,

من_پسرم
قسمت_263


پیرتر از چیزی که باید باشه، لاغرتر از چیزی که فکر کنی اصلاً گوشتی هم براش مونده! اونقدری که توی این دو سال شکنجه شده توی سال‌های اسارتش سختی نکشیده!
صدای ضعیفش با اشک چشم‌هام می‌جوشه:
- امیرعلی!
دل بی‌قرارم تنگ و پدر ندیده‌ست! دلش می‌خواد همین جا بین بازوهای پدر نحیفش گم بشه ولی جون پدر برام مهم‌تر و ارزشمند‌تر از این حرف‌هاست، همه‌ی تنگ بودن‌های دل و دوریش رو کنار می‌ذارم و زیر بازوش رو  می‌گیرم. خدایا شکرت که حواست بهش بود و دیدارمون نموند به قیامت! بغضم رو پایین می‌فرستم و اشک‌هام رو پس می‌زنم:  
- جون دلم. باید بریم.
کمکش می‌کنم سر پا بایسته. دو نفری که زدم رو داخل اتاقک میندازم. دهنشون رو می‌بندم و در رو روشون قفل می‌کنم.  با احتیاط از مسیری که اومدم رد می‌شیم. یکی دو نفر توی راهرو دارن رد می‌شن. گوشه‌ی دیوار قایم می‌شم و با شوکری که به پهلوشون می‌زنم از پا می‌ندازمشون و می‌کشمشون گوشه دیوار که دید نداره.  مشکل اصلی خروجیه مطمئناً الان پر از آدمه! اگه برق به موقع قطع نشه گیر می‌افتم. عینک مخصوص رو به چشم پدر و خودم می‌زنم و از کناری ورودی رو چک می‌کنم. همونجوری که حدس می‌زدم شلوغه البته شدیدتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم. ماییم و سی تا گنده بک. طبق تخمینم باید کمتر از این حرف‌ها می‌بودن.
از طریق بی‌سیم با بچه‌ها ارتباط می‌گیرم:
- حسام، برق. بچه‌ها کجایین؟ بیاین ورودی. ما از سمت چپ داریم می‌آیم. تا وقتی برق قطعه هیچ کس نمی‌فهمه کار شماست. عینک‌هاتون رو بزنید که توی تاریکی بتونید خوب ببینید.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 13:6 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب