,

من_پسرم

قسمت_273

 

صدای خداخدا کردن‌های آهی اشک‌های من رو هم روون کرده. خون خشک شده‌ش روی دستش بدجوری دلم رو زیر و رو می‌کنه. دست خونیش رو توی دستم می‌گیرم و لب‌هام با صدام می‌لرزن. برای اولین بار توی عمرم اسمی که همیشه حسرتش به جونم بوده رو صدا می‌زنم:
- بابا...
لبم رو زیر دندون می‌کشم تا نلرزه و پابه‌پای آهی گریه می‌کنم. صدای ضعیفش بیشتر آتیشم می‌زنه:
- قربون صدات بشم. چرا گریه می‌کنی دخترم؟
کنترل لبم از دستم خارج می‌شه. من طاقت شنیدن این لحن رو ندارم. کجا بودی بابا تا حالا که نازم رو بکشی و با محبت باهام حرف بزنی. حلقه‌ی اشک توی چشمش دعوتم می‌کنه بغلش کنم. دست‌های بی‌جونش هنوز بین انگشت‌هامه:
- کجا بودی بابا. چرا نیومدی دنبالم؟ چرا بی‌کس و تنها ولم کردی؟ مگه نمی‌دونستی مریم من رو نمی‌خواد؟ مریم پسر می‌خواست!
منِ پدر ندیده و شکایت‌های دخترونه‌م. این‌همه سال کسی رو نداشتم بهش شکایت کنم. شکایت مامانم رو پیش کی باید می‌بردم؟ ولی حالا بابام اومده باید بهش شکایت کنم که ‌کسی دوستم نداشت! باید بدونه و با مامان دعوا کنه. بد دردیه بی‌پدری!
آخرین جمله رو که می‌گم صدای گریه بلند آهی با اشک‌های بابا که صورتم رو خیس می‌کنه ضربان قلبم رو بالاتر می‌بره و بی‌قرارتر می‌شم.
صداش خس‌خس کنان کنار گوشم جواب می‌ده:
- به خدای احد و واحد اگر اندازه‌ی یک لحظه هم می‌دونستم تو وجود داری از زیر سنگم شده پیدات می‌کردم.
ساکت نگاهش می‌کنم. از خون‌ریزی زیاد صورتش سفیدسفید شده. دیگه خونی توی بدنش نمونده. لب‌های بی‌جونش تکون می‌خورن‌:
- من نیستم...
حرفش رو می‌بُرم؛ حتی فکر کردن به نبودنش هم برام زجر آوره: 
- من تازه پیدات کردم حق نداری نباشی.
شبیه آهی بی‌جون می‌خنده ولی می‌خنده:
- من باید برم بابا. اومدن دنبالم...
هق می‌زنم و دستم رو به دهنم فشار می‌دم که صدام بالا نیاد.
دستش رو به صورتم می‌کشه و نوازشم می‌کنه:
- منو ببخش برات پدری نکردم. همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم ولی نمی‌دونستم دخترم داره یه جای این زمین نفس می‌کشه.
نگاهش رو از من روی آهی می‌چرخونه. سرفه می‌کنه و خون بالا می‌آره‌:
- آهی؛ اول می‌سپارمش به خدا بعد به تو. برای خواهرت پدری کن. نذار حسرت هیچی به دلش بمونه‌‌.
بلند داد می‌زنم:
- نه. تو رو خدا نه.
سرم رو به سمت بالا می‌گیرم:
- خدایا نه. چرا بابای من.
بی‌تابی‌هام رو که می‌بینه سرانگشت‌هام‌ رو فشار می‌ده. به پایین خم می‌شم تا واضح‌تر بشنوم چی می‌گه:
- آدم خوبی باش؛ اونقدری خوب که جلوی خدا و فرشته‌هاش سرمو بالا بگیرم بگم این دختر منه!
لب‌هاش تکون می‌خورن و دیگه صدایی نمی‌آد. آهی روبه‌روش می‌نشینه و با صدای خش‌دار و گرفته از گریه‌هاش و با صدایی که بدتر از من می‌لرزه زمزمه می‌کنه:
- اَشهَدُ اَن لا اَلله لا اَلله.
لبش رو گاز می‌گیره و اشک بیشتر از چشمش می‌جوشه:
- اَشهَدُ اَن مُحَمَدَاً رَسولُ اَلله. اَشهَدُ اَن عَلیً وَلی اَلله.
صدای دیگه‌ای از بابا شنیده نمیشه و فقط اشهد رو لب می‌زنه. اَشهد آخر رو که می‌خونه دوباره لب می‌زنه:
- خدا رو همه جای زندگیتون...
کلمه آخر رو نمی‌گه و با لبخندی نفسش می‌ره.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 12:17 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب