,

#من_پسرم

#قسمت_3

 

کیا


بعد از پارک موتور، نگاه از درخت هلویی که تازه شکوفه زده می گیرم و وارد خونه می شم. با باز و بسته کردن چشم هام نفسی تازه می کنم و با قدم گذاشتن توی سالن اولین چیزی که جلوی چشمم می آد مادر بزرگمه که به پشتی تکیه داده. با شنیدن صدای پام به سمتم برمی گرده.  هم زمان که دارم سلام و احوالپرسی می کنم به طرفش می رم. جلوی پام بلند می شه و سفت بغلم می کنه. چند دقیقه گذشته ولی هنوز توی آغوشش اسیرم و رهام نمی کنه .
صدای گریه ش رو که می شنوم از خودم جداش می کنم و بازوهاش رو توی دستم می گیرم:
- چی شده؟ مادر جون چرا گریه می کنی؟
هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک هاش نمی کنه و خیره به صورتم می گه :
- یه لحظه که دیدمت فکر کردم حمیدم اومده دیدن مادرش.
اشک هاش بی محابا از چشم هاش سرازیر می شن و مادر بزرگ فقط به قیافه و هیکلم خیره شده و قصد نداره نگاهش رو ازم بگیره. مامان رو صدا می زنم که یه لیوان آب بیاره و خودم هم سرم رو پایین انداخته به سمت اتاقم پا تند می کنم.
قبل از اینکه وارد اتاقم بشم مامان لیوان آب به دست از آشپزخونه خارج می شه. هم زمان که داره اشک هاش رو با گوشه روسریش می گیره می گه :
- برو لباست رو عوض کن تا اذیت نشه.
نگاهم لحظه ای چشم های اشکی مامان رو رصد می کنن و بدون هیچ حرفی وارد اتاق می شم . دستکش های مخصوص موتور سواریم رو که تا وسط انگشت هام بیشتر نیست رو در می آرم و پرتش می کنم گوشه اتاق. 

با برداشتن لباس هام وارد حموم می شم تا بعد از اون همه موتور سواری و عرقی که نشسته روی تنم یه دوش بگیرم. روبه روی آینه حموم نگاهی به خودم می ندازم. موهای مدل سون، چشم های قهوه ای، ابروهای پر پشت و قهوه ای که فقط کمی تمیز شده، ترکیب صورت تقریبا مردونه و هیکلم هم مردونه و چهار شونه. چهارشونه بودن و ته چهره مردونه م رو از پدرم به ارث بردم؛ پدری که با یه تصمیم اشتباه توی چند ماهگی از دستش دادم و چیزی ازش نمی دونم به جز یه اسم و چند تا عکس.
حمید سبحان دانشجوی سال پنجم پزشکی که با یه تصمیم نا به جا خودش رو  از بین برد و زن و بچه ش تک و تنها موندن توی این دنیای بی رحم. دنیای نامرد، دنیایی که پر از سیاهیه و همه رو به سمت سیاهی و تباهی می کشه.
 زیر دوش آب قرار می گیرم و با نشستن قطرات آب روی بدنم چشم هام رو می بندم و فکرم رو از آدم ها و اتفاقات گذشته و اطرافم آزاد می کنم. دیگه کسی برام ارزش نداره، شاید یه زمانی می خواستم دلیل کار پدرم رو بدونم ولی الان دیگه برام هیچ اهمیتی نداره! یعنی فقط پدرم نیست، دیگه دلیل کارهای هیچ کس برام  مهم نیست.
 با پوشیدن شلوار و تیشرت از حموم خارج می شم و دوباره توی آینه به خودم نگاه می کنم. هر چی بیشتر نگاه می کنم کمتر تفاوتی رو حس می کنم و هنوز هم همون کیایی که بودم هستم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:51 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب