من_پسرم
قسمت_279
مجتبی از دستم میکشه:
- پایه خریدی؟
نگاهم رو به زور از کف جدا میکنم. گلوم داره کمکم دوباره تنگ میشه که صدام رو بیرون میفرستم و مانع زندانی شدنش میشم:
- خرید چی؟ آهی گفت دلش برای زنش تنگ شده.
مجتبی میخنده و آهی با تنهای که بهم میزنه چشم غره میره:
- دهن لقت. بچه یکم حیا کن جلو مشتبی.
مجتبی چشمهاش رو توی حدقه میگردونه:
- مشتبی چیه باز؟ به همون مجتبی گفتنت راضیم به مولا.
در شیشهای مقابلمون باز میشه از بیمارستان خارج میشیم. مجتبی کلید رو به سمت آهی میگیره:
- امیر تا حالا دندون رو جیگرت گذاشتی یه چند ساعت بیشتر تحمل کن اول بریم یه خرید برای اون فسقل بچههات.
آهی پشت فرمون مینشینه و دایی جلو. من هم عقب. استارت میزنه و با ذوق میگه:
- دایی تو دیدیشون؟
مجتبی آینه رو تنظیم میکنه و توی آینه به چشمهای خودش نگاه میکنه:
- عکسشونو حاجی نشونم داد. با نمک و خوشگلن اصلاً شبیه تو نیستن.
خوبه بچه های پشتسر هم نیستن اینجوری به هم میپرن. رسماً داره اذیتش میکنه.
- دست شما درد نکنه آق دایی. یعنی من بینمک و زشتم؟
دایی شونه بالا می ندازه.
- آدم راستگوییم چه کنم دیگه.
بین حرفهاشون یه چیزی برام سوال میشه. با اینهمه تکنولوژی و این حرفا آهی چطور تا حالا عکس بچههاشو ندیده؟
- یعنی تا حالا عکس بچهها رو ندیدی؟
فرمون رو میپیچونه و از آینه نگاهم میکنه:
- نه ندیدم. نمیخواستم برای یک لحظه هم تردید کنم. دو ساله نه صدای راحیل رو شنیدم نه بچهها رو دیدم. از عمو هاتف، دوست قدیمی بابا خواستم حواسش بهشون باشه و اومدم دنبال بابا.
گوشی آهی زنگ میخوره و جواب میده:
- سلام عمو.
-....
- جداً؟ خب الحمدلله که پیدا شد.
-...
- لطف کردین خبر دادین. بله اون جواهرات خیلی ارزشمندن.
گوشی رو قطع میکنه و بدون پرسیدن ما خودش شروع میکنه به توضیح.
- جواهراتی که پدر جاشون رو به اتابک و آدمهاش نگفته بود رو قبل از شهادتش به من گفت و الان نیروهای جستجو تونستن پیداش کنن. اگه میرسید دست کشورهای خارجی به اسم تاریخ خودشون ازش رو نمایی میکردن دقیقاً مثل عتیقههای دقیانوس که به اسم خودشون ثبتش کردن و اعلام کردن که اونا اولین تمدن روی زمین بودن.
از شیشه به بیرون خیره میشم. جهان در گردشه، آدمها به سرعت در رفت و آمدن بدون اینکه خیلی چیزها رو بدونن و یا اینکه براشون مهم باشه که توجه کنن همین عتیقهها رو خیلیها بشنون مات نگاهت میکنن و بعد بدون هیچ حرفی رد میشن میرن چون ارزش تاریخیشون رو نمیدونن.
ماشین متوقف میشه و پیاده میشم. بین مجتبی و آهی راه میرم. حس خوبی به آدمها ندارم. من از درون ویرانم. شاید به ظاهر با بچهها بگم و بخندم ولی از لحاظ روحی داغونتر از این حرفهام. دختر گل فروشی که آهی گلهاشو ازش یه جا خرید کنار خیابون داره دنبال ماشینها میدوه که گلهای پلاسیدهشو بفروشه.
مجتبی چند دقیقه توی چند تا مغازه میگردونتمون و یه سری وسایل بچه میخره برای بچههای آهی. مدام هم نظرم رو میپرسه ولی هر چی نگاه میکنم به وسایل چیزی برای گفتن ندارم. یادم نمیآد آخرین بار کی اومدم خرید! معمولاً چیزهایی که لازم داشتم رو از اولین بوتیک لباس مردونه میخریدم و برمیگشتم!
یک ساعتی پای مجتبی میگردم تا اینکه مجتبی از دستم میکشه و وارد یه پاساژ مانتو و روسری دخترونه می شه. وارد اولین مغازه میشه. به ویترین شیشهای تکیه میده و من رو توی موقعیتی قرار میده که نمیتونم اعتراض کنم.
- میدونم امیرعلی باهات حرف زده، میخوام توی لباسی ببینمت که برازندهت باشه.
به چپ و راستم نگاه میکنم ولی آهی غیبش زده. دستم بهش برسه میکشمش من رو اینجوری ول کرده رفته.
- محتبی وقت بده بهم.
نزدیکتر میایسته و لالهی گوشم رو بین انگشتهاش میگیره:
- باید کمکم شروع کنی، بهم اعتماد کن مثل بچگیهات.
نزدیک گوشم خم میشه:
- من آزمایشاتو دیدم، توی رفتارتم با امیر مشورت کردیم تا بیشتر از این غرق نشدی دستتو بده بهم.
چه روز پر تنشی! چرا تموم نمیشه. همه چیز با هم قصد له کردنم رو داره. دستم رو توی دست بالا اومدهش میذارم و به سمت اتاق پرو هدایتم میکنه.
صداش رو با فروشنده می شنوم که وقتی سفارش میده فروشنده متعحب میشه که برای یه مرد لباس زنونه بده! سرم رو پایین میندازم و شقیقههام تیر میکشن. من هیچ، جامعه کی میخواد ترنسها رو قبول کنه؟ در که زده میشه بازش میکنم و مانتوی انتخابی مجتبی رو به تن میکشم. میترسم! دلم هنوز رضا نیست!
من_پسرم
قسمت_280
برمیگردم سمت آینه ولی با چشمهای بسته! شالی روی موهام میافته و صدای مجتبی تشویقم میکنه چشمهام رو باز کنم. با خودم میجنگم. سخته برام به میل خودم بپوشمشون. از وقتی خودم رو شناختم به اجبار پوشیدم و دنبال اولین فرصت بودم برای رهایی از دستشون. الان دقیقاً همین الان بار اولیه که میخوام با میل خودم بپوشمش. دایی صدام میزنه. تعلل میکنم و دوباره صدام میزنه:
- عزیز دایی میخوای بذاریمش برای یه وقت دیگه. ببخشید نباید اصرار میکردم.
نمیخوام ناامیدش کنم، من ضعیف نیستم. راستش خودم هم خسته شدم از این بلاتکلیفی. خستهام از این برزخ. دیگه توان جنگیدن ندارم. مریم پسر میخواست، یادمه همیشه میگفت دلش برای پسرش تنگ شده و ای کاش به جای دختر پسر داشت! چند سالم بود؟ یادم نیست! شاید خیلی بچه بودم ولی از گذشتهها فقط همین جملهها یادمه. خیلی شبها میدیدم مریم لباسهای امیرعلی رو بغل کرده و گریه میکنه. بعد از اون بلایی که توی اون خونه تنها و تاریک سرم اومد، خیلی چیزها عوض شد. دختر بودن سخت بود، اگر پسر میشدم هم مامان خوشحال میشد که پسر داره هم دیگه کسی نمیتونست اذیتم کنه چون دیگه دختر نبودم که ضعیف باشم. چشمهام از شدت فشار دادن روی هم درد گرفتن و لبهام میلرزن ولی کسی مانعم نمیشه. پسر شده بودم که ضعیف نباشم. از همون موقعه رفتم دنبال ورزشهای رزمی، چند تا رشته مختلف رو با هم کار کردم تا از لحاظ بدنی هم قوی بشم. دوست داشتم پسر باشم چون پسرها رو قوی میدیدم. کسی نمیتونست بدون اجازه بهشون دست بزنه و اذیتشون کنه هر چند بعدش فهمیدم پسر بچهها هم از لحاظ جنسی در امان نیستن و حیوونهای رذلی هم هستن که اذیتشون کنن. هولناکه که پسرها بیشتر در معرض آزار جنسین! از بعد از اون موقع با وجود اینکه چیزی از گذشته یادم نمیاومد ولی از پسرها به شدت متنفر بودم و حالا فهمیدم دلیلش چی بوده.
چشمهام رو که باز میکنم دوباره صورتم پر از اشک میشه؛ صدای نگران مجتبی کنار گوشم زنگ می زنه:
- نفس جان میخوای بذاریمش برای بعد؟
سری به بالا تکون میدم و مخالفت میکنم. شال بنفشی که روی موهام انداخته رو نگاه میکنم. حتی بلد نیستم مرتبش کنم! مانتویی که برام انتخاب کرده. یه مانتو که از کمر به پایین کاملاً حریره و آزاد میافته. جلوی مانتو قسمت بالا تنهش هم زیپ داره که باید بسته بشه. مانتو زیری هم داره برای پوشوندن قسمتی از مانتو که حریر کار شده.
به طرف مجتبی می چرخم:
- برام می بندیش؟
پلک میزنه و شال رو برام درست میکنه.
برمیگردم سمت آینه قدی و به خودم نگاهی میندازم. رنگ مشکی مانتو هیکل ورزشکاریم رو بیشتر به چشم میآره:
- زیادم بد نشده!
لبخند میزنه:
- عالی شدی.
گوشهی شال رو توی دستم میگیرم و لطیف بودنش مانع در آوردنش میشه. کمی مکث میکنم:
- میتونم در بیارم؟
ازم دور میشه و در اتاق پرو رو نیم لا میکنه:
- هر چی خودت صلاح میدونی. داریم میریم خونهی امیر علی. میخوای چه جوری بیای؟
در رو میبنده و من رو با یه انتخاب سخت تنها میذاره. اگه یک درصد قراره برگردم به دختر بودنم دوست ندارم کسی در مورد گذشته م بدونه! هر چی با خودم سبک و سنگین میکنم دلم قبول نمیکنه این لباس ها رو ولی از طرفی هم راحیل بار اوله منو می بینه و قراره تا آخر عمر با هم در رفت و آمد باشیم. با همون لباس ها بیرون میآم، حوصله توضیح دادن به زن آهی رو ندارم!
من_پسرم
قسمت_281
آیفون رو که میزنیم نفسهای سنگین آهی رو حس میکنم. به شدت مظلوم چشمهاش رو بسته و زیر لب ذکر میگه. دست لرزونش رو که آزاد رها شده رو توی دستم میگیرم و آروم فشار میدم. پلکهاش هم میلرزن و دلتنگی حتی از تنفسش مشخصه. کم حرفی نیست نو عروست رو با دوتا بچه دو سال بدی دست خدا و بری! کم زنی پیدا میشه که همچین چیزی رو قبول کنه! الحق که خدا در و تخته رو خوب با هم جفت و جور میکنه.
آهی تا حالا همه کَسم بوده و نمیدونستم؛ الان نوبت منه بهش آرامش بدم. چشمهاش رو باز میکنه و نفسش رو بیرون میفرسته. در آپارتمان رو هول میده من رو جلو میفرسته. منِ غریبه اولین نفرم که وارد یه خونهی غریبه میشم! بیصدا و بدون هیچ پیش زمینهای کناری میایستم تا صاحبخونه وارد بشه. زن جوون لبش رو به زیر دندون میکشه و به ثانیه نرسیده چشمهاش خیس میشن. آرومآروم از جلوی در کنار میره. چادر نقرهای رنگ از روی سرش سر میخوره که بین راه نگهش میداره. دوتا بچه یک و خوردهای ساله تلقتلوق کنان به سمت در میآن و از دو طرف چادر مادرشون رو میکشن. نگاه هر سهتامون روی بچهها میره. خدای من این فسقلها بچههای آهین! وقتی جوابی از مادرشون نمیگیرین لبهاشون برعکس میشه و آماده گریه کردن میشن. ولی مادر همچنان محو امیر مونده و زیر لب یه چیزهایی زمزمه میکنه. لبهای زن که میلرزن، مجتبی دست دختر بچه رو میگیره و سعی میکنه با خودش همراهش کنه:
- مرسده با دایی بیا جاهای خوب خوب بریم.
برمیگردم و به پشتسرم نگاه میکنم؛ تا حالا فکر میکردم فقط زنه از دست رفته حالا میبینم ای دل غافل برادر ما هم وضع بهتری نداره! چشمتوچشم هم ساکت ایستادن. آهی به دیوار تکیه زده و زنش دستش رو به چوب لباسی کنارش بند کرده که زمین نخوره. حرف چشمهاشون تموم نمیشه ولی مشخصه اصلاً توی این دنیا نیستن! چقدر چشمهاشون با هم حرف دارن!
به تقلید از دایی دست قل دوم رو توی دستهام جا میکنم و خیلی راحت باهام هم قدم میشه. ازشون که رد میشم صدای هق زدن زن جیگرم رو میسوزنه:
- امیرعلی..
صدای بغضدارش با زبون باز کردنش برملا میشه. صداش اونقدری پر احساسه که تمام نبودنهای این دو ساله رو توی خودش جمع کرده. نیم نگاهی به پشتسرم میکنم. امیرعلی از دست زنش گرفته و به سمت اتاقی میبردش و آرومآروم چیزی بهش میگه. یعنی داره قربون صدقهش میره؟ منم میخوام بشنوم چی میگن به هم!
- نفس!
با صدای دایی جا میخورم و پا تند میکنم به سمتشون. روی قالی کرم رنگ کنار دایی مینشینم و پسر آهی رو کنار خواهرش مینشونم:
- خیلی فضولی میدونستی؟
دستی به پیشونیم میکشم:
- چیکار کنم خب، دوست داشتم بدونم چی میگن بهم!
بازوم رو توی دستش میگیره:
- اونم به وقتش میفهمی تو همچین موقعیتی چی بهم میگن.
میخندم و سرم رو پایین میندازم. مرسده بلند میشه بره پیش مادرش.
- ماما...
با دست نگهش میدارم و سعی میکنم تمام لطفات نداشتم رو خرج کنم:
- عزیز مامان گیره. یعنی دستش بنده، یعنی چیزه. عامو بشین اینجا میآد حالا.
مجتبی خندهش میگیره. از دست مرسده میگیره و توی بغلش مینشونه. و کنار گوشش باهاش آرومآروم حرف میزنه اونم ساکت گوش میده.
- یه مهدکودک بزن توش موفق میشیا.
- اگه تو هم جز مربیاش باشی که رد خور نداره. با این حرف زدنت. مامان چیزه یعنی چی؟
چینی به بینیم میندازم:
- چیه خب. بگم ننهت رفته چیکار؟ نمیشه همه چیو به بچه گفت که.
سرش رو به طرفین تکون میده:
- میخوای از همین الان تمرین کنی دختر بودن رو؟
لپ پسره رو میکشم که جیغ میزنه:
- بفرما اینم شروعش مگه دخترا از این کارا نمیکنن؟
چند دقیقهای طول میکشه ولی خبری ازشون نمیشه:
- مشتبی به نظرت اون تو چه خبره؟
پس گردنی محکمش به پس کلهم میخوره.
- اولین اصل دختر بودن حیا داشتنه.
- بیخی خان دایی. سخت نگیر.
چرا همهی انتخابهای سخت به عهدهی منه؟ همهی فکرهای سخت هم با منه! پس کتی چی میشه؟ باید در مورد کتی بهش بگم!
- باید یه چیزی رو بهتون بگم در مورد دوستم کتی...
چرا قالی شون گل نداره؟ الان من به چی خیره بشم آخه!
حرفم رو میبره و آروم جواب میده:
- بالاخره این چند سال تلقین کردنهات یه نتایجی هم به همراه داره. علاوه بر فراموش کردن چه جوری دختر بودنت و رفتارهای پسرونه رو جایگزین لطافتهات کردن، روی ذهنتم تاثیرات منفی داره. همهش تحت تاثیر تلقینهاته. شاید چند سال یا چند ماه بکشه که کامل ذهنت برگرده ولی اینم به مرور درست میشه. حس الانت به کتی با حسی که اون روز جلوی خونهی کتی بهش داشتی یکیه؟
- دهن لقت آهی! یه چیزی رو نگفته میذاشتی لامروت!
توی گوشهگوشهی ذهنم میگردم. اون لحظه حاضر بودم براش بمیرم ولی الان هنوز هم دوسش دارم ولی نه به اون شدت!
نزدیکتر بهش مینشینم:
- یه چی بگم؟ عادیه همهی دخترها از دیوار بالا برن؟
بدون گارد گرفتن و تغییر لحن جواب میده:
- عادی نیست ولی عجیبم نیست. هیجان خونت کلا بالاست. اصلاً یه سوال ازت میپرسم از ته دل جواب بده و صادق باشه؟
تایید که میکنم میپرسه:
- دوست داری لباس عروس بپوشی؟ آرایش کنی؟
میخوام سریع بگم" نه مگه دخترم!" ولی یه لحظه مکث میکنم. چرا که نه! چشمهام رو میبندم و بهش فکر میکنم تا حالا این کارها رو نکردم بدمم نمیآد انجامش بدم!
سکوت من دوباره به حرفش میآره:
- من و امیر علی روی رفتارهای تو کلی با هم حرف زدیم. تو چندسال به خودت تلقین کردی که باید پسر باشی که به مرور به اینجا رسیدی که مثل ترنسها اذیت میشدی و فکر میکردی ترنسی. اگر ترنس بودی بدون فکر باید میگفتی ایت چیزها دخترونهست. تو دختر بودنت رو به خواب فرستادی و کمکم داری بیدارش میکنی. ولی کسی که ترنس باشه اینطور نیست. باید بره پیش مشاور و با یه سری سوالها مشاور متوجه میشه که واقعاً ترنسه یا نه؟
لب باز میکنم چیزی بگم که دستش رو بالا میآره و ساکتم میکنه:
- هر چند بهت بگم طول میکشه تا روحت رو زنونه ببینی. میدونم الان وقتی چشمهات رو میبندی روحت رو مرد میبینی این طبیعیه چند ساله ذهنت عادت کرده و چند مدت
میکشه تا کامل برگردی. ظاهرت رو درست کنی باطنت هم کمکم درست میشه.
پسری گوشه ذهنم نشسته و اخم میکنه. صدای باز شدن در اتاق حرفهای مجتبی رو نصفه میذاره. زن بچهها رو صدا میزنه:
- مرسده، مرصاد بیاین اینجا بابا اومده.
خدا زیادشون کنه دوتاشون هم کپی برابر اصل آهین. حتی راه رفتنشون از پشتسر هم کپی باباشونه. توی چشمهاشون نگاه میکنم فکر میکنم آهیه بچه شده بهم زل زده. زن چادرش رو مرتب میکنه و کنار آهی که روی دو پا نشسته میایسته تا بچهها برن سمتش:
- میگم مجی این چرا چادرش رو در نمیآره؟ تو مگه نمیشی دایی شوهرش. بهش محرمی دیگه! بدم میآد از این خشک چیزا!
نگاه تحسینآمیزی به سر تا پای چادرش میندازه:
-نه کی گفته محرمم؟
- دایی شوهر محرم نیست؟
سرش رو به چپ و راست تکون میده:
- نخیر همونطور که خاله و عمهی زن به شوهرش محرم نیست.
دهنم رو غنچه میکنم:
- شوخی نکن ناموساً؟
- جون سبیلات.
مستقیم میرم تو صورتش:
- سبیلم کجا بوددروغ نگو!
خودمونبا خودمون درگیریم که گریه بچهها توجهم رو جلب میکنه. دوتاشون به مامانشون چسبیدن و گریه میکنن. از قیافه آهی مشخصه هنوز خیلی کار داره که بچههاش صداش بزنن بابا! ناامید ازشون دور میشه و کنار ما میشینه.
میزنم به شونهش:
- بردی ماچش کردی؟
آهی با چشمهای گرد شده میمونه چی بگه. نگاهش بین من و دایی جابهجا میشه:
- بین پسرها گشتی حیا میا رو کلاً ریختی دور!
چه اصراری دارن بهم بگن بیحیا!
لبم برعکس میشه:
- دست شما درد نکنه. یه سوال فنی پرسیدم فقط!
چند ضربه به کتفم میزنه:
- شما لطف کن هر چی اومد تو ذهنت رو نپرس باشه؟