286
ولی گفتم بچه م بمونه بی پدری بکشه بدتر زندگیش خراب میشه اگرم بره زیر دست ناپدری زندگی بهش زهر میشه.
گریهش اوج میگیره و امیر دستش رو بالا میآره و میبوسه.
- اون موقع آزمایش بارداری اجباری نبود. دادگاه هم به گفته من سند کرد و صیغه طلاق خونده شد. بعدش حمید محو شد و من تازه فهمیدم چی شده! من هر دوشون رو از دست داده بودم هم حمید هم امیر. توی عذاب و درد دوری بودم که فهمیدم حاملهم! نذاشتم حمید یا کس دیگه بفهمه، بَسم بود تنهایی و دوری. میخواستم یادگار حمید جای امیرعلی رو برام پر کنه.
سرش پایین می افته:
- وقتی بچه به دنیا اومد و دختر بود، من توی نفس دنبال امیر میگشتم و پیداش نمیکردم و این بدتر دیوونهم میکرد. تا جایی که هر چی بیشتر خودم رو از نفس دور میکردم که کمتر عذاب بکشم.
دستی به گوشهی چشمهام میکشم و سعی میکنم روزهای عذابآور رو به یاد نیارم. گذشته بدجوری میسوزونتم. بیشتر از این نمیتونم گوش کنم و سریع سرپا میشم. چند قدم ازشون دور میشم و دستم رو روی قلبم میذارم:
- آروم بگیر لعنتی! تو از اولم میدونستی دوسِت ندارن!
بیقراری میکنه. تندتند میزنه به قفسهش. عصبانیه و حالش خرابه! صدای بلندگوها و صدای اومدن جمعیت از دنیا جدام میکنه. یه تابوت پرچم پیچی شده روی دستهای صدها آدم بین موج آدم ها میرقصه! یکی تسبیحشو تبرک میکنه، یکی روسریشو. هر کسی به نحوی داره خودش رو به شهید میچسبونه. بغضم بالا میزنه و میدوم سمت جمعیت " بابام اومده " ازدحام جمعیت اونقدری زیاده بابام رو گم میکنم. بزرگ و کوچیک چادری و بدحجاب. ریشی و سه تیغه همه و همه دارن زیر تابوت راه میرن و وقتی دستشون به گوشه تابوت میگیره انگار دنیا رو بهشون دادن. " بابامو کجا میبرین؟ " زانوهام از جون میافتن و به درخت بلند قامت تکیه میدم. با دستم جلوی دهنم رو میگیرم." بابامو نبرین " تو رو خدا نبرینش میخوام برای چند دقیقه بابادار بشم. تو رو خدا نبرینش.
نظرات شما عزیزان: