من_پسرم
قسمت_256
آهی
قیافهی گیج و منگش جلوی چشمهام گربه رقصونی میکنه. وقتی وارد اتاق شد و من رو رو به قبله دید بار اولش نبود من رو توی این حال میدید ولی قشنگ هنگ کرده بود؛ دوست داشتم همون موقع بگیرمش توی بغلم و اونقدری بین بازوهام فشارش بدم که با مشت و لگد بیفته به جونم! ذوق میزنم برای جیغجیغ کردنهای این سرتِق دیوونه!
با چراغ زدنهای ماشینی که تازه داره وارد کوچه میشه، از دیوار تکیه میگیرم. از وقتی که از خونهم بیرون زدن تا حالا نتونستم یه پلک راحت روی هم بذارم، با روزههای هر روزهام و قربون خدام رفتنهام تونستم یکم خودم رو آروم کنم ولی مگه میشه نفسم دست یه پسر غریبه و یه مشت خلافکار باشه و بتونم راحت نفس بزنم؟
سَرسری با ماهان دست میدم و به سمت در نفس میرم:
- حالش خوبه آهی، فقط از رانندگی چند ساعته خسته بود خوابش برده.
- گفتم حواست بهش باشه یا ازش کار بکشی؟
این حرف رو میزنم ولی خودم هم میدونم لجبازِ خواستنیِ من خودش محکم چسبیده به فرمون و ولش نکرده:
- تو نفسو نمیشناسی؟ از خودت گیرتره!
خم میشم و روی دستهام بلندش میکنم. مستقیم توی چشمهاش خیره میشم:
- یا نفس خانم یا کیا! یادت نره.
لبش رو توی دهنش میکشه و سرش رو پایین میندازه:
- آهی...دیگه داری سخت میگیری!
با قدمهای محکم مقابلش میایستم. خم میشم و آروم جوری که بیدار نشه گونهش رو میبوسم! چشمهاش رو از حرص و عصبانیت محکم میبنده و باز میکنه.
- ببین اختیار دار نفس منم؛ اگه عرضه نداری راضیش کنی خودتو بکش کنار. تا زمانی که پیش منه نفس منه، اگه خواست باهات باشه اون وقت راحتی هر طور خواستی صداش بزنی؛ هر چند تا زمانی که نفس میکشه نفس منه و بعید میدونم بتونی راضیش کنی!
نفس تکون خفیفی میخوره و توی خودش جمع میشه. ماهان کتش رو از ماشین میآره و میخواد روش بنداز که خودم رو عقب میکشم:
- نه ننداز، به عطرت حساسیت داره سردرد میگیره. وقتیم سردرد بگیره دوتامونو گاز میگیره.
کج به سمتش میایستم:
- کلید رو از جیبم بردار بریم بالا.
- نمیآم آهی! برو خوش باش!
قدمهام متوقف میشن و بدون اینکه برگردم جوابش رو میدم:
- غلط میکنی نمیآیی؛ بیا این در رو باز کن الان بد خواب میشه.
جوری نشون میدم که حواسم بهش نیست ولی اخمش و عصبانی شدنش که جلوی چشمهاش نفس رو بوسیدم، لبخندی رو به لبهام میآره. کلید خونه تیمی رو به ماهان میدم و نفس رو میبرم پیش خودم.
آروم و بی صدا وارد اتاق میشم و روی تخت میخوابونمش. دوست دارم تمام طول شب رو که چشمهاش بستهست غنیمت بگیرم و فقط زل بزنم بهش، بدون ترس بدون اجازه! اصلاً اجازه میخواد چیکار؟ نفس خودمه دلم میخواد نگاش کنم، بغلش کنم، بوسش کنم!
ملحفه رو تقریباً تا گردنش بالا میکشم و پایین تختش مینشینم. دستم رو کنار دستش میذارم. دوست دارم دستهاش رو بین انگشتام له کنم ولی خب نمیشه! یاد مکالمه چند روز پیش میافتم. کوچولی عزیز من، تنها چیزی که بهش نمیخوره خجالتی بودنه!
خوشحالم که کمکم داره خودش و احساساتش رو پیدا میکنه! هیچ وقت یادم نمیره وقتی که گفت عادت ماهیانه نداره! چقدر نگرانش شدم ولی چیزی که میدیدم خلاف ادعاش بود. کارهای نفس بیشتر ادا بازی بود تا خود پسر بودن. ترنس قبلاً دیده بودم، در موردشون هم کلی تحقیق کردم، فرق داشتن با نفسی که هم ادعای پسر بودن میکرد هم به عبارتی از پسرها چندشش میشد. جالب داستان اینجاست که یه جای قضیه میلنگه؛ ترنسها روحشون با جسمشون همخونی نداره پس دوست دارن اون جسم روحشون رو داشته باشن، در نتیجه از اون جنس نمیتونن متنفر باشن چون توی حسرتشن!
حالات نفس به دو جنسهها هم نمیخورد. چرا؟ چون دوجنسهها هم تا زمانی که مثلاً دخترن، دخترن فقط توی آلات تناسلی مشکل دارن. یا فقط مال جنس مخالفشون رو دارن یا آلت تناسلی ثانویه دارن، یعنی مال یکی رو کامل و دیگری رو نصفه دارن.
نفس با هیچ کدوم همخونی نداشت و من مدام معادله رو توی ذهنم بالا و پایین کردم. جوابهای زیادی داشت و یکیش هم این بود که شاید از روی لجبازیش یا علاقه شدیدش به پسر بودن همچین دروغی گفته! که اون هم وقتی بار دوم پرسیدم مطمئن شدم کاملاً سالمه و مشکلی نداره!
توی هوا موهاش رو نوازش میکنم و لبخندی بهش میزنم.
تا صبح بالای سرش فقط بهش نگاه میکنم و به اتفاقاتی که توی این مدت افتاده فکر میکنم. امروز دیگه وقتشه نفس یه چیزهایی رو بدونه!
انگشتم رو جلو میبرم و اخم بین ابروهاش رو باز میکنم. خم میشم و پیشونیش رو جوری میبوسم که از خواب بیدار بشه!
سریع ازش فاصله میگیرم:
- صبحت بخیر عزیزم!
چند لحظه گنگ نگاهم میکنه و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه چشمهاش رو محکم به هم فشار میده و ملحفه رو روی سرش میکشه:
- برو بیرون آهی! میخوام تنها باشم!
ملحفه رو از روی سرش میکشم و به سمتی پرت میکنم:
- وقت تنهای
نظرات شما عزیزان: