من_پسرم
قسمت_253
با سر انگشتهام روی فرمون ضرب گرفتم. دارم تمام سعیم رو میکنم که یکم از خونسردی آهی رو تجربه کنم و لااقل ظاهرم رو آروم نشون بدم. همه چیز این روزها عجیب پیچیده به هم! اون از حرفهایی که آهی در مورد جنسیت و این چیزها گفت. کابوسهایی که میبینم، حرفهایی که دیشب به آهی زدم و هزارتا مسئله دیگه به کنار و از یه وجه جدید هم پیام چند دقیقه قبل ماهان که فقط چند تا کلمه نوشته بود." باید این دو تا رو بپیچونیم و برگردیم شیراز! " و در جواب اینکه پرسیده بودم چه جوری فقط نوشت" گوشت به من باشه فقط! "
نمیدونم چی شده که ماهان اینقدر یهویی تصمیم گرفته و داره عمل میکنه. زیر چشمی آسنات رو دید میزنم؛ نکنه چیزی فهمیدن؟ یا کسی بهمون شک کرده!
از آینه راننده ماشین ماهان رو نگاه میکنم. اگه آهی بود دلم قرص بود که نقشهش حساب شدهست و چیزی نمیشه ولی ماهان... ماهانم توی برنامهریزی و انجام کارهاش خوب عمل میکنه ولی هنوز مونده که برسه به گرد پای آهی! چشمهام رو میبندم و سرم رو به طرفین تکون میدم. لعنت به من! چم شده باز دارم این دوتا رو با هم مقایسه میکنم. آدم قحطیه با آهی مقایسهش میکنم؟
- میخوای من برونم؟
دنده رو جا میزنم:
- نه خودم هستم.
تمام حرفی که توی چند ساعت گذشته توی اتاقک ماشین پیچیده همین کلمات کوتاه بود! انگار آسنات هم خوب فهمیده حالم دست خودم نیست و نباید زیاد بپیچه به دست و پام!
چند ساعتی میشه از بوشهر خارج شدیم و الان توی ورودی یه شهر جدیدیم. با لرزش موبایلم که روی پاهام گذاشتم، سریع پیامی که ندیده مطمئنم مال ماهانه رو باز میکنم:
- آماده باش وقتی بهت زنگ زدم باید آسناتو پیاده کنی!
و این یعنی شروعی که پایانش مشخص نیست! شروعی که هیچی از علتش نمیدونم. گوشی رو کنار میذارم و منتظر اشاره ماهانم. به ثانیه نمیرسه که ازم جلو میزنه. به عادت همیشهش سر انگشتهاش روی سقف ماشین ضرب گرفته و شیشه تا ته خوابیده.
چند دقیقه میگذره که صدای آژیر پلیس نگاه تیز شدهام رو به سمت ماشین ها میبره. بیشتر از پنج تا ماشین مشکی و پر سرعت پلیس دارن بهمون اخطار میدن که بزنیم کنار!
در ثانیه شیشههای ماشین رو بالا میکشم و با گفتن" لعنتی" پام رو تا جایی که جا داره روی پدال گاز فشار میدم. البته این رو هم میدونم که نباید از ماهان جلو بزنم! اون راهنماست!
آسنات کاملاً غافلگیر شده. ترسیده و عصبانی با کف دستش جوری روی داشبورد میکوبه و برمیگرده موقعیت پشتسرمون رو بررسی میکنه که علاوه بر شکستن دو تا از ناخونهاش شک ندارم قفل گردنش هم مشکل پیدا کرده باشه!
- اینا از کدوم گوری پیداشون شده؟
صدای ماشین پلیس و اخطارهای پیدرپیشون توی گوشم زنگ میزنه ولی نمیتونن تمرکزم رو ازم بگیرن. من با آهنگ گوشخراش و صدای بلند رانندگی کردم برای همچین روزی. مشکلی برای رانندگی ندارم، تا زمانی که نخورم به بنبست دستشون بهم نمیرسه. فقط نگران نقشهی ماهانم که چیزی ازش نمیدونم. اگه از جلومون در بیان کارمون ساختهست، سپربهسپر ماهانم و هر دومون جوری رانندگی میکنیم که اجازه ندیم از کنارمون رد بشن و دورهمون کنن.
با ویراژ دادنهاشون سعی میکنن بپیچن جلومون ولی خب من و ماهان رانندهی مسابقهایم به این سادگی کم نمیآریم؛ حرفهایتر و پر سرعتتر از اینهاشم پیچوندیم.
گوشیم زنگ میخوره. ماهان شروع میکنه به تند و بلند حرف زدن:
- پشت سرم بپیچ توی شهر و ازم دور نشو. وقتی گفتم سرعتتو کم کن و آسناتو پیاده کن ولی نایست.
گوشی رو روی گوشم نگه میدارم. خیلی زود کلمات رو به کار میگیرم:
- فقط میتونم یه نیش ترمز بزنم سریع پیاده میشی و قاطی جمعیت میشی.
با سر تأیید میکنه:
- خودت چی؟
نگاهی به ماهان میندازم که وارد یکی از خیابونهای شهر میشه:
- ما پلیسو میپیچونیم. بعدش باهاتون تماس میگیریم.
ماهان توی گوشی صدام میزنه:
- سرعتم رو کم میکنم ازم بزن جلو.
وارد یه خیابون میشیم که دو طرف خیابون از خونه و مغازه پره و به عبارتی تنگه. چشمم از آینه به ماهانه و گوشم منتظر صدای ماهان. دستش رو از ماشین بیرون میآره و سریع یه سری از ستارههایی که آهی هم قبلا ازشون استفاده کرده بود رو کف خیابون میریزه. پشتسرش هم چیزی رو وسط خیابون منفجر میکنه که به خاطر محدود بودن اطراف خیابون و شلوغ بودنش پشتسر ماهان پر از دود میشه و دید پلیسها رو میگیره. از طرفی مردمی هم که از ترس توی همدیگه میلولن مجبورشون میکنن بایستن. صدای ماهان پام رو روی ترمز میبره:
- حالا!
دیگه نیازی به توضیح من نیست؛ با توقف من آسنات با چادری که روی سرش انداخته و فقط دماغش بیرونه قاطی جمعیت میشه.
نظرات شما عزیزان: