,

من-پسرم

قسمت-259

 

به دنیا اومدم. بعد از برگشتن بابا از جنگ می‌فهمن که موجی شده.
هنوز هم حالت تهاجمیش رو داره ولی با اخم داره گوش می‌ده، مطمئنم اصلاً نمی‌دونست بابا رزمنده بوده! وقتی مخالفتی نمی‌بینم بقیه‌ش رو براش تعریف می‌کنم:
- بابا دیگه اون آدم قبلی نبوده. وقتی حالت موجی بودنش می‌گرفته‌ بچه‌شو از خونه بیرون می‌کرده که چیزی نبینه و زنش رو کتک می‌زده! یه چیزی بوده که دست خودش نبوده. بعد از این‌که حالش می‌اومده سر جاش گریه می‌کرده و خودشو می‌زده. سه چهار سال می‌گذره ولی بابا دیگه نمی‌خواسته مامان اذیت بشه برخلاف میل مامان طلاقش می‌ده. منو برمی‌داره و جوری محو می‌شه که کسی نتونه پیداش بکنه حتی خانواده خودش! می‌خواسته مامان بره دنبال زندگی خودش و جوونیش! طبق چیزی که من از تاریخ‌ها فهمیدم اون‌موقعه مامان تو رو سه ماهه حامله بوده یا نفهمیده که به دادگاه اعلام کنه یا نخواسته که بگه!
اخم هاش توی هم می‌رن و اشک‌هاش از چشم‌هاش می‌ریزن. ولی خودش رو از تک و تا نمی‌ندازه:
- خب داستان تا‌ثیرگذاری بود! من باید برم.
موهام رو عقب می‌فرستم و سعی می‌کنم به خودم مسلط باشم:
- نفس اینجوری نکن. به خدا داری منم اذیت می‌کنی. برای چی می‌خوای فرار کنی؟ وایسا حرف بزنیم.
با آرنجش بهم ضربه می‌زنه ولی مانع بلند شدنش می‌شم. با هم درگیر می‌شیم و با چند تا فن و حرکت کامل می‌چرخونتم و روی تخت پرتم می‌کنه و از در بیرون می‌زنه. تیر آخر رو می‌زنم. صدام بعد از کلی کنترل کردن خودم، بلند می‌شه:
- بابا توی دست اتابک اسیر  شده. باید نجاتش بدیم. یعنی نمی‌خوای برای یک بارم که شده ببینیش؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 13:28 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب