من_پسرم
قسمت_264
برق که قطع میشه همه شون به سمت در هجوم میبرن و شونهبهشونه مثل سد مقابلش قد علم میکنن. نمیتونن ما رو ببینن ولی میدونن اینجا فقط یه خروجی داره و از جاشون تکون نمیخورن! الان وقتشه که تکتک از پا درشون بیاریم. چندتایی رو با شوکر یا با زدن به قسمتهای حساس و گیجگاهشون بیهوش میکنیم.
عرق گردنم رو خیس کرده و آروم نفس میکشم و سعی میکنم جوری از بینشون رد بشم که متوجهم نشن. همه چیز داره خوب پیش میره و کمکم داریم به ورودی نزدیک میشیم که به طور کاملاً ناگهانی برق مجموع دوباره وصل میشه! و وسطشون گیر میافتیم! بابا رو با دست به پشت سرم هدایت میکنم و جوری گارد میگیرم که کسی نتونه بهش آسیبی برسونه. بچهها هم خودشون رو به زحمت بهمون میرسونن دور پدر گارد حفاظتی تشکیل میدیم.
ناجور گیر افتادیم و از همه طرف بهمون ضربه زده میشه. سه نفری که باهامن از بچههای هم دورهای باشگاهیمن که چند ساعت قبل از من با کمک همون مردی که مهمات رو بهم رسوند وارد مجموعه شدن. عین مور و ملخ اطرافمون آدم ریخته که به هر ترفند و نحوی شده میخوان از هم جدامون کنن. از بمب، یا گاز اشک آور نمی تونیم استفاده کنیم، بخاطر نیتروگلیسرینی که اینجا استفاده میشه و به کوچکترین گرما و موجی حساسه! و سریعا منفجر میشه. بین من و چهار نفر بقیه فاصله میافته و تک میافتم. آروم توی بیسیم زمزمه میکنم:
- نذارین بینتون فاصله بیفته.
یه نفر جلو میآد و با لانچیکو باهام درگیر میشه. بین سهتاشون گیر افتادم و هر کدوم یه ضربه میزنن که یا دفع میکنم یا جاخالی میدم. یک لحظه نمیفهمم چی میشه زیر پام رو میکشن و روی زمین پرت میشم. سر زانوهام تیر میکشن. یکیشون با خندهی زشتش ضربهای به پهلوم میزنه و مجال بلند شدن بهم نمیده. عرق از سر و روی مرد عصبانی میچکه. گردنش رو به طرفین حرکت میده. از یقهم میگیره و میخواد بلندم کنه که مچش رو میپیچونم و نقش زمین میشه. آدمهای اطرافم وسایلم رو ازم میگیرن و بعد از یه درگیری از دستهام نگهم می دارن. مرد دستی به دهنش میکشه و گوشهی لبش که پاره شده رو پاک میکنه و تف میکنه توی صورتم. چشمهام ناخودآگاه بسته میشن و صورتم به پیرهنم میکشم. بد دهنی میکنه و مشتش رو آماده زدن به صورتم میکنه. ضربه بعدی تا نزدیکی دهنم میاد که مرد با ضربهای به سمتی پرت میشه. دستی دستم رو میکشه و به سرعت برق سرپام میکنه. پشتبهپشت که میشیم صداش هم عصبانیم میکنه هم خوشحال:
- آخه بیشعور تنها پا شدی اومدی اینجا که چی؟
همزمان که ضربهای به یکی از مهاجمها میزنم جوابش رو میدم:
- تنها نیستم!
با ضربه محکمی که نفس به سر مرد روبهروش میزنه و پرتش میکنه به سمت دیوار فکر نکنم دیگه طرف بلند بشه!
- چاییدی! بکش سینه دیوار. چهارتا آدم پا شدن اومدن وسط این بلبشو آدم ببرن بیرون.
وسط اینهمه آدم گیر کردیم، مدام از همه جهت بهمون حمله میشه کسی جرات نمیکنه نفس اضافه بکشه، نفس داره یک نفس غرغر میکنه. دو نفری که توی مسیرمونن با چاقو میخوان بهمون زخم بزنن که نفس با لگد میزنه زیر دستشون من هم بلافاصله توی شکمشون میکوبم. وقتی روی زمین میافتن با دو تا ضربه به گیجگاهشون بیهوششون میکنیم. گوشهی دیوار جا میگیریم و اینجوری از پشتسرمون مطمئنیم. موندم این همه آدم از کجا سبز میشن و چرا برق یکدفعه وصل شد! ماهان هم از بین جمعیت سر در میآره و به سمتون میآد. از لباسهاشون مشخصه دو تا از مأمورهای بیرون رو بیهوش کردن و لباسهاشون رو به تن کشیدن که توی این شلوغی هم کسی بهشون توجه نکرده و تا اینجا تونستن بیان. نفس پشت بهم میایسته و آروم زمزمه میکنه:
- کمرم رو بگیر.
اون سه نفر فقط دارن پدر رو پوشش میدن تا گیر نیفته. ماهان پشتسر ما دوتا رو حفظ میکنه و ما هم سعی میکنیم تا جایی که میتونیم از خودمون دورشون کنیم. سه نفر بهمون نزدیک میشن؛ وقتی نفس میگه "حالا " از کمر بلندش میکنم و به توی هوا میچرخه و با پا به هر سهشون ضربه میزنه. پودری که توی دستش ریختم رو توی صورتشون پخش میکنه. چشمهاشون رو میمالن و کف دالان پَهن میشن.
لانچیکوی دست نفس، چاقوی ماهان و دست و پنجه من کمکم داره نتیجه میده و به خاطر جایی که انتخاب کردیم بیشتر از سه نفر نمیتونن بهمون نزدیک بشن و این باعث میشه کار خوب پیش بره. چند نفر بیشتر نموندن که بتونیم از این حلقه بیرون بریم که صدای قهقهههای مزخرف آشنای کسی ته دلم رو خالی میکنه. همین رو کم داشتیم، آسنات! هر سه به همدیگه نگاه میکنیم و دندونهامون رو به همدیگه فشار میدیم. لعنت به این شانس! مگر اینکه دستم نرسه به اون احمقی که این برق کوفتی رو وصل کرده! صدای نحسش قطع که نمیشه هیچ بلند و بلندتر میشه و خودش هم وارد میشه. همهی غول تشنها کنار میکشن و آسنات همراه آدمهای
نظرات شما عزیزان: