من_پسرم
قسمت_266
فاصلهها قدمبهقدم صفرتر میشن:
- کجا فرار میکنی؟ اگه مردی وایسا سرجات!
نفس پوزخند میزنه و دیگه عقب نمیره! آسنات میخنده و مطمئن شده که طرفش رو تسلیم خودش کرده، توی یه حرکت ناگهانی نفس کمی خودش رو به پایین خم میکنه و با پا زیر اسلحه آسنات میزنه که میره هوا و چند متر دورتر فرود میآد! آسنات جا میخوره و قدمی به عقب میره. همه آماده باش میشن و نفس میشه هدف تیررس اسلحه سی_چهل نفر!
- حالا اگه راس میگی بیا جلو تا بزنم له و لوردت کنم ضعیفه!
نفس محکم و قرص سرجاش ایستاده و آسنات نزدیکِ نزدیکش میایسته:
- باشه فهمیدیم بلدی! حالا خودت با زبون خوش لباستو در بیار.
- غلط اضافه نکن یاد میگیری.
نگاه عاقل اندرسفیهانه نفس ستودنیه! توی همچین شرایطی که همه دارن سگ لرزه میزنن انگار همه چیز روی انگشتش میچرخه. یکقدم هم از موضعش عقبنشینی نمیکنه. ترس و این قضایا هم که کلاً تو خونش نیست!
آسنات عصبیه. بهتره بگم آتیشی! بعد از مدتها جدل برای رسیدن به کیا حالا با یه ضربه تختسینهی کیا انگار بهش شوک وارد شده و هنوز باور نداره چیزی رو که بهش شک داره!
سوالهای زیادی توی مخش رژه میرن که دنبال جوابن ولی مقاومت نفس سوالها رو به جواب نمیرسونه و آسنات لحظهبهلحظه گیجتر میشه. بلند و عصبی دستور میده:
- نگهش دارین این بیپدر و مادر رو.
زور میزنم از زیر اسلحله بالا بیام که از دو طرف ضربه محکمی به کمر و پهلوم میزنن. از درد به خودم میپیچم و نای ناله کردن هم ندارم. نفس اجازه نمیده زمان زیادی از تموم شدن جملهش بگذره، نعره میزنه و میشه رجز خون:
- حرف دهنتو بفهم. بیپدر و مادر تویی که داری برای کسی پادویی و خر حمالی میکنی که ننه باباتو عین سگ کشته!
دو تا مرد هیکلی و چهارشونه به نفس نزدیک میشن که رو به هر دوشون اخطار میده:
- عوضیا جرات دارین دستتون بهم بخوره نعشتونو میندازم رو زمین.
گارد میگیره. آسنات انگار جایی بین خلاء مونده، نه میتونه باور کنه؛ نه نکنه:
- آشغال ببند دهن کثیفتو!
آب دهنم رو پایین میفرستم و دستم رو روی پهلوم فشار میدم:
- وقتی بچه بودی اتابک پدر و مادرتو کشته!
مشت محکمی توی صورتم پایین میآد.
- مث سگ...
حرفشو میبرم:
- تا حالا عکسی از مادرت دیدی؟
ضربه بعدیش با کفشهای سرخش به پام میخوره. یه حس عجیبی بهم میگه باید ادامه بدم:
- اسمی؛ نشونی؛ چیزی؟
خودم رو بالاتر میکشم:
- عکسای یک سالگیت چی اونا رو داری؟
قبل از اینکه چیزی بگه باز هم خودم جواب میدم:
- مطمئنم که نداری. هر اتفاقی بین مادر و پدرت هم افتاده باشه باز هم همهی عکسهای بچهشون رو با هم گم نمیکنن!
رنگ شک توی نگاهش بهم میفهمونه خودش هم قبلاً یه چیزی توی مایههای تردید توی وجودش داشته که الان داره کمکم یقین میکنه. جا خورده و بین اینهمه آدم زندگیش برملا شده!
دندونهاش رو به هم فشار میده و یقهم رو توی دستش گرفته بالا میکشه:
- اون هر کسی که باشه منو نجات داده و بزرگ کرده! پس پدرمه!
اینبار صدای پر کنایه و طعنهی نفس جهت نگاه آسنات رو تغییر میده:
- آخه بزمجه الانم داره ازت بیگاری میکشه. نجات دادن کجا بود؟
داد میزنه از اون دادهایی که وقتی خیلی عصبیه کاربرد داره:
- اصلاً جونت براش مهمه؟ یا فقط فکر منافع خودشه؟
اشارهای به یکی از مامورهاش میکنه و یه فضای دایرهای دور نفس و اون مرد خالی میشه:
- زبونشو کوتاه کن!
مرد لبخند اطمینان بخش مردونهای میزنه و تمسخرآمیز به سمت نفس قدم برمیداره. گوشم به صدای کفشهای پاشنهدار آسناته که تنها صدای توی سالنه. دست به سینه میایسته و بلندای مانتوش بیشتر به چشم میآد. مانتویی که تا زمین میرسه، بدتر از اون کفشهاش! آسنات با آمادگی نیومده اینجا! کی خبرش کرده؟
صدای نفس و اون مرد حواسم رو از آسنات پرت میکنه. هیچ کاری نمیتونم بکنم، هیچی! فقط خودخوری میکنم. وضعیت داره خطرناک میشه ولی خبری از نیروی کمکی نیست. باید نیم ساعت پیش میرسیدن!
مبارزه تنبهتنشون شروع میشه. ضربه به ساق پا، سرشونه، قلب، گردن و سر. ضربههاشون توی نواحی مختلف و حساس بدن میچرخه تا اینکه بالاخره مرد مچاله شده روی زمین پرت میشه و اینبار نفس دست به سینه آسنات رو به مسخره میگیره.
انگشت آسنات چند نفر رو نشون میکنه و از بین جمعیت بیرون میکشه. نفس دورِه میشه. نگاهش روم ثابت میمونه. آشوبم، حیرونم، قرار ندارم ولی میخندم و لب میزنم. " من بهت اطمینان دارم "
ماهان هم حال بهتری نسبت به من نداره. فکش منقبضه، دستهاش مشت شده و صورتش قرمز قرمزه.
نظرات شما عزیزان: