من-پسرم
قسمت-257
- وقت تنهایی نیست. هر چی سکوت کردیم بسه باید با هم حرف بزنیم!
کتاب توی دستم رو کنار میذارم و لبهی تخت خودم رو جا میدم. نزدیک میآد و دست به یقهم میشه:
- آره درست میگی باید حرف بزنیم.
می غره:
- عوضی آشغال نکبت نفهم بیشعور عوضی به چه حقی از من آزمایش گرفتی؟ اصلاً به تو چه کیم؟ چیم؟ به چه اجازهای ها؟
دستهام رو روی مشتهای گره کردهش میذارم:
- اولاً که عوضی رو دوبار گفتی. دوماً نگرانت بودم!
مشت محکمی نثار سینهم میکنه که قشنگ بهم یادآور میشه قهرمان ورزشیه:
- بیخود کردی نگرانم بودی. اصلاً چه دلیل داشت نگرانم بشی؟
میخندم:
- به همون دلیلی که تو عاشقم شدی!
داد میزنه بلند و گوش فرسا:
- بهت گفتم نشنیدهش بگیر! منظورم این نبود بد فهمیدی!
چشمهام رو میبندم و باز میکنم. نمیفهمه نباید جلوی چشمهای من اینقدر بیقراری بکنه؟ نگران حالشم که دوباره بریزه بهم. نفس عصبانی و اخمو رو نمیخوام!
بین غرغر کردنها و یه بند حرف زدنهاش که شکایت هاش تمومی ندارن و عصبانیتش فروکش نمیکنه؛ از دستش میکشم و محکم بین بازوهام اسیرش میکنم. بیقراری میکنه و دست و پا میزنه که ولش کنم، حلقه دستهام رو محکمتر میکنم:
- هیس. آروم بگیر دختر! فکت از جاش در اومد.
یکم که آروم میشه صداش دقیقاً کنار گوشم زمزمه میکنه:
- من چم شده آهی؟
دلم، دلم میخواد همه چی رو بهش بگم ولی نمیتونم:
- داری بیدار میشی. داری نفس میشی!
با مشت به کمرم میکوبه:
- نمیخوام! میخوام کیا باشم!
لبخندی به دور از چشمهاش میزنم:
- خودت هم از این وضعیت خسته شدی و میخوای برگردی پس به خودت کمک کن.
صداش میلرزه:
- آهی...
- اینجوری نکن با خودت. عصبیم میکنی!
لباسم توی دستهاش مچاله میشه:
- توی عذابم. گج و منگ، نمیفهمم داره چی میشه! مثل اینکه دارن یه جزئی از بدنم رو ازم جدا میکنن! برام سخته کیا نبودن و از اون سختتر کیا بودن!
از شونههاش میگیرم و از خودم فاصلهش میدم. مستقیم توی چشمهاش خیره میشم:
- نفس خودت نمیدونی ولی خیلی برام عزیزی! خیلی بیشتر از چیزی که بتونی بهش فکر بکنی! جزئی از وجودمی، وقتی اینجوری خودتو عذاب میدی و اذیت میکنی من درد میکشم!
از گوشهی چشمش اشکی میچکه:
- نفس جان! من کنارتم، تنها نیستی از چی میترسی؟ دلتو بده به دل اون بالایی. همه چی حله. پایهتم هر آزمایشی بخوای همرات میآم انجام بدی. فقط نگران نباش و اعصابتو نریز بهم.
کل بدنش شروع میکنه به لرزیدن. نفس ترسیده! ترسیده از آیندهای که دیگه کیای قوی ساختگیش توش نیست! ترسیده از دختر بودن!
- قربونت برم من آخه؛ نکن اینجوری با خودت!
با پشت انگشت شست اشک زیر چشمش رو میگیرم:
- فقط یه چیزی هست که دوست دارم بدونی...
مکث میکنم. آب دهنم رو پایین میفرستم و سرمو رو بالا میآرم.
- نفس من زن دارم، زنمم خیلی دوست دارم.
نظرات شما عزیزان: