من_پسرم
قسمت_261
در آسانسور باز میشه و من میشم اون آهی همیشگی فقط با یه فرق که اینبار نتیجه تلاشهای دو سالهم رو میبینم. درکشویی ون مشکی رنگ رو باز میکنم. مقابل عمو هاتف مینشینم ساکت و آروم!
- امیر لازم نیست حتماً خودت هم باشی!
سرم رو پایین میندازم و با انگشتهام بازی میکنم:
- حاجی تا اینجا رو اومدم، بقیهشم خودم میرم. فقط منم که میتونم وارد دم و دستگاه اتابک بشم، اگر پلیس وارد عمل بشه امکان داره بلایی سر پدر بیاد.
دست راستش رو روی شونهی چپم میذاره:
- امیرعلی برات دردسر میشه. اگه پلیس توی موقعیت دستگیرت کنه به عنوان خلافکار بازداشت میشی! احتمال اعدام...
سرم رو بالا میگیرم و توی صورتش میخندم:
- مهم نیست! هر چند اونقدری مدرک از اتابک و سام دارم که اگه دستگیرم بشم میتونم خودم رو تبرئه کنم. کپی اطلاعات رو براتون فرستادم. به محض ورودم به داخل اون گاوداری شما ارسالش کنید برای بچههاتون.
نیمخیز میشم که دستهام رو میکشه. چشمهاش دو دو میزنه و دلنگرونیش تبدیل میشه به اصرار چندین باره:
- بذار پلیس باهات بیاد. اینجوری امنیتش بیشتره.
لبهام رو به درون دهنم میکشم و دوباره رهاشون میکنم:
- اگه از تایم پیشبینی دیرتر کردم پلیس رو خبر کنید. ورود اولیه با پلیس خطرناکه.
ناچار با اخمی که توی کل رفتارش مشخصه، سری بالا و پایین میکنه:
- اسلحه؟ شنود؟ هیچی؟
به کتفش ضربه میزنم:
- کامل بازرسی بدنی میکنن بعد اجازهی ورود میدن.
کلاهم رو به سر میذارم و عینکم رو به چشمهام میزنم. دستم رو به لبهی ون میگیرم و پیاده میشم:
- یا علی.
صدای هاتف جدی و فرمانده، رفیق و هم رزم پدرم " علی یارت " رو بدرقهم میکنه.
الهی به امید خودِ خودت. سوار موتور پرشی مشکی رنگم میشم و به سمت گاوداری میرم. یه گاوداری بزرگ و فوقالعاده کثیف خارج شهر که شده پوشش کثافت کاریهای اتابک. دیشب تا صبح بیدار بودم و روی برنامههای اتابک کار میکردم. اثر انگشتی که ماهان برام فرستاده بود رو شبیه سازی کردم و باهاش تونستم رایانهش رو باز کنم. گوشهبهگوشهی اطلاعاتش رو زیر و رو کردم تا بالاخره توی یه پوشه مخفی تونستم محلی که پدرم رو پنهان کردن پیدا کنم.
قبلاً برای درست کردن جاساز اونجا رفته بودم ولی طبق نقشهای که توی رایانه اتابک پیدا کردم؛ اونجا یه طبقه زیر زمینی داره یعنی دقیقاً زیر پاهای گاوها یه ساختمان مجهز هست! کلی کار اونجا انجام میشه. یکی از اون کارها نگهداری سلاحهای جنگیه و درست کردن یه سری بمبهای دست ساز که به مشتریهای خاصش فروخته میشه!
موتور رو روی جک میزنم و هر دو پام کنار هم روی زمین ثابت میشن.
پشت در بزرگ حیاط که ضد زنگ خورده، میایستم. خم میشم. سنگریزهای از روی زمین برمیدارم و به در میکوبم. پیرمرد با آدامس گوشه لبش لنگانلنگان خودش رو به در میرسونه و صدای کشیدن پای لنگش به خوبی قابل تشخیصه؛ هر چند که از عمد خودش رو به لنگ بودن زده باشه! در که باز میشه محیط عادی گاوداری عصبیم میکنه! عمراً اگه کسی حتی بتونه حدس بزنه این تو چه خبره!
- فَ؛ فَ؛ فرمایش.
زبون مرد موقع حرف زدن میگیره! دستم رو به گوشهی دیوار گیر میدم و سرم رو به سمتش خم میکنم تا به قد کوتاهش برسم:
- سفارش داشتم صفدر خان، در جریانن!
لکنت زبان را بهانه میکنه تا خودش رو بیاطلاع نشون بده:
- سِ سِ سفارش گگگاو یا ش؛ش؛ شیر؟
پایینتر میرم و نفسم رو توی صورتش پخش میکنم:
- سفارش سمندر دارم؛ سمندر سرخ!
چشمهاش با احتیاط اطرافش رو میپاد و بعد در رو باز نگه میداره تا وارد بشم:
- آ؛ آ؛ آها.
پشتسر صفدر قدمهام رو محکم برمیدارم و بسم اللهی رو آروم زیر لب زمزمه میکنم.
وارد یه دالان میشیم که دو طرفش گاوهای شیرده مشغول لمبوندن هستن و بوی پِهن کاملاً مستفیضمون میکنه. به ته دالان که میرسم همونجوری که با دو انگشت دماغم رو گرفتم به سمت پلههایی که صفدر بهشون اشاره میکنه میرم. از پلههای مارپیچی پایین میرم. آخرین پله رو که رد میکنم پای پلهها با مأمور چک سینهبهسینه میشم:
- دستهات رو از دو طرف باز کن باید بگردم.
دهنم رو کج میکنم و بیحوصله دستهام رو باز میکنم. کامل که میگرده نگاه کجی بهش میندازم و با کنار زدن چند لایه پلاستیکی که مقابلم آویزون شده و یاد قسمت ایزوله بیمارستان میافتم، وارد میشم. آرمین زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم جلوم سبز میشه:
- بهبه آهی خان! قدم رنجه فرمودین.
با چشم به اطرافم اشاره میکنم:
- چه جایی! خوشم اومد از اتابک خان!
دروغ که کنتور نمیندازه؟ میندازه؟ اصلاً من عاشق اتابکم!
با دستش سمتی رو نشون میده که اونجا برم ولی من تمام حواسم پی جاییه که عشق تمام زندگیم، نفسم توش داره با درد نفس کم و زیاد میکنه.
نظرات شما عزیزان: