم و پله ها رو بالا می رم. صدای راه اومدن یه نفر رو پشت سرم متوجه می شم ولی اهمیتی نمی دم و پله ها رو بالا میرم. یقه کاپشنم رو بالاتر می کشم؛ زیپ رو تا آخر بالا میارم و دست هام رو هم تو جیب هام فرو می برم. می دونم که الان دنبالم نمی آن، پس با خیال راحت از هوای پاک اطرافم لذت می برم و پله ها رو یکی پس از دیگری طی می کنم و با رسیدن به یک جای خلوت و دیدن یه نیمکت چوبی، روش می نشینم تا وقتی که بقیه هم برسن.  دستم رو پشت گردنم بهم گره می زنم و هنوز نگاهم رو بالا نیوردم که دختر شاه پریون! نفس نفس زنان بهم می رسه و دستش رو روی قفسه سینه ش می ذاره. بعد از چند بار نفس عمیق کشیدن، بالاخره تنفسش بر می گرده به حالت عادی. چند تا سرفه می کنه و کنارم می نشینه:
- چقدر تند راه می ری، نفسم بند اومد.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:35 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم.

#قسمت_16

 


نگاهی توی صورتش می گردونم و با کج شدن گوشه لبم؛ پوزخندی تحویلش می دم:
- مجبورت کردم دنبالم بیای؟
فاصله ش رو باهام کم می کنه:
- نه، خودم خواستم.
 -نگفتم دور و برم نپلک؟
لب هاش رو با زبون خیس می کنه:
- نه، فقط گفتی بهت دست نزنم.
ابرو هام رو با تعجب بالا می دم:
- برای چی افتادی دنبالم؟
مماسم می نشینه ولی عکس العملی نشون نمی دم:
- می خوام بیشتر هم دیگه رو بشناسیم.
به احمق بودنش می خندم:
- من علاقه ای به شناختن هرزه ها ندارم.
از حرفم غافلگیر می شه و سریع اخم صورتش رو می پوشونه:
- چرا توهین می کنی؟ کی گفته من هرزه م؟
دستم رو پشت سرش روی لبه نیمکت می ذارم و  سمت صورتش خم می شم؛ دقیقا توی چشم هاش خیره می شم و می گم:
- دوست نارین باشی، همچین قیافه ای هم داشته باشی و اینقدرم تو کارت خبره باشی که از وقتی اومدی همش ناز و عشو میای ، می خوای باور هم کنم که هنوز دختری؟
از حرفم شوکه می شه؛ کمی رنگش می پره و به ته ته پته می افته:
- داری اشتباه می کنی، این طور نیست.
دستش رو روی یقه کاپشنم می ذاره و با لحن پر عشوه ای می گه:
- یه فرصت بهم بده تا بهت ثابت کنم دخترم.
- اثبات نمی خواد، ندید می دونم نیستی.
پاک زده به کله ش دختره ی دیوونه!
 ارتباط چشمیش رو با هام حفظ می کنه و باز هم نزدیکتر می آد.
وقتی عکس العملی ازم نمی بینه دستش رو به صورتم نزدیک می کنه. دیگه با کارهاش داره حالم رو بد می کنه. درسته نسبت به پسر ها کشش ندارم ولی دیگه هم جنس باز هم نیستم! من یه عنصر خنثی م که نسبت به هیچ گروهی کشش ندارم.
عصبی می شم و محکم با کف دستم به تخت سینه ش می کوبم و به عقب هلش می دم:
- گفتم بهم نزدیک نشو، مشکل حافظه داری؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:34 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_17

 


با خشم توی چشم هاش زل می زنم و با محکم  کوبیدن  کف دستم به تخت سینه ش به عقب هلش می دم:
- گفتم بهم نزدیک نشو، مشکل حافظه داری؟
صورتش از درد جمع می شه و دست هاش مشت می شن.  نگاه عصبیم رو از عرق پیشنویش و اخم های توی همش می گیرم؛ از جام بلند می شم و رو به شهر می ایستم . چند دقیقه در سکوت می گذره که بچه ها هم می رسن.
بدون اینکه توجهی بهش بکنم دستم رو توی جیبم می ذارم و به سمت پایین سرازیر مس شم که ایمان بازوم رو می گیره و با شیطنت می گه:
- چت شد یهو؟ کجا می ری؟ بودی حالا.
نفس عمیقی می کشم و به سمتش برمی گردم:
- بهتره من نباشم. نمی خوام بیشتر از این روزتون رو خراب کنم.
ابرو هاش رو بالا می ندازه و با لبخندی می گه:
- چطور مگه؟ چیزی ناراحتت کرده که می ترسی روزمون رو خراب کنی؟
 گوشه لبم رو به دندون می گیرم و متفکرانه می گم:
- قبلا هم بهت نگفتم اهل این کار ها نیستم؟ قرار نشد دور من رو خط بکشین؟ امروز هم از شروعش معلومه که چه خبره، فکر نکنم بیشتر از نیم ساعت دیگه بتونم تحمل کنم و عصبانی نشم. می دونی که عصبانی بشم چی می شم؟
بعد از تمام شدن حرفم ایمان رو به دختره چشمکی می زنه و با  لبخندی که گوشه لبشه می گه:
- با این حساب باختی که... نگفتم نمی تونی؟
یه مکث کوتاه و ادامه می ده:
- یادت هست که سر چی شرط بستی؟
دختره با رنگ پریده نگاهش توی جمع می گرده و می گرده تا به نارین می رسه.  نارین هم نگران، دست ماهان رو فشار می ده.
ماهان رو به ایمان با اخمی که روی صورتش نشسته می گه:
- بسه ایمان، حق نداری حرفی از شرط بزنی؛ اگه خودش نخواد نمی تونی مجبورش کنی.
دو جفت چشم سبز هنوز دارن دو دو می زنن که ایمان نگاهش روی دختره ثابت می شه و معترض می گه:
-  ولی داداش ما قبلا شرط بستیم، باید عملیش کنه.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:33 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_18

 

دختره که ایستاده بود حالا با این حرف ایمان روی نیمکت سقوط می کنه.
یعنی چه خبره؟
 باز ایمان داره چه غلطی می کنه؟
سر چی شرط بستن؟ نکنه سر من با هم شرط بستن؟!
اخم های ماهان بیشتر توی هم می ره و عصبانی به ایمان می توپه:
- ایمان دیگه تکرار نمی کنم، شرط بی شرط.
ایمان پوفی می کشه و با رها کردن دست سارینا، رو به روی دختره می ایسته و توی چشم های درشتش. با پوزخندی که گوشه لبشه و با تمسخر می گه:
- این دفعه قصر در رفتی آسنات ولی حواست به خودت باشه چون من منتظر یه اشتباهم.
با پوزخندی که غلیظ تر شده همراه سارینا از پله ها بالا می ره.‌ بلافاصله با اشار ماهان؛ به دنبال ایمان راه می افتن.
کلافه از بازی که راه انداختن، رو به ماهان عصبی می گم:
- از تو انتظار نداشتم، گل کاشتین واقعا.
نفسش رو با صدا بیرون می فرسته و رو به شهر می ایسته:
- من بی تقصیرم، بهشون گفتم این کار رو نکنن ولی گوش ندادن.
کنارش می ایستم و سنگ ریزه جلوی پام رو با نوک پا شوت می کنم که پایین می افته:
- با این کارهاتون، می خواین به کجا برسین؟
شال گردنش رو دور گردنش محکم تر می کنه و می گه:
- گفتم که من بی تقصیرم. فقط بچه ها می خواستن تسلیم شدنت رو ببینن.
نگاه میدوزم به بخار هایی که از دهن دو تامون بیرون می آد. بعد از کمی مکث می گم.
- یعنی شکست من اینقدر مهم شده براشون؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:32 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_19


نگاه می دوزم به بخار هایی که از دهن دو تامون بیرون می آد و بعد از کمی مکث  می گم:
- یعنی شکست من اینقدر مهم شده براشون؟
لبخندی گوشه لبش لازمه کار شده: 
- آره، خیلی. شدی غزال تیز پا، همه کنجکاون بدونن کی وا می دی.
قهقه بلندی می زنم:
- می دونی که نمی دم.
 سمت پله ها برمی کرده:
- من بر می گردم خونه، دیگه خودتون رو برای کشیدن این نقشه ها خسته نکنید.
تند روبه روم می ایسته:
- می دونی که نمی ذارم بری. یه شوخی بود تموم شد، آسنات دیگه باهات کاری نداره.
بلافاصله دستم رو می کشه و به سمت پله های بالایی می ره. دلخورم و ناراضی ولی باهاش هم قدم می شم.
آسنات! واقعا برای چی اینقدر خودش رو به حراج گذاشت؟! هدفشون از این بازی های چیه ؟ اصلا شرطشون سر چی بوده؟ یعنی اینقدر وا دادن من براشون مهمه که سرم شرط بستن؟!
تو افکار  خودم غرقم که ماهان با صدایی که رگه هایی از خنده داره می گه:
- میگم کیا، مطمئنی پسری؟ واقعا چطور تونستی از همچین دختری بگذری؟
ابروی چپم رو بالا می دم  و نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می ندازم:
- تو دیگه از این حرفا نزن. می دونی که رابطه خوبی باهاشون نداشتم؛ بدم میاد ازشون که خیلی راحت خودشون رو به حراج می ذارن.
حرفم رو قطع می کنه:
- بی خیال پسر، تو نگران اشتباهات اونا هم هستی؟!
نفسم رو پر حرص و  با صدا بیرون می فرستم و  سکوت می کنم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:30 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

**


#من_پسرم

#قسمت_20

 


کارتن رو بلند می کنم و به سمت آشپزخونه می رم؛  روی اپن می ذارم و از همونجا مامان رو صدا می زنم:
- همه ی کارتن ها رو آوردم داخل؛ کار دیگه ای نداری؟
با کشیدن خمیازه ای وارد می شه:
- برای چیدن وسایل کمکم کن بعد هر جا خواستی برو.
لیوان ها رو به ترتیب به گیره های مخصوصشون وصل می کنم و برمی گردم سمت بشقاب ها که می گه:
- نفس دیگه اینجا کاری نکن که صاحب خونه شاکی بشه.
بدون تغییر حالت چهره و کم شدن سرعت دست هام می گم:
- مثلا چیکار؟
روی چهار پایه می ره و در کابینت رو باز می کنه:
- نفس بسه این رفتار هات! دیگه بهت اجازه نمی دم که با این تیپ توی خیابون بگردی. موتورت رو هم باید بفروشیش.
سریع چشم هام رو می بندم و باز می کنم؛ نفسم رو با حرص بیرون می فرستم:
- ولی مامان قبلا در موردش حرف زدیم.
در یخچال رو باز می کنه:
- حالا می خوام بزنم زیرش. حرفی هست؟
در یخچال رو قبل از اینکه ببنده نگه  می دارم:
- یعنی چی می زنم زیرش؟ حرف زدیم باهم.
شونه ای بالا می ندازه:
- می بینی که زورم می رسه؛ پس می گم این مدلی بیرون رفتن قدغنه!

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:28 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_21


در یخچال رو باز می کنه:
- حالا می خوام بزنم زیرش. حرفی هست؟
قبل از اینکه در یخچال رو ببنده نگهش می دارم:
- یعنی چی می زنم زیرش؟ حرف زدیم باهم.
شونه ای بالا می ندازه:
- می دونی که زورم می رسه؛ پس می گم این مدلی بیرون رفن قدغنه!
- یعنی چی مامان؟
بی خیال می گه:
- خیلی راحته حرفم؛ یعنی دیگه حق نداری لباس پسرونه بپوشی.
 در یخچال رو می بندم و مامان رو روی صندلی کنار دستم می نشونم؛ خم می شم طرفش:
- چرا لج می کنی؟
نیم خیز می شه:
-  حرفم همونیه که گفتم؛ وقتم رو نگیر کار دارم.
از شونه هاش فشار می دم و مجبور به نشستن می شه:
- این چه کاریه؟ هر مشکلی راه حلی داره.
ابروی چپش رو بالا می ده و دست به سینه خیره م می شه: 
- خب راه حلت رو می شنوم.
حرفی که می خوام بزنم شدنیه ولی قبولش برای مامان سخته؛ امیدوارم مثل قبل باهام راه بیاد.
 گوشه لبم رو به دندون می گیرم و شانسم رو امتحان می کنم:
-من می گم اگه مردم نمی تونن من رو دختری که مثل پسرها لباس می پوشه و رفتار می کنه قبول کنن؛ منم بشم پسرم.
ابروهاش بیشتر در هم گره می خورن و با لحن جدی اسمم رو صدا می زنه:
- نفس!
هوفی می کشم:
- باشه الان واضح می گم. ببین مامان می گم از وقتی که وارد محل شدیم همه من رو با لباس پسر دیدن، خب وقتی نفهمن من دخترم پس حساسیتی هم به کار هام نشون نمی دن. تا حالا دختر داشتین و باید در مورد کارهاش به بقیه توضیح می دادین ولی حالا اگه همه من رو به اسم کیا بشناسن همه چیز حله.
حرف هام تموم می شه و با تعلل نگاهم رو به نگاهش می رسونم. تردید رو توی چشم هاش می بینم و نمی دونم می خواد چیکار کنه. چند لحظه فقط در سکوت نگاهم می کنه و تاسف رو از نگاهش می خونم. چقدر حرف نگاهش سنگینه.
 این ماجرا از اولشم براش سخت بود و حالا سخت تر هم شده.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:27 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_22

 

با اخمی ظریف و لحن شوخش می گه:
- چشم حَج آقا؛ برای دفعه بعد.
سری تکون می دم و به سمت ورودی پاساژ می رم:
- حالا هی من می گم و تو گوش نده.
- ول کن کیا من همیشه با تاکسی شخصی می آم؛ مشکلیم پیش نمی آد.
کنار هم قدم برمی داریم و وارد اولین مغازه مانتو فروشی می شیم.
به سمت مانتوی سفیدی می ره و با لمس پارچه ش می گه:
- خوبه به نظرت؟
نزدیک تر بهش می ایستم:
- نه، رنگ سفید نگیر.
مظلوم نگاهم می کنه:
- حالا امتحان کردنش ضرری نداره.
بدون توجه بهش مانتوی طوسی رنگی رو از رگال برمی دارم و به سمتش می گیرم:
- نظر من اینه، می خوای هر دو رو بپوش آخرش تصمیم بگیر.
سری به طرفین تکون می ده و با برداشتن مانتو ها به سمت پرو می ره.
از شیشه به بیرون خیره شدم که فروشنده صدام می زنه:
- آقا خانوم دارن صداتون می کنن.
چشم از محیط بیرون می گیرم و به سمت اتاق می رم. در پرو رو باز می کنم و با مانتوی سفید رنگ می بینیمش. با برق خاصی که توی چشم هاشه به خودش توی آینه ذل زده، نگاهم از بالا به پایین مانتو رو چک می کنه که کل هیکلش رو توش انداخته و بخاطر رنگ سفیدش لباس زیرش هم معلومه.
چشم ازش می گیرم:
- طوسی رو بپوش ببینیمش.
برای لحظه ای کل انرژیشش خالی می شه و با لب و لوچه ی آویزون  زیپ جلوی مانتو رو پایین می کشه. قبل از اینکه بتونم ازش نگاه بگیرم بخاطر نپوشیدن تاپ، چشمم به بدنش می فته. عصبی می شم و سریع چشم ها رو می بندم.
پشت می کنم بهش:
- مانتوت رو که پوشیدی بگو برگردم.
با صدایی که تعجب توشه موج می زنه می گه:
- باشه.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:26 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم.

#قسمت_23


خشم کل وجودم رو فرا می گیره و چشمم رو محکم تر از قبل بهم فشار می دم. کتی که صدام می زنه، دست مشت شده م رو باز می کنم و به سمتش می چرخم .
با حفظ خونسردی لباس تنش رو چک می کنم و تایید می کنم:
- خوبه ؛ حالا بازم نظر خودت.
جلوی آینه چرخی می زنه و با حسرت خاصی می گه:
- هر دوشون خوبه، نمی دونم کدوم رو بردارم.
به سمت پیشخوان می رم:
- هر کدوم رو بیشتر دوست داری.
بعد از چند دقیقه معطلی بالاخره کتی هم کنارم می ایسته و مانتوی سفید رنگ رو مقابل فروشنده می ذاره:
- این رو می بریم.
مرد سری تکون می ده و مانتو رو توی پاکتش می ذاره.
پاکت رو ازش می گیرم و کنار هم قدم برمی داریم.
- حالت خوبه کیا؟
با صدای کتی از فکر بیرون می آم و به سمتش می چرخم:
- اره، چطور؟
با صدای ضعیف و غیر مطمئنی می گه:
- هیچی.
حواسم به کتیه و منتظر ادامه حرفش هستم که فروشنده مغازه ای که ازش خارج شدیم صدام می زنه. قبل از اینکه بتونم قدم جدیدی بردارم؛ کتایون از دستم می کشه و متوقفم می کنه.
کامل رو به روم می ایسته و دستش به سمتم دراز می شه. مسیر دستش رو دنبال می کنم که به یقه م می رسه و دکمه بالایی پیراهنم رو می بنده و شالگردنم رو مرتب می کنه.
 دکمه م کی باز شده که متوجه نشدم؟! باید ازش ممنون باشم که حواسش به همه چیز هست. هنوز مشغول مرتب کردنه لباسمه که دستش رو می گیرم و پایین می آرم:
- کافیه.
به جای عقب کشیدن روی انگشت هاش بلند می شه و نزدیک گوشم زمزمه می کنه:
- چشم همه ی دخترا در اومد؛ کمتر تیپ بزن.
فاصله ش باهام کمه و عطرش زیر بینیم می زنه، نفس کشیدنم تند می شه و سریع ازش فاصله می گیرم. بدون اینکه به قیافه خندونش نگاه کنم، با ابروهای در هم به سمت مرد جوانی که تمام مدت نظاره گرمون بوده می رم.
- بله، بفرمایین ؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:25 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

‌#من_پسرم

#قسمت_24


کارت بانکی رو به دستم می ده:
- کارت خانومتون جا مونده.
کارت رو می گیرم و سری براش تکون می دم.
عقب گرد می کنم که پیش کتایون برگردم ولی به محض چرخش روی پاشنه، با کتی رو به رو می شم.
لعنت به امروز! چرا مدام این اتفاق می افته...
دستش رو می گیرم و به سمت پله برقی ها می رم:
- خب، دیگه کجا باید بریم؟
با لبخند گشاد و دندون نمایی ویترون مغازه ای رو نشونم می ده و با چشمکی شیطون می گه:
- یه جایی می رم که تو رو راه نمی دن.
دست هام رو توی جیب شلوار کتونم فرو می برم و به اسم روی شیشه نگاه می کنم؛ با خوندن عنوانش پوزخندی روی لبم نقش می بنده:
- برو زود بیا.
مثل اینکه متوجه ناراحت شدنم شده. می ایسته و جدی می گه:
- ولش کن بعدا خودم تنها...
وسط حرفش می رم:
- زود برگرد عجله دارم.
- ولی آخه.
دستم رو پشت کمرش می ذارم و به داخل مغازه هلش می دم.
دست به جیب تکیه می دم به دیوار و پای راستم رو هم به دیوار می زنم و اخم ظریفی که مهمون صورتم شده.
توی فکر خودمم و عصبی از این واقعیت. راه فرارش چیه؟
 - برو کنار آقا مزاحم نشو.
با شنیدن صدای  کتایون، سرم به سرعت به سمت صداش می چرخه و پسری رو می بینم که سد راه کتی شده.
تکیه از دیوار می گیرم و عصبی به طرفش قدم برمی دارم. کتی مدام اصرار می کنه که پسره ازش دور بشه ولی پسره با خنده ی کریحش بیشتر توی راهش می پیچه و کاغذی رو توی دستش تاب می ده.
- چند می گیری؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:21 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم.

#قسمت_25

 

با شنیدن این حرفش آتیشی می شم و به طرفشون می رم. کتی با دیدنم تمام سعیش رو می کنه تا از پسره دور بشه ولی دیر شده و بهشون می رسم؛ محکم روی شونه ی پسره می زنم که متعجب به طرفم برمی گرده. همزمان هم کتی جیغ می کشه.
با دیدن چشم های سرخم لحظه ای شوکه می شه ولی خودش رو نمی بازه:
- مسئله خصوصیه، دخالت نکن.
ابروهام تا جایی که جا داره توی هم گره می خورن و صدای خشمگینم کل پاساژ رو برمی داره:
- عوضی(...)، تو که بلدی قیمت بدی اول به خواهر خودت قیمت بده که مستحق تره.
با شنیدن حرفم به شدت سرخ می شه و خودش رو به طرفم می کشه و دستش به سمت یقه م می ره:
- حرف دهنت رو بفهم آشغال(...) خواهر من رو با اینا یکی نکن!
کتی خودش رو وسطمون می ندازه و دست هام رو می گیره:
- کیا تو رو خدا؛ بی خیال بیا بریم.
کتی رو محکم به عقب هلش می دم که روی زمین می فته. کتی که دور می شه با مشت محکم می کوبم توی شکم پسر روبه روم. چون انتظارش رو نداشت غافلگیر می شه و با گذاشتن دستش روی شکمش دولا می شه. قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد، ضربه بعدی به زانوهاش می خوره و روی زمین می افته. از دستم می کشه تا من رو هم زمین بزنه ولی بخاطر آموزش های دفاع شخصیم مچش رو می پیچونم و لگد بعدی رو دوباره توی شکمش می زنم. عصبی و تند تند نفس می کشم و پام رو آماده زدن ضربه بعدی می کنم که کتایون به زور عقب می کشتم:
 - بسه کیا.
نگاهم توی صورت اشکیش می چرخه. چرا گریه کرده !
- نشنیدی چی گفت بهت؟ یعنی چی که ولش کنم؟
 دوباره می رم سمت پسره که حالا بلند شده و آماده حمله ست. صدای مغازه دارها مدام توی گوشمه:
- خانوم برش دار از اینجا ببرش، شر درست می کنه.
همین حرف باعث می شه که کتایون به زور از معرکه دورم کنه. چند نفر هم پسره رو نگه می دارن تا ما از پاساژ خارج بشیم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:20 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم.

#قسمت_26

 

از پاساژ که خارج می شیم، کتی با نشون دادن مغازه ای به سمتش می ره و زود برمی گرده. بطری رو به دستم می ده:
- چیکار می کنی، خطرناکه چرا ریسک می کنی؟ اگه پسره رزمی کار بود می خواستی چیکار کنی؟
بطری آب رو توی دستم فشار می دم:
-  اونقدری توی کارم حرفه ای هستم که بتونم از پسش بربیام.
دماغش رو بالا می کشه:
- من نمی فهمم چرا بهم گیر داد؟! من خیلی سر به زیر داشتم می اومدم پیش تو.
عصبی از سر تا پاش رو نگاه می کنم و بهش می توپم :
- این چه وضع لباس پوشیدنه؟ مانتوت که یه وجبه، ساپورتم که پوشیدی دیگه بدتر.
از لباس هاش نگاه می گیرم:
- اون روز هم بهت گفتم ساپورت چیز خوبی نیست، چرا حرف تو کله ت نمی ره؟
بطری رو از دستم می کشه و مجبورم می کنه بطری رو سر بکشم. اشک هاش رو پاک می کنه:
- باشه باشه دفعه بعد حواسم هست؛ آخه هیچ وقت نگفتی نپوش فقط امروز اینقدر حساس شدی.
صداش تحلیل می ره و جملات آخر رو زمزمه می کنه.
دقیق نگاهش می کنم:
- حالا فهمیدی چرا گفتم خوب نیست؟
نگاهم ثابت می شه توی صورتش ولی خودمم نمی دونم دارم دنبال چی می گردم!
هیچی نمی دونم، فقط یه چیزی مسلمه؛ یه چیزهایی داره تغییر می کنه. اون هم تغییرات اساسی.
امروز چه روز مزخرفی شده، تا حالا به چشم یه پسر به کتی نگاه نکرده بودم ولی امروز...

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:18 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

 

 

نماد گروه خلافکار اتابک

 

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 18:34 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم


#پارت_27

 


زیر دوش آب می ایستم و چشم هام رو می بندم. قطرات سرد آب روی بدنم می رقصن ولی دریغ از اینکه توانایی کم کردن التهاب درونیم رو داشته باشن.
 حالم بده؛ بدجوری بهم ریختم. چه مرگم شده؟
برای لحظه ای کوتاه زمانی که کتی رو بدون لباس دیدم توی ذهنم تداعی می شه؛ لعنت به من. سریع چشم هام رو باز می کنم و صدای «نه» بلندم توی گوشم زنگ می زنه. مشت محکمی به بازوم می زنم و صدای نفس کشیدن عصبیم توی حموم می پیچه.
زیر دوش می نشینم و آب مستقیم روی سرم شلاق می زنه و بخاطر افکار مزخرفم تنبیهم می کنه. هر چی فکر می کنم کمتر به نتیجه نزدیک می شم. قبلا همچین چیزی نبود ولی نمی دونم چرا امروز اینقدر لباس پوشیدن کتی اذیتم کرد! نمی فهمم چرا دارم روی کتی حساس میشم و غیرت به خرج می دم؟ 
با حس سرما تازه به خودم می آم که کف حموم نشستم. نگاهم به قطره آبیه که از روی قوس بینیم داره به پایین می آد. مگه مهمه که کف حموم نشستم؟ مگه مهمه که اگه الان مامان اینجا بود می گفت« دختر نشین کف حموم خوب نیست» .
 دختر! چه واژه مزخرفی! لعنت به این کلمه چهار حرفی!
چرا بقیه قبول نمی کنن که نمی خوام دختر باشم و با یادآوری دختر بودن عذابم می دن!
خسته م از اینکه مدام به این اسم صدا زده بشم. دختر!
کی می خوان بفهمن من دختر نیستم؟

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 18:33 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#پارت_28

 

آهی

 

گروه سام یه جاسوس رو شناسایی کرده و اعتراف گیری ازش رو به عهده من گذاشته. از وقتی که شنیدم خشم کل وجودم رو فرا گرفته. حالا دلیل لو رفتن نقشه هفته پیش رو متوجه شدم و این جاسوس باید جوابگو باشه. جوابگوی تمام خسارتی که به گروه خورده. با ابروهای در هم وارد اتاق تاریک و کثیف می شم. مستقیم به سمت دو تا از آدم های سام که بازوهای پسره رو گرفتن می رم.
 صندلی فلزی رو دقیقا روبه روشون قرار می دم و روش می نشینم و با لحن جدیم می گم:
- می شنوم.
پوزخندی می زنه:
- ابله!
از جام بلند می شم و توی یه حرکت سریع صندلی رو به سمتش پرت می کنم. صندلی که بهش برخورد می کنه با داد وحشتناکی به زمین می خوره. پام رو روی دستش  می ذارم و محکم فشار می دم:
- وقتم رو تلف نکن؛ سریع بگو باید برم.
صدای ناله هاش حرفش رو منقطع می کنن:
- کور...خوندی...
بالای سرش می نشینم و موهاش رو به چنگ می کشم که صورتش از درد زیاد مچاله می شه و زبونش به ناسزا گفتن باز می شه:
- (...) حرفی که من می خوام رو نزنی زبونت رو می برم؛ خود دانی.
بین حرف زدنم آرش وارد اتاق می شه و با اشاره سرم می گه:
- سام کارت داره.
عرق پیشونیم رو پاک می کنم:
- چیزی نگفت؟
- مثل همیشه؛ فقط گفت حضورت الزامیه.
موهای پسره رو ول می کنم که صورتش به شدت به زمین می خوره و بازم ناله بد آهنگش بلند می شه.
با قدم های بلند و محکم وارد اتاق مهمان می شم و سیاوش و ایمان رو همراه یه پسر غریبه می بینم. بعد از نیم نگاهی به پسر تازه وارد کنار سام روی مبل تک نفره می نشینم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 18:32 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_29

 

 
منتظر می مونم تا حرف های سام تموم بشه. معلومه هدفش نشون دادن این پسر جدید بوده که اصرار داشته حتما باشم ولی این پسر چی داره که برای سام مهمه؟
 فنجون قهوه رو به لبم می رسونم و همزمان می گم:
- همکار جدید داریم؟
دستی به چونه ش می کشه و با تردید می گه:
- شاید!
با گفتن این حرف لب های پسره می خندن ولی در سکوت فقط مناظر گره سامه.
نگاهم روی سام برمی گرده:
- چرا شاید؟
به مبل تکیه می ده:
- چون هنوز چند مرحله از تاییدش مونده.
سری تکون می دم:
- آها اکی.
 کاری با من نداری با سیا و ایمان بریم به برنامه ی فردا برسیم؟
با اشاره ابرو می گه:
- برین، فقط حواست جمع باشه که اینبار کسی موش ندونه.
با زدن مشت هامون بهم ازش فاصله می گیرم و هم قدم با بچه ها وارد اتاق می شیم. بعد از چک قفل بودن در و پنجره ها به سمت میز می ریم.
 صندلی رو عقب می کشم و پشتش جا می گیرم:
- خب چه خبر پسرا؟
ایمان کاغذهایی که دستشه رو روی میز به سمتم هل می ده:
- اینم اطلاعات عضو جدید.
به سمت جلو خم می شم:
- سیا از شناخت خودت بگو. به دردمون می خوره یا تا این مرحله رو شانسی اومده؟
سیا پا روی پا می ندازه و متفکر می گه:
- شانسی که نه ولی من هنوز بهش اطمینان ندارم باید یه مدت دیگه صبر کنیم.
دستم چند بار روی پیشونیم رفت و برگشتی می ره و می آد: 
- خب پس فعلا کنارش می ذاریم. 
برنامه فردا با کیه؟ 
 با سکوتی که به وجود می آد نگاهم روی چهره ایمان ثابت می شه: 
- چی شده؟ 
لبش رو با زبون خیس می کنه و روی شونه ی سیاوش می زنه: 
- با سیا.
با اینکار ایمان سیا جا می خوره ولی باز هم توی همون حال می گه: 
- از یه ماه پیش قراره بوده ایمان هدایتش کنه؛ گروه من آماده نیست.
دست به کمر می شم: 
- دلیل این پاسکاریا چیه؟ 
آب دهنش رو قورت می ده :
- نگران جاسوسیم؛ می ترسیم دوباره لو بریم و گروهمون رو از دست بدیم. 
در آنی محکم روی میز چوبی می کوبم و می غرم: 
- امنیت گروه با منه؛ به من شک داری؟
سیاوش چشم هاش رو باز و بسته می کنه و با کمی تعلل می گه:
- نه رئیس. برنامه فردا با گروه من.  
نگاهم قفل سیاه چاله های سیاوشه که گوشیم زنگ می خوره. گوشیم رو از لبه ی جیبم بیرون می کشم و روی گوشم می ذارم.
- آهی، فردا اکیه؟ آماده شیم؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 18:31 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_30


نگاه از سیا می گیرم و مستقیم توی چشم های ایمان می گم: 
- اره مقدماتش رو شروع کنید فردا با گروه ایمانه.
مقابل چشمم عرق از پیشونی ایمان شره می کنه و نفس هاش عصبی می شن ولی جرات مخالفت نداره.
کمر راست می کنم و پشت بهشون رو به پنجره ادامه می دم: 
- اسلحه ها رو خوب جاساز کنین اگه چیزی لو بره جونتون رو تضمین نمی کنم. 
بدون اینکه بخوام بله رئیس ترسیده ش رو بشنوم گوشی رو قطع می کنم و دوباره توی جیبم هلش می دم. 
به سمتشون برمی گردم و دست به جیب می گم: 
- ایمان بقیه جزئیات مشخصه؟ 
- اره. فردا دو ساعت قبل از ماموریت، جز به جز برای گروه توضیح داده می شه. 
سری تکون می دم و با برداشتن چند قدم کوتاه لبه ی میز می نشینم: 
- سیا عضو جایگزین کیه؟ 
صورتش رو کج و کوله می کنه: 
- هنوز نتونستم آدم مناسبی رو پیدا کنم؛ بیشترشون ناتوئن؛ تو کارشون حرفه این ولی به همون اندازه خوب بودن هم خطرناکن.
خودکار رو بی هدف روی کاغذ زیر دستم حرکت می دم و اشکال بی معنی می کشم.
این قطعه گم شده پازل کیه؟ برای این عضو مهمی که نیست چیکار باید کرد؟ 
با صدای ایمان نگاهم به صورتش می رسه. گوشه لبش رو به دندون می گیره: 
- نظرت در مورد عضو جدید چیه؟  
صدای شاکی سیاوش مانع کامل شدن جمله ش  می شه: 
- گفتم که زوده الان. 
- دستم رو به سمت سیا بالا می آرم که ساکت می شه: 
- چرا همچین پیشنهادی می دی؟ کارمون جوری نیست که بشه دست هر کسی سپرد.
- مطمئن مطمئنم. می دونی چند وقته زیر نظر دارمش؟  رانندگیش تکه. بارها کنار دستش بودم و از نزدیک مهارتش رو دیدم. 
- کارمون که تموم شد بریم رانندگی تکش رو ببینیم. 
کاغذی رو زیر دستم می ذارم و آرمی رو روش نقاشی می کنم. کارم که تموم می شه رو به هر دو می گیرمش:
- این نماد گروهیه که قراره باهاشون ارتباط بگیریم، اگه روی بازوی همه شون نبود یه جای کارشون می لنگه.
سیا کاغذ رو ازم می گیره و در حالی که داره با دقت نگاهش می کنه با ابروهای به هم نزدیک شده می گه:
- مگه بار اول نیست باهاشون کار می کنیم پس این نماد رو از کجا می شناسی؟
دستم رو فرو می کنم توی جیبم و به سمت در قدم برمی دارم:
- تو بار اولته؛ من با این نماد خاطره ها دارم.
به مرور زمان خشم صدام بیشتر می شه و دستم مشت می شه.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:59 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_31

 

#نفس

 

 
گیره اسکیت رو محکم می کنم و کمر راست می کنم. نگاهی به فنس می ندازم و همراه کتی بیرون فنس دور می زنیم. از بین درخت ها حرکت می کنیم و بعد از نیم ساعت کنار وسایل ورزشی متوقف می شیم. روی یکی از وسایل می نشینم
 تا کمی استراحت کنم. 
- برای چی نمی ری توی فنس؟ 
سرم رو به سمتش می چرخونم:
- چون می خوام آزاد باشم؛ دوست ندارم توی بند باشم. 
بطری آب رو به سمتم می گیره: 
- یه چیزی بگم؟
بطری رو سر می کشم و همزمان با حرکت سرم بهش می فهمونم که منتظر شنیدنم. به سمتش می چرخم و رو به روش می نشینم: 
- چی شده؟ بگو.
تعلل می کنه و اصرار می کنم: 
- منتظرما. 
بازم سکوت می کنه. دست می می زنم زیر چونه ش و سرش رو بالا می آرم: 
- بگو خب!
نفس عمیقی می کشه و نگاه توی صورتم می گردونه.   
- کیا... من...
دیگه داره حوصله نداشتم رو سر می بره. بی حوصله می غرم: 
- کتونی! 
هوفی می کشه ، سرش رو پایین می ندازه و هم زمان که داره با انگشت هاش بازی می کنه شمرده شمرده کلمات رو بیان می کنه. 
- کیا مطمئنی دختری؟ شاید... شاید..
دستم رو روی دهنش می ذارم و ساکتش می کنم: 
- کافیه فهمیدم. 
- از روی صندلی بلند می شم و با مرتب کردن یقه پیراهنم می گم:
- باید زودتر بهم می گفتی که باهام راحت نیسیتی. از همین لحظه به بعد دیگه نزدیکت نمی شم که اذیت بشی. 
اشک از چشم هاش سرازیر می شه و خودش رو توی بغلم می ندازه.
بین گریه می گه: 
- دیوونه چی می گی؟ من نگران خودتم. اگه مشکلی داشته باشی باید زودتر بری پیش دکتر. 
در برابر سکوتم اشک هاش بیشتر می شه و خودش رو بیشتر توی بغلم فشارَ می ده. 
- ازم ناراحت نباش.
دستم دور کمرش حلقه می شه: 
- نیستم. برای راحتی خودت می گم.
پیراهنم توی مشتش فشرده می شه: 
- تیکه ننداز بهم. می دونم که به چی فکر کردی. 
با اخم های در هم یه دستم پشت کمرشه که یه گروه پسر وارد محوطه می شن و از خلوتی باغ استفاده می کنن و صدای بلندشون به گوش می رسه: 
 
- مثل اینکه بد موقع مزاحم شدیم بچه ها. 
پچ پچ و همهمه شروع می شه و چند لحظه بعد از بیان قضاوت هاشون، متفرق می شن. 
کتی رو از خودم جدا می کنم: 
- چرا حواست نیست کجاییم! این کارها یعنی چی؟ 
آروم زمزمه می کنه بببخشید. 
هنوز اخم هام توی همه که از گوشه چشمم یه اسکیت سوار که صورتش پوشیده ست رو می بینم. دارم به این فکر می کنم که چرا صورتش رو پوشونده بود که با برداشتن کیف کتی سریع حرکت می کنه. دندون هام رو هم فشار می دم و با گفتن لعنتی به دنبال پسره سرعت می گیرم.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:57 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_32

 

به سرعت اسکیت سوار رو دنبال می کنم ولی چون سرعتش بیشتره بهش نمی رسم و ازم دور می شه. بعد از پنج دقیقه دنبال کردنش که بی نتیجه می مونه روی زانو خم می شم و نفس نفس می زنم. 
هنوز نفسم به حالت عادی برنگشته که یاد کتی می افتم.
 این موقعه شب اونم وسط یه جای خلوت تنهاش گذاشتم!
 نکنه پسرهایی که اون اطراف بودن اذیتش کنن؟
 با خم کردن خودم به سمت جلو دوباره سرعت می گیرم و به همون نقطه بر می گردم؛ صاف می ایستم و سرعتم رو کم می کنم. بین وسایل ورزشی چرخ می زنم ولی اثری از کتی نیست که نیست. 
 صدای وزش باد با صدای چرخ اسکیت مخلوط می شه و ترس رو بهم القا می کنه. کتی کجاست؟

وسط درخت ها می ایستم و تو دل تاریکی به دنبال نشونه ای از یه دختر تنها می گردم. باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم.
 دستی به گردن عرق کرده م می کشم و نفس حبس شده م رو بیرون می فرستم.
تک تک قسمت های پارک رو می گردم ولی چیزی پیدا نمی کنم.
 برای بار هزارم شماره کتی رو می گیرم و صدای نحسی برای بار یک هزارم می گه:
- مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
این مشترک مورد نظر کدوم گوریه که داره عصبیم می کنه؟ مشتی محکم به پام می کوبم و ناچار شماره پلیس رو می گیرم. همزمان راه می افتم به سمت مرکز پارک که گوشیم از دستم کشیده می شه و دوباره همون پسر اسکیت سوار به سرعت محو می شه.
این دیگه کدوم(...) و از کجا پیداش شد!
ابروهام در هم گره می خورن و به سرعت به دنبالش می رم. توی کارش خیلی حرفه ایه و اونقدر به چپ و راست می ره که گمش می کنم.
 وسط پارک می ایستم و دستم رو پشت گردنم بهم گره می زنم و عصبی به سقف زمین خیره می شم؛ به ستاره های چشمک زنی که من رو به تمسخر گرفتن. مسخره کردنم داره با این همه ادعا نتونستم حواسم به نزدیک ترین دوستم باشه!

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:55 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_33


 اسکیت هام رو در می آرم و بعد از پوشیدن کفش هام، داخل کیفم قرارشون می دم. عصبی و ناراحت از جام بلند می شم و
به عنوان آخرین جایی که نگشتم وارد یه محوطه فوق العاده تاریک و وحش آور می شم. تنها جایی که نزدیک قسمت وسایل ورزشیه پارکه و نگشتمش.
قدمی به جلو برمی دارم و صدای خرچ شکستن تکه چوب زیر پام باعث یکه خوردنم می شه. نفس حبس شده م رو بیرون می فرستم و بعد از چند ثانیه مکث به دل تاریکی می زنم و جلوتر می رم.
صدای خش خشی که از فاصله کمی می آد باعث می شه گوش هام تیزتر بشن و قدم هام محسوس تر. قدم هام رو محتاطانه برمی دارم و به طرف صدا می رم.
 با حفظ فاصله به بوته ای که از پشتش صدا می آد نزدیک می شم و سریع خودم رو به اون طرف بوته می کشونم. بخاطر نور چراغی که اون قسمت رو روشن کرده پسر بچه ای که خودش رو با دست هاش بغل کرده و مثل کرم توی خودش می لوله رو می بینم و آب دهنم رو قورت می دم.
 نزدیک تر می رم و بدون تعلل روی شونه ش می زنم که چشم های خمارش رو از هم فاصله می ده.
 باورم نمی شه پسر بچه ای که ده سال رو به زور داره چطور اینقدر خماره؟

مکثم که طولانی می شه چشم هاش روی هم می افته و بدون هیچ حرفی دوباره به خواب می ره.
محکم از شونه ش تکون می دم که با ناله ضعیفی به زور چشم هاش رو باز نگه می داره:
- چته؟ چی از جونم می خوای؟
- صدای جیغی چیزی این اطراف نشنیدی؟
تنها امیدم همین پسره چون موجود زنده ای که این اطراف نیست که
فحش رکیکی نثارم می کنه و با صدای خمارش می گه:
- برو بذار به درد خودم بمیرم. جیغ کجا بود، دیوونه.
از این بی اعتنایی نوچی عصبی ادا می کنم و خم می شم طرفش که دستی محکم روی شونه م کوبیده می شه و طبق عادتم که نسبت به حرکات پشت سرم حساسم از دستش می پیچونم و چند ثانیه بعد محکم به زمین می کوبمش. نفسم رو به بیرون فوت می کنم و به طرفش برمی گردم و با دیدن صورتش شوکه می شم.
 این اینجا چیکار می کنه؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:54 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_34


به محض دیدن صورتش بالای سرش می رم و صداش می زنم. صورتش از درد جمع می شه و شاکی داد می زنه:
- چرا رم می کنی؟ بدنم داغون شد.
حیف که چند ثانیه قبل زدمش وگرنه می دونستم چه جوری بزنمش که یاد بگیره با هر کس چه جوری حرف بزنه.
-  حرف دهنت رو بفهم دختر.
بدون هیچ حرفی فقط حرصی نگاهم می کنه و بدنش رو ماساژ می ده.
از شونه هاش می گیرم و کمکش می کنم نیم خیز بشه؛ هنوز کامل ننشسته که ماهان با دو می رسه. کنارم می زنه و خودش نگران کمکش می کنه که بنشینه :
- خوبی عزیزم؟
خودش رو برای ماهان لوس می کنه:
- آره اگه دشمن جان بذاره.
ماهان با لحن جدی ساکتش می کنه:
- ناری!
حالا که با کمک ماها و با تکیه بهش سر پا ایستاده می گه:
- مگه دروغ می گم؟ هر بار من رو می بینه باهام درگیر می شه این بارم که رسما دیگه زد نابودم کرد.
پاشنه ده سانتی کنده شده کفشش رو توی دستش بالا می آره:
- علاوه بر بدنم که وحشتناک درد داره کفشی که دیروز با هم خریدیم هم پاشنه ش شکسته.
ماهی دستش رو دور شونه های نارین می ذاره و بلندش می کنه:
- عزیز من مگه بارها نگفتم از پشت سرش بهش نزدیک نشو؟
- آخه.‌..
حرفش رو قطع می کنه:
- الان بیخیال؛ تجربه بشه برای دفعه بعدت.
اجازه نمی ده نارین حرفی بزنه و با برگشتن سمتم باهام دست می ده:
- چه خبر؟ تو آسمونا دنبالت می گشتیم تو باغ جنت پیدات کردیم. تنهایی؟
تو این وضعیت همین رو کم داشتم. باید این دو تا رو بپیچونم برم دنبال کتی؛ داره دیر می شه.
قدمی به جلو برمی دارم:
- علاف می گردیم بیکار نباشیم. با یکی اومده بودم حالا گمش کردم باید برم دنبالش.
می خوام ازش فاصله بگیرم که از دستم می کشه:
- دنبال یه دختر که کیفش رو زدن می گردی؟
شوکه به طرفش برمی گردم. یعنی می دونه کتی کجاست؟ 
- از کجا می دونی دنبال کی می گردم؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:53 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_35

 

من آشفته م ولی ماهان با شیطنت چشمکی می زنه:
- سلیقه تم خوشکله ها.
ابروهام توی هم می رن:
- منظور؟
می خنده:
- بی منظور.
حوصله تیکه انداختن این یه نفر رو دیگه ندارم!
نگاهی به دور و برم می ندازم:
- کجاست؟
- داریم می ریم پیشش.
گوشه لبم رو به دندون می گیرم و دست هام رو توی جیبم فرو می برم. انتظار مزخرف ترین کار ممکنه! اونم الانی که می ترسم بلایی سر دختر مردم اومده باشه.
صدای نارین روی اعصابم خط می کشه:
- ماها نمی تونم راه بیام.
ماهان کمی خم می شه و روی دست هاش بلندش می کنه. نگاهی به اطرافم می ندازم و خوبیه قضیه اینجاست که اطرافمون تقریبا خلوته. آخه این کار ها چه معنی می ده؟ چرا ماهان بهش میدون می ده؟
ازشون جلو می افتم تا با دیدنشون عصبی نشم و حرص نخورم.
- ماهی زشته؛ آبرومون رو بردین، بذارش زمین دختر گنده رو.
ماهی با لحن دلخوری می گه:
-  حواست به حرف زدنت باشه؛ مگه دارم چیکار می کنم که زشت باشه؟ نمی تونه راه بره.
نارین بازم لوس می شه: 
- می بینی همش با من لجه؟ صد بار گفتم ماهی صدات نزنه، از عمد تکرار می کنه.
اینبار دیگه واقعا ماهان جوش می آره:
- بسه! بذار هر طور دوست داره صدام بزنه فقط الان حرف نزن.
باشه ی ضعیفی زمزمه می کنه و فقط صدای سکوت شنیده می شه تا اینکه خوت ماهان سکوت رو می شکنه:
- کجا می ری اینجاست.
با صداش متوقف می شم و به سمت آلاچیقی که چند نفرن کنارش ایستادن می رم.
از دور کتی رو پیش ایمان و سیاوش می بینم و صداش می زنم.
- کتایون.
به سمتم برمی گرده و با چشم های نگرانش نگاهم می کنه. مکثش زیاد طول نمی کشه و سریع خودش رو بهم می رسونه.
- کیا!

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:52 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_36


لبش به لرزش در می آد و اشک تو چشم هاش نقش می بنده:
- دنبالت اومدم ولی پیدات نکردم.
قبل از اینکه دوباره یادش بره و بپره بغلم دست هاش رو می گیرم و با فاصله از خودم نگهش می دارم و با جدیت می گم:
- آروم باش. چه خبرته؟ گریه نکن.
خم می شم سمتش و تو گوشش زمزمه می کنم:
- خوشم نمی آد جلوی پسرا گریه کنی.
دستمالی که به سمتم دراز شده رو می گیرم و به دستش می دم:
- اشک هات رو پاک کن.
از دستش می کشم و چند متری از بقیه فاصله می گیرم تا صدام رو نشنون. روی یه صندلی سنگی می نشونمش و خودم لبه میز رو به روش می نشینم:
- از کجا پیداشون کردی؟ کسی که اذیتت نکرد؟
دماغش رو بالا می کشه:
- گم شده بودم داشتم دنبال راه برگشت می گشتم که دیدمشون؛ گفتن از دوست های توئن و تو گفتی باهاشون برم تا تو بیای. عکس هایی که باهات داشتن رو نشونم دادن منم باهاشون اومدم.
متعحب و با صدای نسبتا بلندی می گم:
- چی؟
- باور کن راست می گم.
داره جالب می شه. از کجا پیداشون شده و رفتن سراغ کتی و همچین حرفی زدن؟
با نفس عمیقی هوای خنک رو به ریه هام می کشم:
- هیچ حرفی نزدن یا اذیتت نکردن؟
دستش رو تو هوا تکون می ده:
- نه نه. از وقتی که دیدمشون هیچ حرفی نزدن. اون دختره و پسره که رفتن؛ دو تا پسر دیگه پیشم موندن تا نترسم.
 سری تکون می دم و از میز پایین می پرم:
- بریم پیششون؛ فقط چیزی نگو اصلا تو موقعیت خوبی نیستم.
هم قدم با هم به جمعشون برمی گردیم. همه مشغول بستنی خوردنن که بهشون می رسیم. دست پشت کمر کتی می ذارم و به جلو هلش می دم:
- بشین کنار نارین.
بدون کلامی فقط سری تکون می ده و می نشینه. با نشستنش خودمم کنارش جای می گیره. 
با ایمان و سیاوش دست می دم:
- ببخشید پسرا نگران کتی بودم یادم رفت بهتون سلام بدم.
هر دوشون سریع می گن:
- مشکلی نیست دادش، راحت باش.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:51 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_37

 

آلاچیق از زمین فاصله داره و روی کفش نشستیم.
کتی اصلا با بودن توی جمعی که سه تا پسر توشن راحت نیست و صورت رنگ پریده ش هم تو ذوق می زنه. یکی از بستنی های روی میز رو جلوش می ذارم و قاشق رو به دستش می دم تا بخوره. اینجوری برگرده خونه مامانش سکته می کنه! میلی به خوردن نداره ولی سرش رو پایین می ندازه و مشغول می شه.
 توی چهره ی بچه ها نگاه می چرخونم:
- خب بچه ها نمی خواین بگین ما رو از کجا پیدا کردین؟
سیاوش بستنیش رو کنار می زنه:
- خیلی اتفاقی.
سری تکون می دم:
- صحیح! بعد اونوقت از کجا فهمیدین کتی با منه و من کی بهتون گفته بودم برین پیشش که خودم خبر ندارم؟
ماهان کمی به جلو خم می شه و با شیطنت خاصی نگاهی به کتی می ندازه:
- کاملا اتفاقی تو بغل هم دیدیمتون.
کتی از شرم سرخ و سفید می شه ولی من به شدت عصبی می شم؛ پس داشتن زاغ سیامون رو چوب می زدن!
کتی از اولش هم معذب بود و حالا جمع تر می نشینه و خودش رو بیشتر به سمتم می کشه.
دستم روی میز مشت می شه:
- خب؟
ایمان گوشیم رو به سمتم می گیره و با چشمکی می گه:
- تصمیم گرفتیم یکم شیطنت کنیم.
صاف می ایستم توی جام که کتی هم ترسیده بلند می شه:
- شوخی زشتی بود.
به کتی اشاره می کنم که هنوز هم بعد از دیدن من بدنش داره می لرزه:
- دختر مردم داره پس می افته، یه نگاه به صورت رنگ پریده ش بندازید!
کتی با صدای آرومی می گه:
- اشکال نداره؛ عصبانی نشو.
سیاوش از دستم می کشه:
- بشین بابا یکم جنبه داشته باش. تازه باید بهمون شیرینی هم بدی.
پوفی می کشم و می نشینم. لعنت به من که نمی تونم از این وضعیت خلاص بشم.
-بابت؟
نگاه همشون روی کتی ثابت می شه و نارین به جای همه شون حرف می زنه:
- بابت کتی جون.
دقیقا همون چیزی شد که دوست نداشتم بشه!
- جدی نیست.
ایمان سرفه ای می کنه و با دست هاش حالت بغل کردن  رو نشون می ده:
- فکر نکنم شوخی باشه. یکم جدی به نظر می رسید.
سیاوش تنها بستنی روی میز مونده رو به سمتم هل می ده:
- ولش کنید. بستنی تون آب شد.
قاشقی از بستنی رو به دهنم می ذارم: 
- خبر می دادین با هم بیایم؛ تنهایی خوش گذشت؟
اینبار ماهان جوابم رو می ده. 
- نارین هم بود گفتم باز به پر هم می خورین.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:50 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_38


با تموم شدن حرفش خودش خنده ش می گیره:
- البته تمام تلاشمون بدون ثمر موند.
با به یاد آوردن بلایی که سرش آوردم خودمم خنده م می گیره.
مار از پونه بدش می آد جلو خونه ش سبز می شه!
نارین توی بازوی ماهی می زنه. ماهی دستی به بازوش می کشه:
- آرومتر بزن سیاه و کبود شدم.
- کمتر مسخره کن تا نخوری.
بین شوخی های این دو تا نگاهم روی کتی خشک می شه. وحشتناک معذب نشسته و بدون هیچ حرکتی با انگشت هاش بازی می کنه.
 از پشت به کمرش می زنم که سوالی نگاهم می کنه.
لب می زنم:
-  چی شده؟
- هیچی.
با دیدن توپ والیبالی که کنارمون توی آلاچیق گذاشته شده برای اینکه کتی راحت تر باشه رو به جمع می گم:
- کیا والیبالی هستن؟
پسرها بلند می شن و سیا می گه:
- فکر کردم اعصابت زیاد تنظیم نباشه برای بازی.
- فعلا که هست، بریم.
دور تر از آلاچیق یه چهار ضلعی درست می کنیم برای بازی کردن.
ماهان رو به کتی می گه: 
- ناری که حالش خوب نیست نمی تونه تکون بخوره، کتایون خانوم شما نمیاین بازی؟
کتی مستعصل می مونه چی بگه، قبل از اینکه زبون باز کنه می گم:
- نه نارین حالش خوب نیست تنها نمونه بهتره.
سری تکون می ده و بدون حرفی بازی رو شروع می کنیم.

توپ رو روی دست ایمان می ندازم و منتظر می مونم تا جواب بده. الان بهترین کاری که می تونم بکنم تخلیه عصبانیتم سر توپ بیچاره ست.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:41 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_39
****

وارد کلاس می شم و با گردوندن نگاهم تنها صندلی خالی کلاس رو می بینم و ته کلاس بین یکی از دخترها و پسرهای کلاس می نشینم.
 هنوز کامل ننشستم که استاد وارد کلاس می شه. یه بچه مثبت ریشی که می ترسه نگاهش رو بالا بیاره دخترها بخورنش! علمش زیاده ولی حیف که فوبیای جنس مونث داره!
بعد از خوندن یه سری چیز های عربی شروع می کنه به تدریس درسش. وقتی نگاهش می کنم عصبی می شم بخاطر همین سرم رو پایین می ندازم و به صداش گوش می دم. به عادت همیشه داره خیلی آروم حرف می زنه و همه میز رو کامل توضیح می ده. نیم ساعت از کلاس گذشته که پسر بغل دستیم با نوک کفشش به پام می زنه؛ بدون اینکه نگاهش کنم می گم:
- چته؟
سرش رو پایین تر می آره:
- هیکلت تکه. یکم وقتت رو هم به ما بده.
پوزخندی روی لبم نقش می بنده؛ لعنت به دختر بودن!
روی کاغذ می نویسم:
- هیکلت ننه ت تک تره!
کاغذ رو هل می دم زیر دستش که می خنده:
- نازتم خریداریم.
- می بندی یا خودم زحمتش رو برات بکشم؟
دهن باز می کنه جواب بده که استاد همیشه آروم کلاس صداش بلند می شه:
- ته کلاس چه خبره؟ اگه بحث شما جذاب تره من سکوت کنم شما بفرمایین پای تخته.
نگاهم به خط اخم پیشونیش می افته و خیره تو چشم های مشکیش می شم:
- استاد من داشتم به درست گوش می دادم آقای فلاحی ازم سوال پرسیدن مجبور شدم مفصل براشون توضیح بدم. طبق عادتش نگاهش رو به یه جای دیگه منحرف می کنه و سمت میزش قدم برمی داره.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:40 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_40


 سمت میزش قدم برمی داره و روی صندلیش می نشینه. اشاره می کنه به جایی که خودش ایستاده بود:
- رشته کلام از دستم در رفته خوشحال می شم پنج دقیقه قبل رو برام توضیح بدین .
با جدیت و قدم های محکم مقابل کلاس می ایستم و شروع می کنم به توضیح دادن چیز هایی که گفته. خوشبختانه رشته م رو دوست دارم و از درسم نمی زنم.
 سه دقیقه کامل مطالب رو با دقت و حوصله توضیح  می دم که فقط کسی می تونه بازگوش کنه که کامل شنیده باشتش.
با لبخندی روی لب دستش رو به سمتم بالا می گیره:
- کافیه خانوم سبحان. می تونید بنشینید.
با اخم به پسره اشاره می زنه:
- ادامه توضیحات رو شما بدین آقای فلاحی.
پسره به ته ته پته می افته:
- دقیقا همین تیکه ش رو داشتم از خانوم سبحان سوال می پرسیدم.
دستی بین موهای کوتاهش می کشه:
- مشکلی نیست آقا، شما هر چی از کلاس متوجه شدین رو توضیح بدین.
- متاسفانه حال روحیم خوب نبود درس امروز رو اصلا متوجه نشدم.
ماژیک دستش رو روی میز می ذاره و مستقیم و با جدیت توی چشم هاش خیره می شه:
- پس ببخشید اگه درس رو متوجه نشدین در مورد چی از خانوم سبحان سوال می پرسیدین؟
بعد از تموم شدن جمله ش صدای بلند خنده ی همه توی کلاس می پیچه . خودش هم بدون ذره ای خنده و ردی از لبخند پشت به کلاس ادامه ی درسش رو توضیح می ده؛ دقیقا از همون جایی که قطع کرده بود ولی من هنوز نرسیده بودم به توضیح اون قسمت!
 نه مثل اینکه این حاج آقا به جز چشم دوختن به کف زمین از این کار ها هم بلده. دل خوشی از این پسره نداشتم که معلوم نیست اومده دانشگاه چیکار کنه! خیلی خوب حالش رو گرفت. بدون توجه به اشکان فلاحی که با حرص زل زده بهش؛  این بار تخته رو نگاه می کنم تا متوجه بقیه درس بشم.

 

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:39 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_41

 


ساعت کلاس که تموم می شه استاد خجسته ماژیک رو کناری می ذاره و با خداحافظی و لحظه آخر هم با نگاه خصمانه ای که به اشکان می ندازه از کلاس خارج می شه.
اینهمه عصبانیت برای بهم ریختن کلاسش عادیه؟! به نظرم داره زیاده روی می کنه! کاغذی که برای نوشتن نکته ها زیر دستم گذاشته بودم رو با خودکار توی کیفم می ندازم و زیر نگاه های سنگین اشکان که بخاطر ضایع شدنش از دستم عصانیه به سمت کتی می رم.
- بریم.
سریع کتاب هاش رو توی کیفش می چپونه و راست می ایسته:
- باشه.
کیفش رو روی دوشش می ندازه و باز هم زبونش به کار می افته:
- خوبی ‌کیا؟ راستی چی گفت بهت این پسره؟
با یادآوری حرف هاش اخم هام در هم تنیده می شن:
- هیچی حرف مفت می زد.
با  شنیدن لحن تند و جدیم دیگه سوالی نمی پرسه .
استاد رو از دور می بینم که با یکی از دخترهای سوسول کلاس داره حرف می زنه و طبق معمول مورچه ها رو می شمره.
اشاره می کنم بهشون:
- این چرا اینقدر عصبانی شد؟ یعنی  اینقدر صدامون بلند بود که کلاسش بهم بریزه؟
دستی به مقنعه ش می کشه و موهاش رو بیشتر بیرون می ندازه:
- نه بابا سر اون نبود. من حوصله درس نداشتم بجاش داشتم تو کلاس دید می زدم که دیدم اشکان به پای تو زد؛ نگاهم که چرخید دیدم که با اخم بهتون نگاه می کنه. خیلی وقته دست و پای شل اشکان برای همه عادی شده ولی داش فردین دفعه اول بود می دید کلی عصبی شد.
پشت بند حرفش هم شروع می کنه به خندیدن.
یکی از ابروهم رو بالا می فرستم و گوشه لبم رو به دندون می گیرم:
- منظورت استاد خجسته ست دیگه؟ 
کیفش رو بالا می کشه و روی شونه ش تنظیم می کنه: 
- بی خی کیا. همه صداش می زنن علی.
از بازوش می کشم و نگهش می دارم:
- تو همه ای؟
لبش رو با زبون خیس می کنه:
- نه.
قبلا هم گفتم با پسر ها صمیمی نشو خوشم نمی آد.
بازوش رو رها می کنم و قدمی به جلو برمی دارم که از بازوم می کشه:
- ولش کن بیا بشینیم کارت دارم.
قدم دیگه ای به جلو برمی دارم:
- باید برم جایی نمی تونم بشینم. تو مسیر بگو.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:38 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_42

 

تا ایستگاه اتوبوس حدودا پنج دقیقه پیاده می ریم ولی کتی هیچ حرفی نمی زنه. دست می گیرم به میله اتوبوس و حین سوار شدن می گم:
- آلزامیر گرفتی ؟
- نه.
- داشتی؟
 حرصی می گه:
- کیا!
می خندم:
- وسط دانشگاه ولمون نمی کردی بیایم می گفتی کارم داری الان شیش ساعته مثل پت و مت دنبالم راه دفتادی هیچیم نمی گی.
طبق عادت همیشه روی اولین صندلی های قسمت زنونه می نشینه و کنارش جای می گیرم. خوبه که حواسش هست به حساسیت هام.
خوبه که می دونه خوشم نمی آد وسط یه جمع زنونه بنشینم.
- خیلی بی ترابیتی کیا! پت و مت چیه؟ خب دارم روی یه چیزی فکر می کنم ولی نمی دونم چه جوری برات توضیح بدم.
- نمی حواد اصلا بگی.
- نه می خوام بگم.
- نمی خوام بشنوم.
از بازوم تکونم می ده:
- چته باز بداخلاق شدی؟
صبر ایوب می خواد تحمل دختر جماعت!
- یعنی خودت نمی دونی از مِن مِن خوشم نمی آد؟
- خب چرا ولی حرف هام خیلی مهمن.
نگاهی به قیافه ی متفکرش می ندازم:
- ولی نداره یه حرفی رو یا نزن یا بدون مقدمه و طول و تفسیر زود بگو.
- حالا بگم؟
چینی به بینیم می ندازم؛ باز شروع شد تا دو ساعت باید مخم رو بخوره.
- زود بگو بدون حاشیه.
- باشه باشه.
صفحه گوشیش رو باز می کنه و عکس یه مرد رو نشونم می ده:
- نظرت؟
- چند قیمته؟
با کف دست تو بازوم می زنه:
- اِ باز مسخره کردنت شروع شد.
- صد بار گفتم مقدمه نچین؛ اگه می خوای مسخره نکنم حرف درست و حسابی بزن.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:37 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_43

 

صورتش رو کج و کوله می کنه:
- باشه بابا، نمی ذاری که.
پوفی می کشم:
- کتی حوصله م رو سر بردی. اصلا نمی خواد حرف بزنی.
تند و بدون هیچ کلمه ی اضافی دیگه ای  می گه:
- ازم خواستگاری کرده.
با تعجب به سمتش برمی گردم:
- شوخی زشتی بود.
-کاملا جدیم.
گوشی رو از دستش می کشم و دوباره به عکس نگاه می کنم. یه مرد چهل و خورده ای ساله جا افتاده که موهای کم پشتی داره. از یکدست مشکی بودن موهاش هم معلومه تارهای سفید بینشون پدیدار شده بوده که رنگشون کرده. دماغش از همون مدلیه که کتی همیشه مسخره شون می کرد. 
- خوب بود برای خنده. عامو کمتر عکس این خواستگار های بدبختی که ردشون می کنی رو نشونم بده ازشون خوشم نمی آد.
سرش رو پایین می ندازه و مشغول پیچ و تاب دادن انگشت هاش داخل هم می شه:
- جوابش منفی نیست.
با صدای نسبتا بلندی می گم:
- چی؟
همه از صندلی های جلو و عقب به سمتمون برمی گردن و نگاهمون می کنن. کتی سر پا می ایسته:
- هیس آروم چه خبره؟
از اتوبوس پیاده می شیم و به سمت ایستگاه مترو می ریم. کمی که می گذره با لحن تند و سریع می گم:
- مگه خل شدی دختر؟ این جای باباته، حواست هست بیست و دو سالته؟
  روی پله برقی ها پا می ذاره:
- مهم تفاهمه!
هه ... تفاهم! 
- انتظار داری باور کنم؟
- وا! مگه چی دارم می گم؟ خواستگاری کرده و جواب مثبت گرفته.
کارت ها رو می زنیم و از ورودی عبور می کنیم:
- پولداره مگه نه؟
سکوت می کنه و صدایی نمی آد. پس حدسم درست بود!

- چی شد ساکت شدی؟ جوابم رو بده.
- خب آره. مگه اشکال داره.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:36 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_44

 

روی آخرین صندلی کنار شیشه محافظ می نشینم و کتی هم کنارم رو پر می کنه:
- کتی داری چیکار می کنی با خودت؟ من که باور نمی کنم عاشق خودش شده باشی!
کیفش رو روی پاهاش می ذاره:
- می خوام آینده م تامین باشه. بچه هام با لذت زندگی کنن.
- یه جوری حرف می زنی انگار الان خودت گدای جلوی شاهچراغی!
بند کیفش رو توی دستش مچاله می کنه: 
- الان مشکل مالی ندارم و نمی خوام در آینده هم داشته باشم.اون دنبال یه دختر جوونه و با قیافه هست که براش خرج کنه؛ چرا این فرصت رو از دست بدم.
بازم پول! لعنت به این پول چیکار می کنه با آدم ها. دستم مشت می شه و روی پام محکم فشارش می دم: 
- چند سالشه؟
-چهل و هفت.
- زن داره؟
- نه مرده. فقط یه پسر کوچیکتر از من داره.
نگاهی به دست هاش که از شدت فشار به بند کیفش به سفیدی می زنن می کنم و دستم رو روی دستش می ذارم:
- کتی؟
نگاهش رو از کف قطار به چشم هام می رسونه:
- جونم؟
- اگه دوسش داشتی چیزی نمی گفتم ولی وضعیت الانت فرق می کنه. می دونی بشی سی ساله اون چند سالشه؟ می تونه شور و ذوق جوونیت رو درک کنه؟ می تونه پا به پات جوونی کنه و شادی کنه یا می گه خسته م حوصله ندارم؟
چشم هاش رو می بنده و قطرات اشک از پشت پلکش به بیرون راه پیدا می کنن.
- غریبه ها فکر کنن باباته اشتباهی بهت بگن بابات کارت داره چه حسی بهت دست می ده؟
شونه هاش به لرزش در می آن.
- باز هم می گم اگه علاقه بود یا قصدت ازدواج بود چیزی نمی گفتم ولی تو داری جوونیت رو به پول می فروشی! مگه همین مدل دماغ نبود که هر روز توی دانشگاه مسخره ش می کردی؟ حالا چه جوری می خوای تحملش کنی؟

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:29 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

#من_پسرم

#قسمت_45

 


چشم هاش رو محکم بهم فشار می ده و کل بدنش به لرزه در می آد. خم می شم کنار گوشش و ضربه نهایی رو می زنم:
- لعنتی به خودت بیا، چه جوری می خوای هم خواب کسی بشه که دوستش نداری؟ الان می گی تحمل می کنم ولی چند سال دیگه نابود می شی. کنار اومدن  با این قضیه خیلی سخته.
بلند می زنه زیر گریه و توی بغلم می پره. دستش رو دور شونه ام حلقه می کنه و محکم بغلم می کنه. آدمای اطرافمون کج کج و با اخم نگاهمون می کنن؛ خودم هم حس خوبی از بغلش کردن ندارم ولی اهمیتی به هیچ کس و هیچ چیز نمی دم و دستم رو دورش قرار می دم. به کمرش دست می کشم و اشک هاش لباسم رو خیس می کنن.
- برای چی داری این کار رو می کنی؟
هق می زنه:
- گفتم که.
- به جوونیت رحم کن دختر.
پول رو می شه با کار کردن جمع کرد یا اینکه کمتر خرج کرد ولی جوونی و نشاط چی؟
بین گریه می ناله:
- می گی چیکار کنم؟ فکر کردی من دوست ندارم با یه پسر که چند سال از خودم بزرگتره ازدواج کنم؟
آرومتر از خودش توی گوشش پچ می زنم:
- پس مرگت چیه؟
لباسم رو توی دستش مچاله می کنه:
- پول حلّال مشکلاته.
- وای کتی...
بین حرف زدنم گوشیم زنگ می خوره و ساکتم می کنه. با دیدن اسم ایمان صدام رو صاف می کنم و گوشی رو جواب می دم:
- بله؟
با ذوق و شور خاصی می گه:
- کجایی داداش؟
یعنی چی شده که اینقدر خوشحاله؟
- بیرونم چطور؟
- قرار پیست اکی شد؛ بیام دنبالت یا خودت می آی؟
مدت ها بود منتظر این خبر بودم و الان باید طبیعتا خوشحال بشم ولی با وجود وضعیتی که کتی برای خودش ساخته و از موضعش هم پایین نمی آد فقط کمی لب هام از هم فاصله می گیرن:
- آدرس بده خودم می آم.
- باشه برات پیامک می کنم.
گوشی رو قطع می کنم و کتی رو از خودم فاصله می دم: 
- اشک هات رو پاک کن.

[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 17:27 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 102 صفحه بعد