من_پسرم
قسمت_281
آیفون رو که میزنیم نفسهای سنگین آهی رو حس میکنم. به شدت مظلوم چشمهاش رو بسته و زیر لب ذکر میگه. دست لرزونش رو که آزاد رها شده رو توی دستم میگیرم و آروم فشار میدم. پلکهاش هم میلرزن و دلتنگی حتی از تنفسش مشخصه. کم حرفی نیست نو عروست رو با دوتا بچه دو سال بدی دست خدا و بری! کم زنی پیدا میشه که همچین چیزی رو قبول کنه! الحق که خدا در و تخته رو خوب با هم جفت و جور میکنه.
آهی تا حالا همه کَسم بوده و نمیدونستم؛ الان نوبت منه بهش آرامش بدم. چشمهاش رو باز میکنه و نفسش رو بیرون میفرسته. در آپارتمان رو هول میده من رو جلو میفرسته. منِ غریبه اولین نفرم که وارد یه خونهی غریبه میشم! بیصدا و بدون هیچ پیش زمینهای کناری میایستم تا صاحبخونه وارد بشه. زن جوون لبش رو به زیر دندون میکشه و به ثانیه نرسیده چشمهاش خیس میشن. آرومآروم از جلوی در کنار میره. چادر نقرهای رنگ از روی سرش سر میخوره که بین راه نگهش میداره. دوتا بچه یک و خوردهای ساله تلقتلوق کنان به سمت در میآن و از دو طرف چادر مادرشون رو میکشن. نگاه هر سهتامون روی بچهها میره. خدای من این فسقلها بچههای آهین! وقتی جوابی از مادرشون نمیگیرین لبهاشون برعکس میشه و آماده گریه کردن میشن. ولی مادر همچنان محو امیر مونده و زیر لب یه چیزهایی زمزمه میکنه. لبهای زن که میلرزن، مجتبی دست دختر بچه رو میگیره و سعی میکنه با خودش همراهش کنه:
- مرسده با دایی بیا جاهای خوب خوب بریم.
برمیگردم و به پشتسرم نگاه میکنم؛ تا حالا فکر میکردم فقط زنه از دست رفته حالا میبینم ای دل غافل برادر ما هم وضع بهتری نداره! چشمتوچشم هم ساکت ایستادن. آهی به دیوار تکیه زده و زنش دستش رو به چوب لباسی کنارش بند کرده که زمین نخوره. حرف چشمهاشون تموم نمیشه ولی مشخصه اصلاً توی این دنیا نیستن! چقدر چشمهاشون با هم حرف دارن!
به تقلید از دایی دست قل دوم رو توی دستهام جا میکنم و خیلی راحت باهام هم قدم میشه. ازشون که رد میشم صدای هق زدن زن جیگرم رو میسوزنه:
- امیرعلی..
صدای بغضدارش با زبون باز کردنش برملا میشه. صداش اونقدری پر احساسه که تمام نبودنهای این دو ساله رو توی خودش جمع کرده. نیم نگاهی به پشتسرم میکنم. امیرعلی از دست زنش گرفته و به سمت اتاقی میبردش و آرومآروم چیزی بهش میگه. یعنی داره قربون صدقهش میره؟ منم میخوام بشنوم چی میگن به هم!
- نفس!
با صدای دایی جا میخورم و پا تند میکنم به سمتشون. روی قالی کرم رنگ کنار دایی مینشینم و پسر آهی رو کنار خواهرش مینشونم:
- خیلی فضولی میدونستی؟
دستی به پیشونیم میکشم:
- چیکار کنم خب، دوست داشتم بدونم چی میگن بهم!
بازوم رو توی دستش میگیره:
- اونم به وقتش میفهمی تو همچین موقعیتی چی بهم میگن.
میخندم و سرم رو پایین میندازم. مرسده بلند میشه بره پیش مادرش.
- ماما...
با دست نگهش میدارم و سعی میکنم تمام لطفات نداشتم رو خرج کنم:
- عزیز مامان گیره. یعنی دستش بنده، یعنی چیزه. عامو بشین اینجا میآد حالا.
مجتبی خندهش میگیره. از دست مرسده میگیره و توی بغلش مینشونه. و کنار گوشش باهاش آرومآروم حرف میزنه اونم ساکت گوش میده.
- یه مهدکودک بزن توش موفق میشیا.
- اگه تو هم جز مربیاش باشی که رد خور نداره. با این حرف زدنت. مامان چیزه یعنی چی؟
چینی به بینیم میندازم:
- چیه خب. بگم ننهت رفته چیکار؟ نمیشه همه چیو به بچه گفت که.
سرش رو به طرفین تکون میده:
- میخوای از همین الان تمرین کنی دختر بودن رو؟
لپ پسره رو میکشم که جیغ میزنه:
- بفرما اینم شروعش مگه دخترا از این کارا نمیکنن؟
چند دقیقهای طول میکشه ولی خبری ازشون نمیشه:
- مشتبی به نظرت اون تو چه خبره؟
پس گردنی محکمش به پس کلهم میخوره.
- اولین اصل دختر بودن حیا داشتنه.
- بیخی خان دایی. سخت نگیر.
چرا همهی انتخابهای سخت به عهدهی منه؟ همهی فکرهای سخت هم با منه! پس کتی چی میشه؟ باید در مورد کتی بهش بگم!
- باید یه چیزی رو بهتون بگم در مورد دوستم کتی...
چرا قالی شون گل نداره؟ الان من به چی خیره بشم آخه!
حرفم رو میبره و آروم جواب میده:
- بالاخره این چند سال تلقین کردنهات یه نتایجی هم به همراه داره. علاوه بر فراموش کردن چه جوری دختر بودنت و رفتارهای پسرونه رو جایگزین لطافتهات کردن، روی ذهنتم تاثیرات منفی داره. همهش تحت تاثیر تلقینهاته. شاید چند سال یا چند ماه بکشه که کامل ذهنت برگرده ولی اینم به مرور درست میشه. حس الانت به کتی با حسی که اون روز جلوی خونهی کتی بهش داشتی یکیه؟
- دهن لقت آهی! یه چیزی رو نگفته میذاشتی لامروت!
توی گوشهگوشهی ذهنم میگردم. اون لحظه حاضر بودم براش بمیرم ولی الان هنوز هم دوسش دارم ولی نه به اون شدت!
نزدیکتر بهش مینشینم:
- یه چی بگم؟ عادیه همهی دخترها از دیوار بالا برن؟
بدون گارد گرفتن و تغییر لحن جواب میده:
- عادی نیست ولی عجیبم نیست. هیجان خونت کلا بالاست. اصلاً یه سوال ازت میپرسم از ته دل جواب بده و صادق باشه؟
تایید که میکنم میپرسه:
- دوست داری لباس عروس بپوشی؟ آرایش کنی؟
میخوام سریع بگم" نه مگه دخترم!" ولی یه لحظه مکث میکنم. چرا که نه! چشمهام رو میبندم و بهش فکر میکنم تا حالا این کارها رو نکردم بدمم نمیآد انجامش بدم!
سکوت من دوباره به حرفش میآره:
- من و امیر علی روی رفتارهای تو کلی با هم حرف زدیم. تو چندسال به خودت تلقین کردی که باید پسر باشی که به مرور به اینجا رسیدی که مثل ترنسها اذیت میشدی و فکر میکردی ترنسی. اگر ترنس بودی بدون فکر باید میگفتی ایت چیزها دخترونهست. تو دختر بودنت رو به خواب فرستادی و کمکم داری بیدارش میکنی. ولی کسی که ترنس باشه اینطور نیست. باید بره پیش مشاور و با یه سری سوالها مشاور متوجه میشه که واقعاً ترنسه یا نه؟
لب باز میکنم چیزی بگم که دستش رو بالا میآره و ساکتم میکنه:
- هر چند بهت بگم طول میکشه تا روحت رو زنونه ببینی. میدونم الان وقتی چشمهات رو میبندی روحت رو مرد میبینی این طبیعیه چند ساله ذهنت عادت کرده و چند مدت
میکشه تا کامل برگردی. ظاهرت رو درست کنی باطنت هم کمکم درست میشه.
پسری گوشه ذهنم نشسته و اخم میکنه. صدای باز شدن در اتاق حرفهای مجتبی رو نصفه میذاره. زن بچهها رو صدا میزنه:
- مرسده، مرصاد بیاین اینجا بابا اومده.
خدا زیادشون کنه دوتاشون هم کپی برابر اصل آهین. حتی راه رفتنشون از پشتسر هم کپی باباشونه. توی چشمهاشون نگاه میکنم فکر میکنم آهیه بچه شده بهم زل زده. زن چادرش رو مرتب میکنه و کنار آهی که روی دو پا نشسته میایسته تا بچهها برن سمتش:
- میگم مجی این چرا چادرش رو در نمیآره؟ تو مگه نمیشی دایی شوهرش. بهش محرمی دیگه! بدم میآد از این خشک چیزا!
نگاه تحسینآمیزی به سر تا پای چادرش میندازه:
-نه کی گفته محرمم؟
- دایی شوهر محرم نیست؟
سرش رو به چپ و راست تکون میده:
- نخیر همونطور که خاله و عمهی زن به شوهرش محرم نیست.
دهنم رو غنچه میکنم:
- شوخی نکن ناموساً؟
- جون سبیلات.
مستقیم میرم تو صورتش:
- سبیلم کجا بوددروغ نگو!
خودمونبا خودمون درگیریم که گریه بچهها توجهم رو جلب میکنه. دوتاشون به مامانشون چسبیدن و گریه میکنن. از قیافه آهی مشخصه هنوز خیلی کار داره که بچههاش صداش بزنن بابا! ناامید ازشون دور میشه و کنار ما میشینه.
میزنم به شونهش:
- بردی ماچش کردی؟
آهی با چشمهای گرد شده میمونه چی بگه. نگاهش بین من و دایی جابهجا میشه:
- بین پسرها گشتی حیا میا رو کلاً ریختی دور!
چه اصراری دارن بهم بگن بیحیا!
لبم برعکس میشه:
- دست شما درد نکنه. یه سوال فنی پرسیدم فقط!
چند ضربه به کتفم میزنه:
- شما لطف کن هر چی اومد تو ذهنت رو نپرس باشه؟
نظرات شما عزیزان: