من_پسرم
قسمت_280
برمیگردم سمت آینه ولی با چشمهای بسته! شالی روی موهام میافته و صدای مجتبی تشویقم میکنه چشمهام رو باز کنم. با خودم میجنگم. سخته برام به میل خودم بپوشمشون. از وقتی خودم رو شناختم به اجبار پوشیدم و دنبال اولین فرصت بودم برای رهایی از دستشون. الان دقیقاً همین الان بار اولیه که میخوام با میل خودم بپوشمش. دایی صدام میزنه. تعلل میکنم و دوباره صدام میزنه:
- عزیز دایی میخوای بذاریمش برای یه وقت دیگه. ببخشید نباید اصرار میکردم.
نمیخوام ناامیدش کنم، من ضعیف نیستم. راستش خودم هم خسته شدم از این بلاتکلیفی. خستهام از این برزخ. دیگه توان جنگیدن ندارم. مریم پسر میخواست، یادمه همیشه میگفت دلش برای پسرش تنگ شده و ای کاش به جای دختر پسر داشت! چند سالم بود؟ یادم نیست! شاید خیلی بچه بودم ولی از گذشتهها فقط همین جملهها یادمه. خیلی شبها میدیدم مریم لباسهای امیرعلی رو بغل کرده و گریه میکنه. بعد از اون بلایی که توی اون خونه تنها و تاریک سرم اومد، خیلی چیزها عوض شد. دختر بودن سخت بود، اگر پسر میشدم هم مامان خوشحال میشد که پسر داره هم دیگه کسی نمیتونست اذیتم کنه چون دیگه دختر نبودم که ضعیف باشم. چشمهام از شدت فشار دادن روی هم درد گرفتن و لبهام میلرزن ولی کسی مانعم نمیشه. پسر شده بودم که ضعیف نباشم. از همون موقعه رفتم دنبال ورزشهای رزمی، چند تا رشته مختلف رو با هم کار کردم تا از لحاظ بدنی هم قوی بشم. دوست داشتم پسر باشم چون پسرها رو قوی میدیدم. کسی نمیتونست بدون اجازه بهشون دست بزنه و اذیتشون کنه هر چند بعدش فهمیدم پسر بچهها هم از لحاظ جنسی در امان نیستن و حیوونهای رذلی هم هستن که اذیتشون کنن. هولناکه که پسرها بیشتر در معرض آزار جنسین! از بعد از اون موقع با وجود اینکه چیزی از گذشته یادم نمیاومد ولی از پسرها به شدت متنفر بودم و حالا فهمیدم دلیلش چی بوده.
چشمهام رو که باز میکنم دوباره صورتم پر از اشک میشه؛ صدای نگران مجتبی کنار گوشم زنگ می زنه:
- نفس جان میخوای بذاریمش برای بعد؟
سری به بالا تکون میدم و مخالفت میکنم. شال بنفشی که روی موهام انداخته رو نگاه میکنم. حتی بلد نیستم مرتبش کنم! مانتویی که برام انتخاب کرده. یه مانتو که از کمر به پایین کاملاً حریره و آزاد میافته. جلوی مانتو قسمت بالا تنهش هم زیپ داره که باید بسته بشه. مانتو زیری هم داره برای پوشوندن قسمتی از مانتو که حریر کار شده.
به طرف مجتبی می چرخم:
- برام می بندیش؟
پلک میزنه و شال رو برام درست میکنه.
برمیگردم سمت آینه قدی و به خودم نگاهی میندازم. رنگ مشکی مانتو هیکل ورزشکاریم رو بیشتر به چشم میآره:
- زیادم بد نشده!
لبخند میزنه:
- عالی شدی.
گوشهی شال رو توی دستم میگیرم و لطیف بودنش مانع در آوردنش میشه. کمی مکث میکنم:
- میتونم در بیارم؟
ازم دور میشه و در اتاق پرو رو نیم لا میکنه:
- هر چی خودت صلاح میدونی. داریم میریم خونهی امیر علی. میخوای چه جوری بیای؟
در رو میبنده و من رو با یه انتخاب سخت تنها میذاره. اگه یک درصد قراره برگردم به دختر بودنم دوست ندارم کسی در مورد گذشته م بدونه! هر چی با خودم سبک و سنگین میکنم دلم قبول نمیکنه این لباس ها رو ولی از طرفی هم راحیل بار اوله منو می بینه و قراره تا آخر عمر با هم در رفت و آمد باشیم. با همون لباس ها بیرون میآم، حوصله توضیح دادن به زن آهی رو ندارم!
نظرات شما عزیزان: