,

من_پسرم
قسمت_269

 

بدون پلک زدن با چشم‌های تا انتها باز به جنازه‌ها خیره شدم و بر‌خلاف سر و صداهای ماهان بی‌صداتر از همیشه ماتم برده به فاجعه‌ی روبه‌رو. بوی خون به وجودم رخنه می‌کنه. بدن بی‌جونم فقط به خاطر اون دست‌هایی که از پشت نگهم داشتن هنوز به خاک نیفتاده.
بازدمم عصبی از بینیم خارج می‌شه. با چشم‌های به خون نشسته از پایین به بالا به آسنات نگاه می‌‌کنم. لب‌هاش تکون می‌خورن ولی چیزی نمی‌شنوم. نفس می‌کشم؛ مگه دیگه دلیلی هم برای نفس کشیدن برام مونده؟
جایی بین قفسه سینه‌ام انگار دارن با یه خنجر کُند به قلبم می‌کشن تا بشکافنش. تیز نبودنش زجرکشم می‌کنه ولی نمی‌کشه راحتم نمی‌کنه. فقط دلم می‌خواد یه اسلحه دست بگیرم و کل تیرهای توی اسلحه رو توی بدنش خالی کنم!
 دست‌هام از پشت رها می‌شن و با صورت به سرامیک سرد می‌خورم. چند لحظه طول می‌کشه که سرم بالا بیاد. کف دستم رو به سرامیک تکیه می‌دم ولی توان تحمل بدنم رو نداره و این‌بار با شدت کم‌تری پوست صورتم سرما رو به جون می‌خره.
درد ضعیفی توی دستم حس می‌کنم. زبونم بند اومده و عقلم پس افتاده. دوتاشون به همین راحتی مُردن! این‌همه زجر و زحمتم به جایی نرسید! دوباره سعی می‌کنم تا نگاهم رو بالا بکشم و عامل درد رو پیگیری کنم. انگشت‌های دستم زیر کفش پاشنه بلند زنونه، پوزخندی به لب‌هام هدیه می‌کنه. فکر کرده از درد همچین چیزی می‌ترسم!
بدنم سرد و بی‌روح شده. افسار همه چی افتاده دست آسنات! آسناتی که مثل یه گراز وحشی سرکشی می‌کنه!
خون جاری شده روی سرامیک سفید رنگ و صدای ناله‌ای که به گوش می‌رسه دلم رو ریش می‌کنه. قلبم بازیش می‌گیره و دستم زور می‌زنه که بشه هم بازیش! تازه انگار گوشم به کار افتاده و صدای هر دوشون رو می‌شنوه که آه و ناله می‌کنن!
- ببین منو! هیچ غلطی نمی...
حرفم رو نصفه می‌ذاره. مشتش به فکم می‌خوره و صورتم پرت می‌شه.
عصبی‌ام ولی می‌خندم:
- حرص نزن جوجو النگوات می‌شکنه.
به سمت سقف برم می‌گردونه و دو پا روی قفسه سینه‌ام می‌ایسته که چشم‌هام رو می‌بندم:
- بالاخره گذر پوست به دباغ خونه افتاد! خودت زبون باز کن تا اوقاتم تلخ نشده. اسمت؟ رسمت؟ کارت؟ اینجا چی می‌خوای؟
به یکباره انگار میخ تیزی به سینه‌م وارد شده باشه نفسم می‌ره.  صدام به سختی از حنجره‌ام خارج می‌شه:
- سفت و سخت بنویسشون گم نکنی!
- عجب نفهمی هستی! حرف بزنی قول می‌دم بیارمت تو دم و دستگاه خودم حتی اگه پلیس باشی. حالا بگو!
کف دستم روی زمینه که کم‌کم توی خودش جمع می‌شه و با بیشتر شدن درد و فشار سریع مشتش می‌کنم:
- آهیم، آدم سام. بفهمه چیکار کردی دودمانتو به باد می‌ده!
بی‌خیال شونه‌ای به باد می‌ده:
- دودمانم اتابکه؛ کی جرات داره بهش بگه تو؟
پلک هام رو به هم فشار می‌دم  و برای عصبی کردنش سعی می‌کنم بلندتر بخندم.
خس‌خس می‌کنم. صدام می‌سوزه و سینه‌م می‌لرزه: 
- اونقدر احمقی که نمی‌دونی الان که فهمیدی اتابک با پدر و مادرت چیکار کرده،تضمینی برا زنده موندنت نیست!
روی دو پا می‌نشینه و وزنش بیشتر  سنگینی میکنه، حس می‌کنم یه چاقو کم کم داره بدنم رو از هم باز می‌کنه‌. دست میندازه به گلوم و با خشم فشار می‌ده. ناخن‌هاش رو توی پوست گردنم حس می‌کنم! نفسم یکی در میون می‌شه. نمی‌دونم با کارم واکنش آدم‌هاش چیه ولی با زانو به سرشونه‌هاش می‌زنم. دستش که شل می‌شه، با یه چرخش زیر پاهاش خالی می‌شه؛ من به چپ می‌چرخم و آسنات می‌خوره زمین‌. مثل هر سری آدم‌هاش جلو می‌آن ولی با بالا آوردن کف دستش  به عقب می‌فرستتشون. کف دست‌هام روی زمینه و روی زانو افتادم. از سر و صورتم خون بیرون می‌ریزه. دوست‌هام که باهام اومده بودن هم وضع بهتری نسبت به ما ندارن. حسابی به حسابشون حسابرسی شده!
ماهان که هم‌چنان داره زور می‌زنه و هر بار مشت و لگد تازه‌ای می‌خوره. بابا و نفس هم حال و روز خوشی ندارن. فقط حرکت قفسه سینه‌شونه که مطمئنم می‌کنه زنده‌‌ن! صدای پاهای آسنات قطع می‌شه و صدای خودش ادامه می‌ده:
- بله بابا، حتماً.
-...
- نه چیزی نگفتن، اگه اجازه بدی تا شب...
-....
- باشه می‌فرستمشون به همین جایی که می‌گی، مرده و زنده‌شون رو!
اتابک با یه مشت جناره نیمه جون چیکار داره؟ شاید حیوون‌های وحشی خونگیش گشنشون شده! هه!
نه توان بلند شدن دارم و نه آدمیم که تسلیم بشم و بیفتم روی زمین. راحیل با دو تا بچه که دست‌هاشون رو گرفته و دو طرفش راه می‌آن آروم‌آروم به سمتم قدم می‌زنه. پس دوقلوهام این شکلین! با اون پاهای کوچیک و نیم وجب قد و هیکلشون می‌دوئن و صدای بابا گفتن‌هاشون همه جا رو برداشته. بلند صداشون می‌زنم تا ازین جا دور بشن ولی بدون توجه به چیزی به راهشون ادامه می‌دن. مگه راحیل این‌همه حیوون رو اینجا نمی‌بینه که خودش و بچه‌ها اومدن اینجا؟
راحیل چی گفتم بهت؟! مگه نگفتم تا خودم نیومدم خونه نه زنگ بزن نه سعی کن پیدام کنی؟ آخه عزیز من چرا حرف گوش نمی‌کنی!

راحیل می‌خنده مرصاد می‌خنده دخترم می‌خنده.  یادم نمیاد اسم دخترم چی بود!
خدایا این دلم طاقت یه آخ گفتنشون رو هم نداره حواست بهشون باشه. از دار این دنیا همین سه تا موندن برام، جون هر کی که دوسش داری و جون امانتی‌های من!

 

****



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 12:25 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب