من_پسرم
پارت_272
یادم به بچهها میافته. بدون زمینهسازی و هیچ فکری زود و هول میگم:
- پلیس چند دقیقه دیگه میرسه، زود از اینجا بزنین بیرون.
رفاقت رو در حقم تموم کردین ولی الان دیگه وقت رفتنه.
سیاوش پستش رو ول میکنه و روبهروم روی پا مینشینه:
- یعنی چی این حرف؟
چشم از مرد برنمیدارم:
- من با پلیس همکاری کردم و الان شماها باید برین وگرنه گیر میافتین.
نمیدونم وقت ورود اصلاً متوجه دختر شدنم شدن یا اونقدری استرس کار بالا بوده که اصلاً چیزی رو نفهمیدن! الان واقعاً وقت بحث کردن سر اینم نیست!
از یقهم میگیره و به سمت خودش میکشه:
- کیا داری گیجمون میکنی. گفتی بیایم کمکت و توی چند دقیقه سریع گفتی باید چیکار کنیم. هیچی نگفتم و صبر کردیم برای توضیحت و الان میگی ما رو فروختی به پلیس؟
نگاهم رو به زور از مرد میگیرم و توی چشمهای سیا خیره میشم:
- من کسیو نفروختم، گفتم بیاین کمک که آهی و ماهانو بتونم نجات بدم. اگه پای پلیس میاومد وسط، دوتاشونم گیر میافتادن. هر چهارتاتون زود بزنین به چاک تا نرسیدن.
ایمان پرده رو رها میکنه و به طرفمون میآد. از هم جدامون میکنه و سیاوش رو بلند میکنه.
- پاشو الان وقت بازخواست نیست بعداً در موردش حرف میزنیم.
میزنه به شونهی سیا و به سمتی اشاره میکنه:
- زود باشین پسرا باید از در پشتی بریم. ماشین پشت ساختمونه.
سیاوش ازمون دور میشه ولی ماهان و آهی شوک شده دارن بهم نگاه میکنن. ایمان هم دست کمی ازشون نداره ولی داره سعی میکنه اوضاع رو کنترل کنه. از بازوی آهی میکشه:
- پاشو پسر؛ میدونی بگیرنت حکمت اعدامه؟
آهی با ضرب دستش رو از دست ایمان بیرون میکشه:
- من نمیآم شماها برین. اونقدری حرف واسه گفتن دارم که پلیس بهم تخفیف بده. شماها در برین.
صدای تیراندازی و ایست گفتن مامورهای پلیس با صدای آژیر توی فضای کوچیک خونه پخش میشه که ایمان کلافه و عصبی دست ماهان رو میکشه:
- راه بیفت ببینم. گیر افتادیم.
نگاه آخر بین من و ماها رد و بدل میشه. لحظه آخر میبینم که ماهان لب میزنه:
- دوسِت دارم حتی اگه دیگه نبینمت!
ایمان و ماهان هم پشتسر سیا محو میشن و من یه شوک سنگین دیگه به پیکرهم وارد میشه. این دیگه چه حرفی بود که ماهان زد و من رو این جوری رها کرد!
دوستم داره؟ که چی حالا؟ باید چیکار کنم؟ دوست داشتن یعنی چی؟ آخر دوست داشتن به کجا میرسه؟
صدای گریههای آهی که شدت میگیره ماهان رو کنار میذارم و نزدیکتر به پدر مینشینم. اشکه که مثل سیل از سر و صورت آهی میریزه و قربون صدقه باباش میره:
- قربونت برم نفس بکش الان آمبولانس میرسه.
سرش رو به سمت گوش پیرمرد میبره و چیزی توی گوشش زمزمه میکنه که چشمهای مرد میدرخشه. بهت زدهست ولی میخنده و خون از گوشهی لبش بیرون میآد. دستهای من و آهی محکم شکمش رو فشار میده:
- بیا جلوتر نفس. میخوام لحظه آخر بغلت کنم.
صدای داد و نالههای آهی جیگرم رو میسوزنه. دیدن گریه یه مرد بدترین چیز دنیاست. صدایی که گریه کردن بلد نیست نخراشیدهست و بدتر آدم رو میترسونه.
تردید دارم ولی الان وقت لجبازی نیست شاید دیگه هیچوقت نبینمش! نه امکان نداره تازه پیداش کردم باید همیشه پیشم باشه!
نظرات شما عزیزان: