من_پسرم
قسمت_260
صدای دادش با کوبیدهشدن در واحد یکی میشه:
- همهتون با هم برین به جهنم!
نفسم رو فوت مانند به بیرون میفرستم و دستی بین موهام میگردونم. حدس میزدم شوکه بشه ولی فکر نمیکردم اینقدر تنفر داشته باشه! موقعیت مناسبی برای گفتن این حرف نبود. میخواستم بعد از تموم شدن عملیات بهش بگم ولی اوضاع اونقدر قاراشمیشه که از برگشتنم مطمئن نیستم!
ساعت روی دیوار بهم میفهمونه که وقت کمی دارم. چند تا دکمه باز بالای پیراهنم رو میبندم. آستینهای بالا زدهام رو صاف میکنم. گوشیم رو توی جیب پشتیم میذارم. بیسیم رو توی گوشم تنظیم میکنم و وضعیت رو از بچهها میپرسم. وسایلی که لازم دارم رو برمیدارم و از خونه بیرون میزنم.
جلوی واحد ماهان میایستم و چند تقه به در میزنم. در که باز میشه دلخور به چهارچوب در تکیه میده. فرصت حرف زدن رو ازش میگیرم؛ شمارهای رو که روی کاغذ نوشتم رو به دستش میدم:
- با نفس حرفمون شده از خونه زده بیرون. من دیگه باید برم زنگ بزن از مجتبی جای نفس رو بپرس. برو پیشش و مواظبش باش. مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم حالش زیاد خوش نیست!
با اخم برمیگرده داخل آپارتمان و سوئیچش رو برمیداره. کفشهاش رو هولهولی پاش میکنه:
- آخه الان وقتش بود؟ میمردی بعداً بگی؟
دست روی شونهش میذارم و نگهش میدارم:
- نمیخواد هول کنی، مجتبی حواسش بهش هست! دارم میرم برای نجات پدرم، شاید...
سرم رو پایین میندازم و دوباره بالا میگیرم:
- شاید دیگه برنگردم! مجبور شدم باهاش حرف بزنم چون بعد از من کسی نبود که پدرش رو بهش بشناسونه! همونطوری که اون روزی که نفس حموم بود بهت گفتم؛ اگه دوسش داری باید کمکش کنی خود واقعیش رو پیدا کنه. این همه مدت حواست بهش بوده، نوکرتم هستم اگه عمری بود برات جبران میکنم ولی حق نداری خودتو بهش تحمیل کنی. حرمت خواهرمو حفظ کن!
صدایی از ته حنجرهش بالا میآد:
- آهی... داری وصیت میکنی؟
میخندم؛ آروم ولی نگران. نگران آینده نفس!
- تا امروز بنا به کیا بودن هر طور خواستین با هم رفتار کردین ولی از الان اون دیگه نفسه! حق لمس کردنشو نداری مگر اینکه محرمت بشه. بهت اعتماد داشتم که باهاش فرستادمت تو گروه اتابک. علاقه تو ثابت کن با حفظ حرمت خواهرمن! یادت نره رفیق!
چشمهاش رو میبنده و باز میکنه. از کسی که دارم خواهرم رو بهش میسپارم مطمئنم. اهل هر چیزی بوده باشه بیغیرت نیست!
قدمی به جلو برمیدارم و همونجا متوقف میشم:
- برام دعا کن، خودم مهم نیستم، باید پدرم رو نجات بدم به هر قیمتی که شده!
خودش رو بهم میرسونه و روبهروم میایسته. بازوهام رو توی دستش میگیره و فشار خفیفی بهشون وارد میکنه:
- مسخره نشو، اگه جرات داری سالم برنگرد! اصلاً اگه سالم برنگردی نفسو اذیت میکنم!
دوست رفیق هر چیزی که اسمشه؛ ماهان توش داره سنگ تموم میذاره!
- نذار نفس بفهمه کجام، نمیخوام قاطی این چیزا بشه. عملیات که تموم بشه عمو هاتف خودش خبرت میکنه. دیگه باید برم.
با کف دستم به شونهاش ضربهای میزنم و از کنار دستش رد میشم. خودم رو توی آسانسور میندازم. توی آینه که چشمم به خودم میافته یاد گذشتهها میکنم. چشمهای اشکی و غصهدار راحیل رو توی آینه میبینم. پلکهام رو بهم فشار میدم تا نذارم قطره اشکی از بینشون به بیرون درز کنه، باید قوی باشم. الان وقت پا پس کشیدن نیست. پدرم رو نجات میدم و با کل خانوادهام برای دیدن دوقلوهام برمیگردم خونه!
نظرات شما عزیزان: