,

من-پسرم

قسمت-271

 

- اوه؛ پس غیرتی شدنم بلدی! بیخیال بابا آدم روی دوس دخترش که اینقدر غیرت نمی‌ذاره!
دندون هام به همدیگه فشار می‌آرن و به سمت آسنات یورش می‌برم که آهی نگهم می‌داره.
خارج از شهریم و ماشین هنوز داره توی مسیر خاکی پیش می‌ره. دور و برمون بیابون و برهوته و هر چی بیشتر توی عمق مسیر میریم برهوت تر می‌شه.
آخر مسیر می‌خوره به یه جاده‌ی کوهی. جایی خارج از شهر و فقط خاک و سنگ. به زور اسلحه پیاده مون می‌کنن و مجبورمون می کنن راه بریم.  توی مسیر خاکی و پرت کمی راه می‌ریم تا مقابل خونه‌ای با دیوارهای کوتاه متوقفمون می‌کنن. چند تا خونه دور هم دایره وار جمع شدن که یکی از اونیکی قدیمی  تر و فرسوده تره. هر چی به هر کدومش نگاهم می کنم فقط خونه خرابه می‌بینم و این یعنی هیچ آدمی این اطراف در کار نیست!
  انگشت هام بین دست های آهی فشرده می‌شن و از چشم های آسنات پنهون نمی مونه. زیر تیغ آفتاب نگهمون می‌دارن تا ماشین دوم هم برسه. چسبیده به آهی ایستادم و نمی خوام برادر تازه پیدا شده‌ام رو برای حتی لحظه ای از دست بدم. صورتم می‌سوزه و گرمای اطراف بیشتر روم نفسم رو می‌گیره.
توی برزخم. یعنی باید داداش خودم رو بدم دست پلیس؟ نگاهم رو به صورتش که بخاطر آفتاب جمع شده می رسونم. چهره‌ش، رفتارهاش کل وجودش به هر چیزی می خوره جز خلافکار! بعد از بیست سال فهمیدم کسی به اسم آهی تو زندگیمه و حالا باید با دوتا دست خودم تحویلش بدم! حال خرابم توی این موقعیت با این فکرها خراب ترم می‌شه. قدرت مزاحمی من رو از آهی جدا می‌کنه. اسلحه برای بار هزارم روی سر آهی جا می گیره.
- زود باش لباستو در بیار تا نزدم مخش پخش بشه.
پوزخندی به وضعیت آسنات می زنم. کاملا رد داده! بدون لحظه ای درنگ دو تا گوشه ی پیراهن رو می گیرم و دست هام رو بالا می برم‌.پیراهنی که روی دست هام هست رو توی صورتش پرت می‌کنم.
 - عوضیِ بی خاصیت!
دست آهی مشت می‌شه ولی می دونه که الان وقت حرف زدن نیست و با خود‌خوری خودش رو راضی می کنه. در با کلید توی دست آسنات باز می‌شه و هر پنج تامون با دو سه تا محافظ وارد خونه می شیم. حیاط شن ریزی شده و درختچه های خشکیده گوشه حیاط نشون دهنده اینه که سالهاست ساکنی نداشته. یه اتاقک کوچیک گوشه‌ی حیاطه و برگ های زرد شده و آشغال های کف حیاط متروکه بودنش رو بیشتر به چشم میاره. درهای زنگ زده‌ی آهنی که پرده های کشیده شده‌ی پشتش اجازه نمی‌دن داخلش مشخص باشه. از شن ریز وارد یه تیکه یک متری می شیم که سیمان کار شده. باد گرم به صورتمون می‌زنه و باعث می‌شه دستم رو به صورتم برسونم تا کمتر بسوزم.
آسنات به رمز چند تقه به در می‌زنه و پوزخندی به معنای اینکه "پوستتون کنده شده" بهمون می زنه.
- بیا تو دختر بابا!
صدای حال بهم زن خودشه! در رو باز می‌کنن و هر چهارتامون رو وحشیانه به داخل پرت می‌کنن. هلمون که می‌دن نمی تونم تعادلم رو حفظ کنم و وسط خونه به زمین می‌خورم. بدن دردم بیشتر می‌شه. داخل خونه هم مثل بیرونش قدیمی و خرابه ست و هیچ چی نداره فقط یه صندلی و یه میز که روش پارچ خالی آب گذاشته شده.
صدای پای چند نفر که پشت سرمون وارد شدن با صدای اتابک قطع می‌شه.
- درو پشت سرتون ببندید!
اتابک گوشه‌ی دیوار و در تاریکی روی یه تک مبل نشسته.
آسنات با رضایت خاطر عینکش رو از چشم هاش برمیداره و شروع می‌کنه به فک زدن.
- موش های مزاحم کارگاه رو گرفتم پدر. رفته بودن اسلحه خونه رو به هم بریزن.
بازوی ضرب دیده‌ام رو توی دستم سفت می‌کنم و سعی می‌کنم سر پا بایستم. قطره عرقی از پیشونی اتابک به پایین سر می‌خوره و مردمک چشم هاش تغییر حالت می‌دن‌.آسنات کمی جلوتر می‌ره و متعجب زبون باز می‌کنه:
- پدر حالتون خوبه؟ چرا جوابم... 
 سر اسلحه‌ای که صاحب دستش پشت صندلیه روی شقیقه اتابک می‌نشینه و آسنات هین بلندی می‌کشه و دستش به اسلحه می‌ره.  قبل از اینکه اجازه دست به اسلحه شدن به آسنات و آدم هاش بده سر پا می‌ایسته و همه‌شون رو غافلگیر می‌کنه.
ایمان رو که می بینم چشم هام رو می بندم و خداروشکر می ‌کنم که تونستنه نقشه رو عملی کنه. حالا وقت خبر کردن سرگرده. با مورس توی دندونم خبرشون می‌کنم. چند دقیقه دیگه می رسن باید زودتر بچه ها رو فراری بدم. سیاوش از پشت دیواری بیرون میاد و اسلحه ای رو به سمت ماهان پرت می‌کنه و حالا سه تا اسلحه به سمت اتابک و آسنات گرفته شده. هر چهار نفرشون گارد گرفته بودن ولی وقت نکردن اسلحه بکشن.

ایمان چسبی به دهن اتابک می‌زنه و سر اسلحه رو محکم تر به سرش فشار می‌ده.
- جیک هر کدومتون در بیاد هم خودتونو به رگبار می بندم هم یابو رو. خیالتون راحت اونایی که بیرونن تا حالا دستیگر شدن و در هم قفله‌ راهی برای فرار ندارین. اینجا تحت محاصره‌ی پلیسه! آسنات عصبی لبش رو به دندون می‌کشه و اسلحه‌ش رو چند متر دورتر از خودش پرت می‌کنه. پشت سر آسنات آدم هاش هم مجبور می‌شن خلع سلاح شن و دست هاشون رو ببرن بالای سرشون. دست و پای همه شون رو با بست می بندیم و دهنشون رو چسب می زنیم. چشم هاشون رو هم می بندیم و توی اتاقی پرتشون می کنیم.
 لحظه آخر برمی گردم و  چشم های آسنات رو باز می‌کنم. اونقدری خشم خونم بالا زده که با ته مونده‌ی جونم سیلی محکمی توی گوشش می زنم که صورتش به ضرب پرت می‌شه.
- این برای گلوله ای که به پدرم زدی.
مشت دوم رو محکم تر توی شکمش می زنم. از درد به خودش می پیچه.
- این برای اون کفش های سیخ سیخیت که بدن آهیو له کرد!
مشت بعدی رو توی صورتش پایین میارم و با زوری که نمی‌دونم از کجا میاد به سینه دیوار می کوبمش.
- حقته عین سگ بکشمت.
ماهان و آهی از دستم می کشن و بیرون می‌برنم.  ماهان پبراهن یکی از آدم‌های آسنات رو در میاره و تنم می‌کنه. با حرکت سر ازش تشکر می‌کنم و بالای سر بابا برمی گردم. وضعش از همه مون خراب تره!  آهی بالای سرش نشسته گریه می‌کنه. با تکه پارچه روی زخمش رو می بندیم ولی باز هم فایده ای نداره و خونریزی شدتش بیشتر می‌شه.
 آهی سرش رو توی بغل گرفته و می زنه توی صورتش تا بیدارش کنه. ایمان و سیاوش دارن نگهبانی می‌دن و از شیشه ها بیرون  رو می‌پان. ماهان هم دستش رو جلوی دهنش گرفته و نگاهمون می‌کنه. یعنی مرده؟ آروم آروم قدم میزنم و بالا سر آهی پاهام دیگه نمی کشن و روی زمین پرت می‌شم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 12:19 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب