,

#من_پسرم

#قسمت_17

 


با خشم توی چشم هاش زل می زنم و با محکم  کوبیدن  کف دستم به تخت سینه ش به عقب هلش می دم:
- گفتم بهم نزدیک نشو، مشکل حافظه داری؟
صورتش از درد جمع می شه و دست هاش مشت می شن.  نگاه عصبیم رو از عرق پیشنویش و اخم های توی همش می گیرم؛ از جام بلند می شم و رو به شهر می ایستم . چند دقیقه در سکوت می گذره که بچه ها هم می رسن.
بدون اینکه توجهی بهش بکنم دستم رو توی جیبم می ذارم و به سمت پایین سرازیر مس شم که ایمان بازوم رو می گیره و با شیطنت می گه:
- چت شد یهو؟ کجا می ری؟ بودی حالا.
نفس عمیقی می کشم و به سمتش برمی گردم:
- بهتره من نباشم. نمی خوام بیشتر از این روزتون رو خراب کنم.
ابرو هاش رو بالا می ندازه و با لبخندی می گه:
- چطور مگه؟ چیزی ناراحتت کرده که می ترسی روزمون رو خراب کنی؟
 گوشه لبم رو به دندون می گیرم و متفکرانه می گم:
- قبلا هم بهت نگفتم اهل این کار ها نیستم؟ قرار نشد دور من رو خط بکشین؟ امروز هم از شروعش معلومه که چه خبره، فکر نکنم بیشتر از نیم ساعت دیگه بتونم تحمل کنم و عصبانی نشم. می دونی که عصبانی بشم چی می شم؟
بعد از تمام شدن حرفم ایمان رو به دختره چشمکی می زنه و با  لبخندی که گوشه لبشه می گه:
- با این حساب باختی که... نگفتم نمی تونی؟
یه مکث کوتاه و ادامه می ده:
- یادت هست که سر چی شرط بستی؟
دختره با رنگ پریده نگاهش توی جمع می گرده و می گرده تا به نارین می رسه.  نارین هم نگران، دست ماهان رو فشار می ده.
ماهان رو به ایمان با اخمی که روی صورتش نشسته می گه:
- بسه ایمان، حق نداری حرفی از شرط بزنی؛ اگه خودش نخواد نمی تونی مجبورش کنی.
دو جفت چشم سبز هنوز دارن دو دو می زنن که ایمان نگاهش روی دختره ثابت می شه و معترض می گه:
-  ولی داداش ما قبلا شرط بستیم، باید عملیش کنه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:33 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب