,

290


گوشی رو قطع می‌کنم. هل کرده می‌گه.
- چی شد؟
سرپا می‌ایستم که جلوم قد علم می‌کنه.
- هیچی گفتم که نه. برای چی هنوز اینجایی؟!
- نفس! بگو جون من!
نه دیگه واقعا گناه داره بچه مردم.
- دایی گفت بریم پیشش می‌خواد باهامون بحرفه.
- خب بریم ماشین جلوی دره.
دستی به پیشونیم می‌کشم.
- شرمنده‌تم جدا جدا!
حرفم براش مسخره میاد.
- شوخی نکن. اینهمه با هم تنها بودیم...
بین حرف زدنش آدرس دفتر می‌دم.
- نه من آدم دو سال پیشم نه تو. از طرفی قرار نیست کار اشتباه گذشته هم چنان تکرار بشه. می بینمت اونجا.
فرصت نمی‌دم حرف دیگه بزنه و راه می افتم. قدم های کوچیک و با دقت برمی‌دارم. خدایا دوست داشتن چه مزه ای داره؟ دوست داشته شدن چی؟
مقابل اتاق دایی می‌ایستم و با اجازه وارد می‌شم. هنوز در کامل بسته نشده که  مجتبی از خنده منفجر می‌شه. من گیج و منگم؛ اونوقت مجتبی هر هر می‌خنده.
برمی‌گردم سمت در و تهدیدش می‌کنم.
- تمومش نکنی میرم!
جلوی دهنش رو نگه می‌داره و به زور خنده‌ش رو می‌خوره.
- بیا بشین.
کیفم رو به سمتش پرت می‌کنم.
- کوفت، درد. نخند مجی.
- خب چیکار کنم خنده داری. نفس و عاشقی! اونم با این قیافه دپرس بیاد پیش من. تازه قبلشم یه مجنون دلخسته اینجا به اندازه ده تا فرهاد برای شیرین عر زده باشه!
روی میزش می‌نشینم و موهاش رو می‌کشم.
- کمتر بباف بهم. دستم به تنبونت دو کلوم شبیه روانشناسا حرف بزن بدونم چه غلطی بکنم.
عینکش رو از روی میز چوبی رنگ خورده ای که روش نشستم برمی‌داره و با حالت خنده داری به چشم هاش می‌زنه.
- خب خانم ربانی می فرمودین! گویا شما عاشق شدین شهره شهر شدین.
پوف می‌کشم و از روی میز پایین می‌پرم ولی از دستم می کشه و دوباره سر جام برمی‌گردم.
- کجا می‌پری من هنوز ازت جواب نگرفتم!
- جواب چی؟
از پایین بهم نگاه می‌کنه:
- ماهان!
ماهان! مسئله عجیبی که به طرز عجیبی می‌خوام ازش فرار کنم و حتی نمی‌دونم باید به چی فکر کنم؟
- باید چی بگم؟
چشم‌توچشمم می‌شه و جدی.
- حرف دلتو! می‌خوای یا نه؟
این دقیقا همونیه که براش تا اینجا اومدم.
گوشه لبم رو به دندن می‌گیرم:
- بهترین رفیقم بوده همیشه.
- حرف رفاقت نیست؛ حرف یه عمر زندگیه تا آخر عمرت! می‌تونی با کسی مثل ماهان که از گذشتش باخبری زندگی کنی؟ خوب گوش کن دارم می‌گم زندگی نه رفاقت!

دارم از زندگی زناشویی حرف می‌زنم.
 
- وقت می‌خوام! من هنوز نمی‌دونم با خودم چند چندم!
سری بالا و پایین می‌کنه:
- خوبه فکر کن. فقط حتماً فکر کن بدون فکر رد یا قبول نکن چون راه برگشتی نداری. این ماهانی که من دیدم کسی نیست که بتونی وسط راه برگردی و اونم بذاره!
گوشه لبم کج می‌شه؛ من ماهان رو بهتر می‌شناسم دایی عالیقدر! از وسط راه که چه عرض کنم از همون اولشم نمی‌ذاره برگردم!
چادرم رو شل می‌کنم می‌افته رو شونه هام. سریع به حرف میاد.
- راستی این مجنونت حواس نذاشته برام. چه بهت میاد!
تشکر می‌کنم و با گوشه چادرم ور می‌رم.
- نظر خودت چیه؟
دست هام رو توی دستش می‌گیره.
- چشم هاتو ببند.
چشم هام رو می بندم و لرز بدی از تنم می‌گذره. 
- خودت رو چی می‌بینی؟
می‌دونم منظور سوالش رو. مدت هاست پسر گوشه‌ی روحم با اخم و تَخم بار و بندیلش رو بسته و رفته. یه دختر مقابلم چهار زانو زده. می خنده و چشمک می‌زنه.
- یه دختر! هنوز بی تجربه هنوز کوچیک ولی دختر!
 - خوب نگاهم کن. توی چشم هام. حالا تو دیگه می‌تونی برای آینده‌ت با ماهان یه تصمیم قطعی بگیری. امیر علی که همون دو سال پیش جواب مثبتش رو بهش داده. منم امروز باهاش حرف زدم. جنس هم جنسمو خوب می‌شناسم؛ بچه خوبیه. حالا بشین با دلت خلوت بگیر ببین باهات چند چنده!
نیم ساعتی پیشش می‌مونم و یه سری چیزها که در مورد ماهان از حرف زدنش تا رفتارش فهمیده رو بهم می‌گه تا بتونم توی تصمیم گیریم راحت تر باشم. ازش خداحافظی می‌کنم و حیرون می‌افتم تو خیابونا. از خودم توقع داشتم توی همچین موقعیتی قوی تر باشم! چند ساعت پیش کلافگی ماهان برام عجیب بود الان خودم بدتر کلاف سر در گمم.
چشمم دنبال گربه ها  می‌دوه و صدای قرچ قرچ حرکت چرخ های گاری های آشغالی مدام توی سرمه. صدای بوق ماشین ها و تیکه انداختن هاشون هم که کلا جز پیش زمینه ست و عادیه.
شعر لیلی و مجنون روی زبونم می‌آد.
- خسته‌م زین عشق تو دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
خیابون ها زیر پاهام گم می‌شن. تمام راه های نرفته‌ام رو می‌خوام امروز برم‌. اونقدری فکرم مشغوله که نفهمه درد چیه؟ خستگی چیه!  پاشنه های هفت سانتی کفشم که به کف پاهام فشار می‌آرن ساعت مچیم رو چک می کنم و ای دل غافل حتی نمی‌دونم چند ساعته سرگردون خیابون هام!
دور و برم رو نگاه می‌کنم تا بیینم با دیدن چیزی که رو به رومه دلم نمیاد برگردم خونه. به احترامش دست به سینه می‌شم.
- السلام علیک یا احمد بن موسی الرضا.
نگاهم از گنبد پایین می‌آد و اونطرف خیابون ماهان رو
می‌بینم. آقای بیکار! تمام مدت پشت سرم بوده.
باد آروم به صورتم می‌خوره و طراوت رو به روحم می‌ده. با احتیاط از خیابون شلوغ مقابل حرم عبور می‌کنم و با هم به سمت حرم قدم برمی‌داریم.
- اللهم اشفع کل...
- عاشق!


پایان تنها شروعی‌ست برای حرف های ناگفتنی!

 

و عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها!


#پایان
کلمه سنگینیه ولی اجباره برای بقا! بقای یه شروع دیگه!

و باز هم؛


به پایان رسید این دفتر


 اما این داستان هم چنان باقیست!

امیدوارم تونسته باشم ذره ای و کلمه‌ای و یا تلنگری به درست زده باشم نه به کسی بلکه به خودم!



یاعلی

ن.رستمی (انتظار)

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:6 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب