#من_پسرم
#قسمت_283
میرم سراغ لباسهای راحیل که قبلاً اجازه استفادهش رو بهم داده. مانتوی مجتبی زیادی دخترونهست حالم رو بد میکنه و حس انزجار از خودم به وجود میآره.
توی رگال لباسها رو تکتک نگاه میکنم؛ یکی از اون یکی دخترونهتر! چشمهام رو میبندم و روی دیوار سر میخورم. انگشت اشارهام رو روی پیشونیم رفت و برگشتی به چپ و راست حرکت میدم. " بابا کمکم کن " من نه تو رو درست دیدم، نه شناختم، نه چیزی ازت میدونم. اونقدری دیدارمون کوتاه بود که یادم رفت نگاهت کنم. فرصت نکردم چینهای صورتت رو بشمرم. وقت نداشتم زل بزنم توی چشمهایی که میگن من ازت به ارث بردم. زمان بهم داده نشد بین بازوهات گم بشم. سرم رو به دیوار پشتسرم تکیه میدم. هر چی فکر میکنم هیچی یادم نمیآد هیچیهیچی! حتی اون صدای مهربونت هم دیگه توی ذهنم نجوا نمیشه. گلوم میسوزه و دندونهام به هم فشار میآرن. هر چقدر که این روزها اشک ریختم تموم نشده و بیشتر میجوشه. دستم رو ول نکن، مگه نمیگن شهیدا زندهان؟ خودم به خودت میسپارم. امیرعلی بهم گفته روی مرام و مردونگی خیلی حساسی؛ خیلی نامردیه سهم من از بابا همون چند ثانیه باشه! زنگوله پای تابوتتم، تا حالا نمیدونستی منی هستم باشه عیب نداره ولی نامردی اگه بخوای الانم تنهام بذاری و کمکم نکنی!
انگار دستی به روحم کشیده میشه و انقباض فکم کمتر میشه. بهم میگه چشمهام رو باز کنم و سر پا بایستم. دوباره نگاهی به لباسها میندازم. یه مانتوی مشکی ساده تا سر زانو ته رگال مونده که طرح خاصیم نداره. همون رو تنم میکنم و بغضم رو به قهقرا میفرستم. " ممنون بابایی"
از اتاق که خارج میشم هر دوشون به سمتم میچرخن و میخندن:
- آمادهای؟ بریم؟
سری تکون میدم و کنار آهی میایستم. داره تمام تلاشش رو به کار میبره تا لباس بچهها رو تنشون کنه:
- راحیل بگیرش من تنش کنم. نه نمیشه. بچه وایسا یه جا.
لباس بچه رو ازش میگیرم. نباید کار سختی باشه! چند دقیقه طول میکشه تا لباس بچهها رو دو نفری تنشون کنیم و راحیل هم چادر به دست به وضعیت ما دو تا میخنده که نمیتونیم یه لباس تن بچه کنیم.
زودتر از بقیه راه میافتیم تا قبل از رسیدنشون توی قطعه شهدا باشیم. وقتی از ماشین پیاده میشیم؛ تازه نگاهم به قامت سیاهپوش امیرعلی میافته. غم و ناراحتی توی تمام صورت و رفتارش موج میزنه. منتظر یه تلنگره که از پا دربیاد. نگاهی به ساعتش میندازه و توی در ماشین خم میشه:
- راحیل جان هوا گرمه نذار بچهها بیان پایین.
هوا گرم نیست ولی هوای دل آهی بدجوری خرابه! نه تنها آهی، همهمون برامون سنگینه این وداع!
- خوبی امیر جان؟
در برابر سوال راحیل فقط به تکون دادن سرش اکتفا میکنه و به آسمون خیره میشه. لبهاش تکون میخورن، نمیفهمم چی میگه ولی مطمئنم داره با خدا حرف میزنه. پیاده میشم و کنارش به بدنه ماشین تکیه میدم. گوشهام رو تیز میکنم و صدای نوحه خونیش رو میشنوم. نوحه حسین میخونه و توی حال خودش غرقه:
- بلندتر بخون منم بشنوم!
نظرات شما عزیزان: