من_پسرم
قسمت_251
حرفش که تموم میشه دقیقاً عین پسر بچههایی که پاشون رو میکوبن زمین اعتراض میکنه:
-من دریا رو نمیبینم. برو نزدیکتر.
اونقدر اصرار میکنه که آخرش مجبور میشم و سر پا میایستم:
- ماهان پاشو با هم بریم.
صدای آهی از توی گوشی بلند پخش میشه:
- ماهانو میخوای چیکار؟ شاید من میخوام دو تا حرف خصوصی بهت بزنم گیجِ خدا.
ماهان اخم میکنه و با گفتن اینکه نیم ساعت دیگه باید برگردیم ازم رو میگیره.
گوشی رو مقابل صورتم میگیرم و غر میزنم به جونش:
- چرا اینجوری بهش گفتی؛ ناراحتش کردی!
دستی به بالای ابروش میکشه و قیافه حق به جانبی میگیره:
- مهم نیست. لازم بود یه چیزایی رو بهش یادآوردی کنم.
تا وقتی برسم کنار ساحل سکوت میکنه. میرم کنار آب میایستم و به محض دیدن صحنه ساحل و دریا چشمهاش برق میزنن:
- اوه چه رمانتیک؛ صحنه پشت سرتو داشته باش!
پسرهی بیادب! آوردمش دریا ببینه یا صحنه دید بزنه؟
گوشی رو به طرف زمین میگیرم و خودم هم سریع میچرخم ببینم چی دیده اینجوری شنگول شده! پشت سرم کامل خالیه و تنها چیز رمانتیکی که دیده میشه یه پیرمرد و پیرزن سن بالا هستن که دست همدیگه رو گرفتن و رو به دریا به غروب آفتاب خیره شدن.
صداش توی گوشم باعث میشه صفحه گوشی رو بالا بیارم:
- نچ نچ نچ افکارت رو اصلاح کن؛ خیلی منحرفی واقعاً که!
بابا معلم اخلاق! میکشمت بچه؛ منو دست میندازی؟
از اینکه اینجوری گولم زده و حالا هم داره هرهر بهم میخنده؛ حس عجیبی به قلبم فوران میکنه. مدت هاست میخوام چیزی رو بهش بگم ولی هیچ وقت نتونستم به زبون بیارمش! برام سخته اعتراف به چیزی که خودم هم نمیخوام باورش کنم! لبهام رو بهم فشار میدم که نخندم. میشه اونم با خندههاش دل نبره؟ یعنی میدونه عاشق لبخندای آرامش دارشم؟
وقتی خندهش تموم میشه بیمقدمه و بدون فکر جملهای که توی ذهنم خطخطی شده رو به زبون در میآرم:
- امیر علی! آهی! من... من...یه حس عجیبی بهت دارم! گیج گیجم، نمیفهمم داره چیمیشه!
سرش رو پایین میندازه و آرومآروم میخنده. تازه متوجه حرفی که زدم میشم! خودم میمونم توی کف چیزی که گفتم! این حرفها از کجا اومد؟ چرا به زبونش آوردم! نباید اینجوری میگفتم!
سریع با تتهپته سعی میکنم جمعش کنم:
- یعنی... منظورم این بود که...
سرش رو بالا میآره و لبش رو زیر دندون میکشه:
- حق داری عاشقم بشی!
نظرات شما عزیزان: