,

#من_پسرم

284

 

سوز صداش، بغض لابه‌لای کلماتش نوحه رو عجیب به دلم می‌نشونه. برای دل خودم زیر لب باهاش تکرار می‌‌کنم.
برمی‌گردم به چند ماه قبل؛ دقیقاً همون شبی که آهی فهمید دخترم! دیر وقت بود و خیابون‌ها خلوت! خسته بودم و شکسته. هر قدمی که برمی‌داشتم صدای شکستن رو بیشتر می‌شنیدم، برام قابل درک نبود که همچین اتفاقی افتاده! رفیق جینگ‌هام تو زرد از آب در اومده بودن؛ باورش برام سخت بود بهتره بگم اصلاً قابل باور نبود. رئیس خلافکارها فهمیده بود دخترم و تهدیدم کرده بود کمکشون نکنم خودم و مریم رو می‌کشه! اصلاً ساعت‌های خوبی نبود، تلو می‌خوردم و حرف‌ها توی سرم می‌پیچید و وجودم به رعشه می‌افتاد. جایی گیر کرده بودم که نتیجه بی‌فکری خودم بود‌. اگه واقعاً اون شب کسی جز آهی از رازم با خبر می‌شد، امروز اینجا ایستاده بودم؟! یا زیر اسلحه‌ش بدنم تکه‌تکه شده بود؟ فکرش هم مزخرفه، حالا می‌فهمم خیلی تا الان شانس آوردم که گیر آدم‌های ناتو نیفتادم.
به نیم رخ آهی نگاه می‌کنم و سوالی که از اون شب حرکتمون از شیراز توی ذهنمه رو ازش می‌پرسم:
- سرگرد فلاح اطلاعاتت رو بررسی کرد و بهم گفت که پلیس نیستی! چطور نگرفتنت؟
شعر زیر لبش متوقف می‌شه. دست به سینه جوابم رو می‌ده:
- عموهاتف دوست بابا از اول ورودم به باند سام از همه چی خبر داشت. خودش هم سرهنگه با تحویل دادن اطلاعاتی که توی این دو سال از سام و اتابک و بقیه رابط‌هاشون جمع کردم من رو به عنوان مامور نفوذیش معرفی کرد.
به سمتم می‌چرخه:
- حالا من عمو هاتفو داشتم تو چرا هنوز ول می‌گردی؟ زنگ بزنم بیان ببرنت؟
کمی توی جام جابه‌جا می‌شم و از گذشته‌ها می‌گم:
- همون شب عجیب و سخت که تو فهمیدی دخترم؛ داشتم به خودم بد و بیراه می‌گفتم و توی خیابون نزدیک خونه‌ت راهم رو پیدا می‌کردم که یه مگان مشکی رنگ جلوی پام ترمز کرد و سرگرد فلاح ازش پیاده شد. با نشون دادن کارت شناساییش ازم خواست سوار بشم. اونشب چند ساعت زیر سایه‌ی یه پیر درخت وسط خیابون باهام حرف زد. برام گفت که دقیقاً کجا ایستادم و هیچ راه نجاتی جز همکاری باهاشون ندارم. من ناخواسته وارد گروهی شده بودم که تفریحشون سلاخی آدم بود! بهم اطمینان داد که امنیت خودم و مادرم رو تامین می‌کنه و من در عوض باید بشم چشم و گوشش. تمام مدت مامورهای پلیس شخصی همه جا سایه‌ به‌ سایه‌مون اومدن. قضیه جا‌به‌جایی کاشان رو من اطلاع دادم و عوارضی کاشان هم دقیقاً چند ثانیه مونده به لو رفتن و دستگیری‌مون سرگرد بی‌سیم زد و یه مامور رسید و مانع گشتن ماشین شد.
سرش رو به بالا و پایین تکون می‌ده. و با نوک کفشش سنگ‌ریزه‌ای رو به جلو پرت می‌کنه:
- الان همین فلاح داره مامانو می‌آره؟
صدایی شبیه هوم ایجاد می‌کنم و با شوق می‌گم.
- دوباره بخون برام!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:28 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب