من_پسرم
قسمت_268
نفس بیجون ولی لجباز زمزمه میکنه:
- (...) نخور بچه(...).
وحشیانه موهاش رو بالا میکشه که صورتش از درد جمع میشه و بعد محکم به زمین میکوبه که صدای ضجهش بلند میشه. نفس من داره درد میکشه! و دیگه صدایی ازش نمیآد!
پوزخند صدا دار آسنات نگرانم میکنه. چرا نفس تکون نمیخوره!
آرومآروم با تقتق کفشهاش بالای سر پدر میره و از بازوش میکشه به زور بلندش میکنه:
- خب میآیم سر قضیه این کفتار پیر. کیه که اینهمه آدم اومدن برای نجات دادنش؟
از هیچ کس هیج صدایی بلند نمیشه:
دوباره حنجرهش رو خراش میده:
- یکیتون حرف بزنه تا نفلهش نکردم.
اسلحه رو به شقیقه پدر فشار میده:
- خودت بنال. این آخرین فرصتته، زبون باز نکنی میکشمشون.
تهدید های دو طرفه اثری نداره؛ هیچ کدوم حرفی نمیزنیم. پدر با زیرکی جوری رفتار میکنه که انگار اصلا منو نمیشناسه.
باز هم اجیر کردههای اتابک با مشت و لگد به جون پدر میافتن ولی فقط سکوت شنیده میشه.
سکوت پدر بزرگترین ضربه رو به آسنات میزنه کفری و کلافه تیری به شکم بابا شلیک میکنه.
- خودت خواستی خرفت!
باورم نمیشه! اینجا داره چه اتفاقی میافته. جنازه نفس از چپ به راست و جنازه پدر از راست به چپ افتاده!
****
نظرات شما عزیزان: