,

من_ پسرم

قسمت_ 274

 

تکونش می‌دمو با صدای بلندبلند هق‌هق می‌کنم. صدام تو سرم می‌پیچه:

- تو رو خدا بلند شو. تنهام نذار. تو رو به همون خدایی که می‌پرستی بلند شو.

تکون دادن‌هام بی‌فایده‌ست حتی ذره‌ای لای پلک‌هاش هم باز نمی‌شه ک روی زمین می‌افته. روح از تنش جدا شد! آهی با حال بهم ریخته‌تر از من با دست راستش چشم‌های بابا رو می‌بنده. روی پلک‌های بسته‌ش رو بوسه می‌زنه و همون‌جا گریه‌اش اوج می‌گیره. خودم رو می‌ندازم روی جنازه و صدای ضجه زدن‌های دوتامون با هم یکی می‌شه و هر لحظه وحشتناک‌تر داد می‌زنیم.

قصد آروم شدن گرفتن ندارم. آهی از شونه‌هام بلندم می‌کنه! و از بابایی که دیگه نیست جدام می‌کنه!

سر و صدای اطرافمون خوابیده. نیم نگاهم به آدمهای اطرافمون می‌افته که دورمون حلقه زدن و چند نفرشون هم دست‌هاشون رو به صورتشون گرفتن و چشم‌هاشون خیسه. چه خبر اینجا؟

مرد مسنی با ریش‌های جو گندمی کنار آهی می‌نشینه و دستی به شونه‌ش می‌زنه:

- تسلیت می‌گم عمو. خدا رحمتش کنه. آمبولانس تو راهه.

این حرف مرد صدام رو بیشتر به اوج می‌بره و انکار می‌کنم که اتفاقی افتاده. من تازه باام رو پیدا کردم! سرگرد نیروها رو متفرق می‌کنه تا کسی دورمون نباشه. از جمعیت یاد دورمون فقط دو سه نفر می‌مونن تا از اینجا بیرون ببرنمون...

 

 

 

 

 

من_پسرم

قسمت_275

 

آهی زیر بغلم رو می‌گیره و جلوی چشم‌هایی که دارن با دقت سر تا پای هر دومون رو وارسی می‌کنن از خونه بیرون می‌ریم. مرد مسن هم کنار آهی قدم برمی‌داره:
- امیر، داییتون بیرون منتظره. ردش کن بره باید با آمبولانس برین بیمارستان. حالتون دو تاتونم خوب نیست.
ضعیف سری تکون می‌ده و صداش رو صاف می‌کنه. صدای گرفته‌ش مگه با این چیزها صاف شدنیه؟
- چه فرقی می‌کنه؟ با دایی می‌آیم بیمارستان.
شن‌ها زیر پامون می‌لغزن و راه رفتن رو برامون سخت می‌کنن. محوطه حیاط پر از مأمور پلیسه. از حیاط می‌خوایم خارج بشیم که مرد مشکی پوشی که فقط دو تا چشمش مشخصه جلومون رو می‌گیره‌:
- کی هستین؟ بدون تأیید نمی‌تونید خارج بشین!
صدام رو جمع می‌کنم و زمزمه‌وار می‌گم:
- سرگرد فلاح در جریانن.
مرد کنار می‌ره و از درگاه رد می شیم. هنوز وقت نکردم به بودن دایی اعتراض کنم یا بپرسم آهی مجتبی رو از کجا پیدا کرده که بچه حلال زاده خودش ظاهر می‌شه:
-  ببین از خدا بی‌خبرا چه بلایی سر این بچه‌ها آوردن!
چند قدم فاصله بینمون رو کم می‌کنه و به آهی کمک می‌کنه تا منِ شبه جنازه رو روی صندلی عقب ماشین بذارن. علاوه بر درد کتک‌هایی که خوردم و تازه دارن رخ نشون می‌دن، گریه زاری‌هام هم رمقم رو گرفته. سرم رو به صندلی تکیه می‌دم و پلک‌های ورم کرده و ملتهبم رو به هم فشار می‌دم.
- دایی مگه نگفتم حواست به نفس باشه دور و بر من نباشه؟ چی شد دقیقاً سر از کلونی اتابک در آورد؟
ماشین سرعت می‌گیره و صدای ترسیده و آروم مجتبی جواب می‌ده:
- چه می‌دونم. ماهان زنگ زد، بهش گفتم که نفس کجاست. رفت پیشش، یکم با همدیگه حرف زدن و بعدش نفس به یه نفر زنگ زد و همون شد که انگار آتیشش زدن. بدون این‌که بخوان از من بپرسن اومدن همون گاوداری!
به موقع رسیدنم به آهی رو مدیون سرگردم. شنود سرگرد بهم گفت آهی خودش رو توی خطر انداخته و باید کمکش کنم. ماهان داشت سعی می‌کرد آرومم کنه و یه سری حرف‌های بی‌سر و ته بهم می‌زد و حالا متوجه شدم منظورش  از اون حرف ها چی بوده! ماهان و عاشقی! اونم عاشق کی؟ من! منی که خوددرگیری دارم با خودم! خودمم خودم رو قبول ندارم!
صدای مجتبی دوباره قلبم رو فشار می‌ده:
- تسلیت می‌گم دایی جان. بابات مرد خوبی بود، برای راحتی مریم برخلاف میل مادرت طلاقش داد که مریم بره دنبال زندگیش.
چند لحظه سکوت بینشون حاکم می‌شه و دوباره می‌پرسه:
- تونستی در مورد نفس بهش بگی؟
صدای درد دار آهی آروم جواب می‌ده:
- هوم. سخت بود گفتنش. می‌ترسیدم از واکنش نفس ولی همه چی برعکس تصوراتم اتفاق افتاد. تعجب بابا در مقابل خوش‌حالیش هیچی نبود. عکس‌العمل نفس هم ورای تصورم بود. انگار منتظر همین لحظات بوده!
بغض به دیواره‌های گلوم فشار می‌آره و هر چی بیشتر بهش فشار می‌آرم پایین بره بیشتر درد می‌گیره. من بابام رو می‌خوام! 
صدای آهی می‌لغزه و بدون این‌که مجتبی چیزی بگه خودش به حرف می‌آد:
- دلم اونقدری براش تنگ شده که تصور این‌که دیگه نیست و نمی‌بینمش دیوونم می‌کنه. مجتبی بی‌پدر شدم...
هق می‌زنه و سعی می‌کنه جلوی بالا رفتن صداش رو بگیره.
دلداری‌های مجتبی با گریه‌های مردونه آهی خواب رو از چشمام گرفته ولی ضعف روحیم مانع باز شدن پلک و ریختن اشک‌هام می‌شه:
- امیر علی آروم باش. تو با این وضعت می‌خوای خواهرتم دلداری بدی؟ خودت که بدتری!
و بعد فقط سکوت و سکوت تا این‌که صدای ضعیف کسی هوشیارم می‌کنه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 12:13 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب