من_پسرم
قسمت_278
- میگفت نمیخواد سر ارث و میراث با خواهر و برادراش حرفی بزنه. تمام مدت فکر میکردم چون داداشها سر ارث با مریم بحث میکردن اینجوری ازمون دور شده.
نزدیکتر مینشینه:
- با مادرت حرف زدم؛ تو تحت درمانهای شدید بودی تا بتونن اون خاطرات رو از ذهنت پاک کنن.
داشتم میدویدم و باد خنکی به صورتم میخورد. مجتبی دنبالم کرد و رفتم پشت یه بوته کوچیک قائم شدم. دوتا دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم تا صدام در نیاد و پیدام نکنه. خیلی وقت بود صدام نمیزد که یهو پهلوهام رو توی دستش گرفت و روی دستهاش بلندم کرد. توی هوا چرخم داد و باز صدای خندههای بلندم باغ قدیمی بابا بزرگ رو پر کرد. موهای خرگوشیم توی هوا پرواز میکردن و میخوردن توی صورتم. جوراب شلواری سفید و پیراهن مشکی که تنم بود رو دایی برام خریده بود. از همون بالا داشتم حوض آب وسط حیاط رو دید میزدم که چند تا گیلاس توش انداخته بودیم تا برای شب خنک بشه!
نزدیکتر مینشینم. چه وظیفه سختی رو بر عهده مجتبی گذاشتن. با چشمهای خودم دارم آب شدنش رو میبینم. دستش رو بین دستهام میگیرم و بغض نگه داشتم میشکنه:
- میشه مثل بچگیهام بغلم کنی دایی؟
چشمهای سرخش دیگه بیشتر از این توان ندارن و بالاخره اشکش میچکه. از دستم میکشه و توی بغلش پرت میشم:
- دایی قربونت بشه. بالاخره یادت اومد!
دستش نوازشوار روی کمرم حرکت میکنه و اشکهام روی شونهش میبارن. طول میکشه ولی دستهاش آرومم میکنن. توی گوشِهم از گذشتهها میگیم؛ و من حتی خاطرهی پنج سالگیم که با مجتبی توی حوض بازی میکردیم و پدر بزرگ دعوامون کرد رو هم یادمه!
دستی به موهام میکشه:
- کمکم دارن بلند میشن؛ دیگه کوتاهشون نکن!
تقهای به در میخوره و آهی وارد میشه:
- میبینم که دوتایی خوب خلوت کردینا. پشتسرم چی میگفتین؟
خدای من این بشر چقدر صافه. با کل وجودش داره سعی میکنه شوخ باشه ولی چشمهاش نمیتونن بازیگر خوبی باشن. دست چشمهاش برای من رو شدهست. چشمهایی که استیصال رو قبلاً ازش خوب میخوندم و حالا میفهمم دلیلش چی بوده. مجتبی کمکم می کنه از تخت پایین بیام:
- امیر مرخصش کردی؟
دست به جیب کنارمون میایسته:
- مگه میشه مجتبی یه چیزی بخواد و نشه؟
مجتبی به سمتش میچرخه، به شونهش ضربه میزنه.
- بچه حرمت داییتو نگهدار. کشمشم دم داره.
آهی کیسهای که توی دستشه رو روی تخت میذاره. و لباسهای داخلش رو در میآره:
- خودت احساس پیری نمیکنی بهت بگم دایی؟ همهش دو سال ازم بزرگتری.
- بیادبی خودتو نذار پای پیر نشدن من.
آهی لباسها رو به دستم میده و مجتبی شامپو رو:
- کمک میخوای؟
دست به کمر میشم و با سر کج شده به دوتاشون نگاه میکنم. چیزی نمیگم و پوف میکشم و وارد حموم میشم. اینا به جای من رفتن نقش!
- بیا ببین بهش خوبیم نیومده. یه تعارف کردیما.
شیر آب رو باز میکنم و با وجود سرگیجهای که دارم دستم رو به میله دوش میگیرم تا نیفتم. آب روی تنم میریزه و رخوت و خستگی رو ازم دور میکنه.
اون روزی که وارد خونه شدم و صدای رهام برام آشنا اومد دلیلش همین بوده؛ هیچ وقت فکر نمیکردم مرد دست و پا شکستهای که گوشه سالن نشسته بود همون کَسیه که مدتهاست توی کابوسهام جون نذاشته برام. تمام سعیم رو میکنم که خاطرات زجرآور رو همون جا رها کنم و لباسهایی که آهی برام آورده رو نگاه میکنم. حتی بانداژ هم برام آورده! لبخند تلخی روی لبهام نقش میزنه؛ قربون درکت برم! آخه تو چقدر میتونی عزیز و دوست داشتنی باشی؟
لباسهای تنم رو که پر از خون و خاکه رو توی سطل میندازم و از حموم خارج میشم. توی آینه نگاهی به موهام میندازم. مجتبی درست میگفت کمکم دارن بلند میشن خیلی وقته کوتاهشون نکردم. دستی بینشون میگردونم ولی حالت دادنش غیر ممکنه. همچنان باهاشون درگیرم که آهی ژل رو به دستم میده:
- بشین روی تخت خودم درستش میکنم.
ژل رو توی دستش میریزه و دو تا دستش رو به هم میماله. بعد دستهاش رو لای موهام فرو میکنه و مشغول حالت دادنش میشه:
- میدونستی مجتبی روانشناسه؟
چشمم از کمربند سورمهای رنگش که روی پیراهن سفیدش بسته شده بالا میآد:
- نه نگفته بود. آخرین بار سرباز بود.
آرامش بخش میخنده:
- گفتم که باهاش غریبی نکنی لازم شد باهاش حرف بزنی.
سر پا میایستم و با فاصله چند سانت پایینتر چشمتوچشمش میشم:
- من بهت اطمینان دارم. تو درست فهمیدی، من از خودم فرار میکنم. دلایل زیادی هم داره.
دستهاش رو از موهام جدا میکنه و سمت روشویی میره. مثل دکترهایی که از اتاق عمل اومدن بیرون جوری دستش رو بالا گرفته انگار چی چسبیده بهش! دستهاش رو که میشوره دست پشت کمرم میذاره و به جلو هدایتم میکنه:
- کلی کار داریم. زود باش.
کلی کار داریم؟ معلوم نیست این دوتا چه نقشههایی برام کشیدن:
- چیکار داریم؟
نظرات شما عزیزان: