,

287


***

دو سال بعد


آروم‌آروم از بین قبرها می‌گذرم و سن آدم‌های روش رو می‌خونم؛ بعضی‌هاشون توی سن پایین همین چند روز پیش به خاک رفتن!
عجیب آدم‌هایی هستیم! عجیب!
کیفم رو که از کولم می‌خواد بیفته نجات می‌دم و دوباره به شونه‌م برمی‌گردونم‌ وارد قطعه شهدا می‌شم و چشم بسته سر قبر باباییم پاهام دیگه رفتنشون نمی‌آد. رو به روی عکسش می‌ایستم و چرخ می‌زنم:
- می‌بینی بابایی؟ بهم می‌آد؟
بطری گلاب رو باز می‌کنم و روی قبرش می‌پاشم:
- همه که می‌گن خوشگله ولی من گفتم فقط نظر بابام مهمه.
دست می‌کشم روی سنگ و عبارت " شهید حمید ربانی " رو با سر‌انگشت‌هام می‌شورم:
- حالا هم تو بگی زشته می‌رم یکی دیگه خوشگلشو می‌خرم که تو خوشت بیاد.
یاد روزی می‌افتم که با پسرها کورس گذاشته بودم؛ کنترل موتور از دستم خارج شد و خوردم زمین. سر بزنگاه گیرم انداخته بودن ولی لحظه آخر انگار یکی رسید که نجاتم بده. جوری خودم رو جمع کردم و گازش رو گرفتم دِ برو که رفتیم که هیچ کدوم به گرد پام نرسیدن.
- الان که فکر می‌کنم از اول توی زندگیم نظر داشتی، نمی‌شه که حالا نداشته باشی.
روبه‌روش می‌نشینم چهار زانو:
- می‌دونی بابا دو سال طول کشید که خودمو پیدا کنما ولی خیلی خوش‌حالم‌‌.
تمام زجرایی که توی این دوازده سال گذشته کشیدم سرم داد می‌زنن و چشمام نمدار می‌شن:
- حالا آروم شدم، سبک شدم! نمی‌دونی چه حسیه! انگار یه حس سنگین از رو دوشم برداشته شده.
یاد آرزو می‌افتم که رسماً بهم می‌چسبید، یاد آسنات می‌افتم که تا کجا من رو کشوند و اگه آهی نبود معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره‌:
- بابا! دردمو به کی بگم؟ باورت می‌شه حالم از خودم بهم می‌خورد؟ به ولله حالم از منی که دخترها عاشقم می‌شدن بهم می‌خورد‌‌. شده بودم جنس مشترک. شده بودم چوب دو سر طلا! تو دانشگاه پسرها تیکه می‌نداختن که ازم خوششون می‌آد. بیرونم که با لباس پسرونه بودم دخترها عاشقم می‌شدن! از خودم چندشم می‌شد. نه رومی رومی بودم نه زنگی زنگی!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:15 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب