من_پسرم
قسمت_270
نفس/#کیا
پدر! چه واژه غریبی و غریبتر از اون برادر! برای منِ پدر ندیده!
پلکهای ملتهبم رو از هم فاصله میدم و صدای نفسهای ضعیف مرد کنارم رو وقتی که کف دالان بودیم، با گوش جان میشنوم. توی دلم غوغاست! هنوز دو ساعت نشده که فهمیدم کسی که فکر میکردم ما رو ول کرده رفته پی خوشیش زندهست. دلم باورش نمیشه تمام مدت پیش داداشم بوده باشم! چطور نفهمیدم؟ آهیِ خرد و خمیر رو که میبینم جیگرم کباب میشه. آهی جونش رو برای کسی گذاشت که من تمام مدت زندگیم رو ازش متنفر بودم! و آهی عاشقانه میپرستتش. میگم میپرسته چون یادمه روزی که عکسش رو به عنوان فرمانده بهم نشون داد؛ چشمهاش برق میزد و صداش حال عجیبی داشت.
چشمهام پر میشه. خدایا چرا من؟ گناهم چی بود که بیپدری بکشم؟ حقم نیست بابا داشته باشم؟ حسودیم میشه به آهی که تمام مدت بابا داشته؛ دارم حسرت پدری رو میخورم که آهی عاشقشه.
من و آهی توی یه ماشینیم و اون مرد و ماهان هم توی یه ماشین دیگه. تمام رمقم رو توی دستم جا میدم و انگشتهای خونی آهی رو لمس میکنم. سرش آروم میچرخه به سمتم با لب شکافته شدهش آروم میخنده. خون بیرون زده از لبهاش دیوونم میکنه. هیچ کس حق نداره به آهی من دست بزنه. آهی حتی اگه با من رابطه خونی هم نداشته باشه باز هم اسطورهمه. کسی که توی بدترین مواقع، تنها حامیم بوده. جون میدم برای نفسش. کمی به طرفم میآد که اسلحه آسنات روی سرش مینشینه:
- تکون نخور.
زیر لب با غیض زمزمه میکنه:
- گمشو.
از سر همهمون چیزی فراتر از آب گذشته. هر چند آهی از وقتی که دیدمش هم همین اعتماد به نفسش رو داشته.
دستش از پشت کمرم حرکت میکنه و دورم حلقه میشه. سرم رو به شونهش تکیه میدم و اولین قطره اشکم میچکه. نمیفهمم چِمه. تازه از شوک حرفهای آهی بیرون اومدم. من هم مثل بقیه میتونستم خونواده داشته باشم ولی همیشه بچه یتیم بودن روم بوده. یه بار توی دلم موند بابام خم شه موهام رو ببوسه من رو بفرسته مدرسه! بدترین بابای دنیا باشه ولی فقط باشه. معتاد باشه، پیر باشه، دست بزن داشته باشه ولی فقط یه چیزی باشه که اسم بابا رو یدک بکشه که کسی به پدرم فحش داد کل هیکلش رو پیاده کنم بگم " داری در مورد بابای من حرف میزنی اول دهنت رو آب بکش".
چشمهام رو میبندم و قیافهش رو تصور میکنم. چه شکلیه یعنی؟ چه جوری حرف میزنه، چه مدلی میخنده. چی عصبانیش میکنه؟ آهی که اینقدر بچه مثبت و مذهبیه یعنی بابا هم همینطوریه؟ نکنه از دیدنم و اینکه اینجوری لباس میپوشم و میگردم ناراحت بشه؟
قلبم هول شده نمیفهمه چشه فقط بیمحابا میزنه به دیوارهی دور و برش. بغض عجیب گلوم رو گرفته. دارم سعی میکنم پایین بفرستمش. حس میکنم توپی از تیغ به گلوم انداختن و هر باری که پایین میفرستمش قسمتی رو خراش میده.
تیغ رو برای بار هزارم پایین میفرستم و با صدای خشدار مینالم:" آهی..."
- جونِ دلِ آهی.
صدای گرفتهش نگاهم رو به صورتش میرسونه. تمام مدتی که لبهام میلرزیده و مثل یه بچه لبم برعکس میشده برای گریه کردن رو دیده. چشمهای زلالش مقاومتم رو میشکنه و اشکهام میریزه. دلش بیطاقت میشه و پیشونیم رو آروم و پر احساس میبوسه. التهاب درونیم میخوابه ولی قلبم آروم نمیگیره. بیقرارتر از هر وقت دیگهای که از خودم خبر دارم خودم رو توی بغلش میندازم. دستهام از دو طرفم آویزون میشه و اشکهام سینه آهی رو خیس میکنه. اینهمه سال یه بغل داشتم که میتونستم باهاش خودم رو آروم کنم ولی ازم دریغ شده. این یه خیانته؛ خیانت به منی که سالها دنبال یه منبع آرامش بودم.
آسنات که با پشت اسلحه به سرشونهم میزنه درد بدی توی کل تن له شده و خردم میپیچه. آه غلیظی میگم و صورتم پر از اخم میشه.
- عشق بازی تونو بذارین برای بعد الان وقت مردنه!
آهی دستش رو عقب میفرسته و بهش تشر میزنه:
- هُش. دست و پاتو خو بگیر.
ازم فاصله میگیره و توی یه حرکت سریع پیراهنش رو از تنش خارج میکنه. پیراهن سفیدش پر از لکههای سرخ خونه. بدون هیچ مخالفتی لباس رو تنم میکنه. پسر شدم که کسی دختر بودنم رو نبینه ولی آسنات جلوی اون همه مرد چیزی که اینهمه مدت پنهان کرده بودم رو به رخم کشید.
دستم روی زخمهای تن آهی میچرخه. زنیکه با کفش پاشنه بلند رفته رو تن آهی. روی سینهش و دستهاش جوری کبود و زخم شده که دلم میخواد از موهای آسنات بگیرم و به پل ماشینرو آویزونش کنم. تا وقتی که آویزونه پوست کلهش کشیده بشه و زجرکش بشه وقتیم که پرت شد ماشینها از روی نعشش رد بشن گندش از روی زمین پاک بشه!
نظرات شما عزیزان: