,

#من_پسرم

#قسمت_-282


****


چند روزی می‌شه خونه‌ی امیرعلیم.
امروز مراسم خاکسپاری پدره توی قطعه شهدا. از صبح هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم چه جوری باید توی مراسم حاضر بشم! جمله آخرش توی ذهنم تکرار می‌شه. " جوری باش که بهت افتخار کنم بگم این دختر منه."
جلوی آینه می‌ایستم و موهام رو به هم می‌ریزم. چه جوری باید باشم که بهم افتخار کنه؟ موهام رو به چنگ می‌کشم و کلافه دور خودم می‌پیچم. لعنت به این بلا ‌تکلیفی. از همونجا خونه رو می‌ذارم روی سرم:
- امیرررررر
در اتاق سریع باز می‌شه و امیر علی داخل می‌پره:
- آروم‌تر می‌تونستی بنده رو احضار بکنی! 
دست به کمر می‌ایستم:
- داشتی چیکار می‌کردی تمرکزتو ریختم بهم؟
برام چشم و ابرو می‌آد:
- جدا اولین چبزی که باید با دایی در موردش حرف بزنی و خیلی حیاتیه حیاست! داشتیم با بچه‌ها خونه‌سازی بازی می‌کردیم.
- خب کار من مهم‌تره!
در رو می‌بنده و قدمی به داخل می‌آد:
- جونم؟ چیزی شده؟
موهام رو می‌گیرم و می‌کشم:
- نمی‌دونم چی بپوشم!
می‌خنده:
- معضل اصلی دخترا!
به حالت بامزه‌ای ادا در می‌آره.
' وای حالا چی بپوشم"
- اگه بازی‌تون تموم شده بفرمایین چه گِلی به سرم بگیرم؟
به سمت کشویی می‌ره و بازش می‌کنه. چفیه تا شده‌ای رو در می‌آره و به چشم‌هاش می‌کشه و به دستم می‌ده:
- این چفیه یادگاری باباست. اگه لباس پسرونه پوشیدی بنداز رو دوشت، اگه دخترونه پوشیدی به جای روسری بنداز سرت. تصمیم بقیه چیزهاش با خودت!
من رو توی دو راهی رها می‌کنه و از اتاق خارج می‌شه‌. کل کمکش شد همین چفیه؟ چفیه رو توی دیدم می‌گیرم و چشمم پر می‌شه. " بابا تو دوست داری من چی بپوشم؟ "
 این‌بار در باز می‌شه و راحیل با لب خندون وارد می‌شه‌. نگاه مهربونش سر تا پام رو رصد می‌کنه:
- عزیزم می‌خوای چی بپوشی؟ کمکت کنم؟
با لب‌های آویزون روی تخت می‌نشینم:
- می‌خوام چیزی بپوشم که بهم افتخار کنه ولی نمی‌دونم چی باید بپوشم که بهم افتخار کنه!
کنارم می‌نشینه و دستم رو توی دستش می‌گیره:
- چیزی بپوش که ارزشت رو حفظ کنه. چیزی که نشون بده تو گران قیمتی و راحت برای هر کسی قابل دسترسی نیستی.
خواستم یکی باشه بهم کمک کنه، زن و شوهری خلم نمودن!
راحیل هم کمکی بهم نکرد و بیرون رفت! مقابل آینه می‌ایستم و مانتویی که مجتبی برام خریده بود رو تن می‌کشم. و دوباره با معضل روسری روبه‌رو می‌شم. هر کاری می‌کنم نمی‌تونم چفیه رو روی موهام تنظیم کنم‌. آهی رو صدا می‌زنم و دوباره عین جن ظاهر می‌شه. بابا کوچولو! بهش هر چیزی می‌آد جز مذهبی بودن و بابا کوچولو بودن! با حوصله و تر و تمیز با گیره‌هایی که از توی وسایل راحیل جدا می‌کنه روسری رو برام مرتب می‌بنده و گیره رو می‌زنه.
آهی که بیرون می‌ره توی آینه می‌چرخم و به خودم نگاه می‌کنم. تحمل کردنش سخته من مرد این راه نیستم! زیپ رو پایین می‌کشم و مانتو رو از تنم خارج می‌کنم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 1:54 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب