من_پسرم
قسمت_277
به روی خودم نمیآرم که محکم کوبیدم توی صورت مجتبی، به من چه میخواست بهم دست نزنه! کف دست راستم رو تکیهگاه بدنم میکنم و خودم رو بالاتر کشیده به تخت تکیه میدم. رهام که از در وارد میشه سریع خیز برمیدارم طرفش، حتی خودم هم نمیدونم چرا! امیرعلی از دستم نگه میداره و خودش کنارم روی تخت مینشینه:
- آروم باش!
چشمهام رو میبندم و پیشونیم رو به سرشونهش تکیه میدم. صدای پای رهام رو میشنوم که نزدیکتر میآد صحنههای خوابم توی ذهنم تداعی میشن و کمرم خیس عرق میشه. اینبار دیگه توی بیداری کابوس میبینم! همه چیز با ظرافت و لحظهبهلحظه جلوی نگاهم زنده میشن. با حرکت دست هاش به نفسنفس میافتم که آهی از شونههام میگیره و مجبورم میکنه لای پلکهام باز بشه. لیوان آب رو به لبهام میرسونه:
- چت شد نفس؟
جواب که نمیدم نگرانتر ادامه میده:
- یاحسین، دختر جوابمو بده.
و من فقط چشمهام روی رهام ثابت شده و نمیتونم حرف بزنم. نه که نخوام نمیتونم! نگاهم از چشمهاش به دستهاش میرسه. با همین دستهاش جلوی دهنم رو گرفته بود! با همین دستهای لعنتیش عذابم میداد! کل جونم به لرزه میافته. با اشارهی مجتبی رهام بیرون میره. به محض بیرون رفتن رهام نفس عمیقی میکشم و سرم رو پایین میندازم. همه چی با تمام جزئیاتش برام زنده شد! مرد سیاهپوش کابوسهای من؛ کابوسهای اذیت و آزار یه دختر بچه پیدا شد. تمام این مدت این کابوسها تکرار شدن و هر بار توی خواب روحم نالید و عذاب کشید چون من همون بچه بودم! ولی چرا تا حالا چیزی یادم نمیاومد؟ دستهام مشت میشن و خیسی پیشونیم رو حس میکنم. مجتبی دستمالی که دستشه رو به پیشونیم میکشه و آهی لیوان آب رو به لبهام میرسونه:
- آروم باش چیزی نیست.
چشمتوچشم آهی میشم. اشک توی چشمهاش حلقه زده.
کی چشمهای آهی رو خیس کرده؟ نفس میگیرم:
- چرا گریه میکنی امیر؟
صورتش رو به سمت دیگهای متمایل میکنه. مجتبی آهی رو بیرون میفرسته:
- نفس دایی حالت خوبه؟
خوب نیستم ولی عادت به کلیشهها میگم:
- خوبم!
با خودش سبک و سنگین میکنه تا بگه:
- میخوای از چیزهایی که اذیتت میکنن بهم بگی؟
نگاهم رو به چشمهاش میکشونم و ناخودآگاه دندونهام به همدیگه فشار میآرن. چرا حس میکنم میدونه چه خوابهایی میبینم؟ از بین دندونهای قفل شده میغرم:
- چی باید بگم؟
سعی میکنه آروم باشه ولی چشمهاش استرسش رو نشون میدن:
- رهام کاری کرده که تا اومد تو عصبی شدی؟ اونسری هم که اومده بودیم خونهتون میگفتی یه مرد سیاهپوش تو اتاقته ولی اون زمان فقط رهام اونجا بود!
دقیقاً اون روز جلوی چشمهام میآد که با دیدن رهام این کابوسها هم شروع شدن!
بدون اجازه ازم من رو به تخت تکیه میده و خودش هم روبهروم لبهی تخت خودش رو جا میده. دستهاش رو بالا میآره و بدون قطع کردن ارتباط چشمیش میگه:
- ببین دایی من میخوام چند تا سوال ازت بپرسم، اگه نخواستی جواب هم بدی کافیه فقط با پلک زدن یا هر جوری که خودت دوست داری برام تایید یا ردش کنی. من جزئیات نمیخوام فقط میخوام یه چیزهایی برات بگم و از یه سری چیزها مطمئن بشم.
- بگو.
گوشیش رو جلوم میگیره و عکس همون مرد دست و پا شکسته رو که توی مهمونی خونه مادر مریم جور خاصی بهم نگاه میکرد رو نشونم میده:
- ده سال پیش موقع مراسم چهلم آقاجون بود، همه درگیر مراسم بودن و توی مسجد هر کسی دستش بند چیزی بود. تنها کسی که خونه مونده بود تو بودی اونم بهخاطر حال بدت بود که اگه میبردیمت سر خاک بدتر میشدی بهخاطر وابستگی شدیدت به بابا.
یه چیزهایی مثل هاله توی نظرم میآد، بازیهای من و مجتبی. یه عروسک صورتی داشتم که مجتبی داشت برام موهاش رو میبافت و شعر میخوند. بافتن موهای عروسک که تموم شد یه جیغ کشیدم و پریدم بغلش. مجتبی هم نامردی نکرد و تا تونست قلقلکم کرد. صدای قهقههها و خندههای بلندم که توی فضای ذهنم میپیچه همزمان قطره اشکی از چشمهام سقوط میکنه.
قطره اشکم رو میبینه و ادامه میده:
- به رهام گفته بودن برگرده خونه یه سری وسیله جا مونده با خودش بیاره. وقتی رهام میرسه خونه و وسایل رو برمیداره یه حسی بهش میگه بیاد یه سری هم به تو بزنه. وقتی وارد اتاقت میشه...
کمکم صورتش سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. رگ پیشونیش کامل برجسته میشه و نفسهاش عصبی! ولی دست از گفتن برنمیداره:
- رهام یه پسربچه ده_پونزده ساله چیزی میبینه که ازش فقط به مریم میگه. رهام اذیتهای برادرش رو دیده و همین تونسته جون خریدت بشه که کار به جاهای باریک نکشه!
قطره دیگهای از چشمم سقوط میکنه. همه چی لحظهبهلحظه تکرار میشه و دوباره تکرار میشه. و من فقط ساکت دارم گوش میدم به صدای پر از خشم روبهروم.
سرش رو بالا میگیره و چشمهای سرخ شدهش غیرتش رو نشون میده:
نظرات شما عزیزان: