#من_پسرم
#قسمت_6
ایمان در حال تایپه و چند ثانیه بعد پیامش می رسه:
- تو بگو سیا.
سیاوش شکلک خنده می فرسته :
- به من چه، ماهی تو بگو.
حالا می دونن من عاشق ورزش و کوهنوردیم دارن اذیت می کنن. لبخند روی لبم پر رنگ تر می شه و می نویسم:
- بی شرفا یکیتون جواب بدین دیگه.
بازم سکوت و کسی جواب نمی ده، با این هماهنگی از قبلشون عصبیم می کنن:
- هوی یابو مگه با تو نیستم؟ جواب بده دیگه.
عادت دارن به این مدل حرف زدنم و بالاخره بعد از پنج دقیقه هر سه تاشون شروع می کنن به تایپ و چند ثانیه بعد هر کدوم فحش های رنگاورانگ مخصوص به خودشون رو تقدیمم می کنن و در آخر بالاخره ماهان به حرف می آد:
- جمعه، بابا کوهی.
لبخندی روی لبم که از نا امیدی ماسیده بود دوباره جون می گیره:
- می میردی از اول بگی این رو؟! دو ساعته علافمون کردی.
شکلک خنده می فرسته:
- وقتی وسط برنامه ول کردی رفتی حقت نبود اصلا خبرت کنیم.
با شنیدن صدای خداحافظی مادربزرگ، از روی زمین بلند می شم و بعد از پرت کردن گوشیم روی تخت، از اتاقم خارج می شم. با چند قدم خودم رو به سالن می رسونم و تکیه به اپن منتظر مامان می مونم.
چند ثانیه بعد از شنیدن صدای بسته شدن در حیاط، مامان وارد خونه می شه و با گرفتن نگاهش ازم به سمت آشپزخونه می ره. می دونم بخاطر کار هام از دستم ناراحته و حالا هم که معلومه مادربزرگ کلی پرش کرده. دنبالش می رم و با اخم های در هم رفته می گم:
- مادر جون چی می گفت؟ چرا صاحب خونه جوابمون کرده؟ وقتی اجاره ش رو به موقعه می گیره، دیگه چه مرگشه؟
استکان های کثیف رو به دست می گیره و مشغول شستنشون می شه و با صدای دلخوری می گه:
- همه چیز که اجاره نیست بچه جون!
کنارش به سینک تکیه می دم:
- پس چی؟
نظرات شما عزیزان: