,

#من_پسرم

#قسمت-7

 

استکان توی دستش کمی فشرده می شه که از چشمم دور نمی مونه و حالا علاوه بر دلخوری اخمی توی صورتش نمایان می شه:
- همسایه ها اعتراض کردن.
ابرو هام رو با تعجب می دم بالا:
- به چی؟ از ما ساکت تر پیدا می شه تو این محل؟! به چیمون اعتراض کردن.
دستش روی استکان متوقف می شه؛ با نگاه جدیش توی چشم هام خیره می شه:
- به همون چیزی که مادر جون گفت، به کارهات، رفتارهات، به آبروریزی هات... همه می ترسن که دختر هاشون از تو الگو بگیرن.
من نمی فهمم مگه من دارم چیکار می کنم که از نظر این مردم آبروریزی محسوب می شه؟! عصبی می شم از این فضولی ها و دخالت هاشون. زندکی من به خودم مربوطه و به کسی هم اجازه دخالت و تعیین تکلیف نمی دم. صدام رو می ندازم سرم و می گم:
- بیخود کردن به خودشون اجازه دخالت دادن، اگه جرئت دارن به خودم بگن تا حالیشونم کنم(....)
با شنیدن فحشی که می دم مامان استکان دستش رو پرت می کنه توی سینک و صدای عصبیش گوشم رو پر می کنه: 
- نفس! جلو چشمم نباش، برو تو اتاقت سریع.
بلافاصله بعد از گفتن حرفش هم ازم  نگاه می گیره و با تکیه دادن دست هاش به سینک سرش رو پایین می ندازه. 
 می دونم که الان خیلی عصبیه و وقت حرف زدن نیست، نفسم رو عصبی بیرون می فرستم و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم می رم.هنوز وارد اتاقم نشدم که صدای دلخورش رو می شنوم:
-خدایا من از دست این دختر چیکار کنم؟ این دختره یا بلای جون!؟


***



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 19:47 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب