#من_پسرم
#قسمت_250
چشمهاش رو با پشت دستش میماله و دستش رو مثل حالت پشت گوش زدن مو حرکت میده:
- قبلنا با بابام میاومدیم اینجا ولی از وقتی که بخاطر اعتیادی که نفهمیدم از کجا افتاد تو دامنش همه چی بهم ریخت. پنج_شیش سال پیش زیادم بزرگ نبودم ولی بچه هم نبودم. بابام با مامانم نساخت و از هم جدا شدن. اون رفت دنبال مواد و عشق و حالش. مامان هم بچههاشو برداشت رفت شیراز پیش داداشهاش. بعد از هفده_هجده سال زندگی توی اینجا، مجبور شدیم ولش کنیم و بریم چون دیگه خونهای نبود که ما رو نگه داره. چند مدت بعد خبر اوردوزش(سنکوب، مرگ بخاطر مصرف زیاد مواد) اومد و کمکم گندش دراومد توی یه قمار بزرگ باخته و میخواسته با مواد خودشو آروم کنه.
پدر خوبی بود ولی نمیدونم این قمار و مواد از کجا پیداشون شد و همه چیو از هم پاشید.
اوپس! چه زندگیای! چرا تا حالا سکوت کرده بود و حالا، چرا الان زبون باز کرده؟ تنها جوابی که براش دارم اینه که الان اونقدری از لحاظ روانی تحت فشاره که نمیتونه حرف نزنه. پس بدون هیچ حرفی فقط شنودهش میشم تا خودش رو خالی کنه.
از گذشتهها میگه، از سختیهایی که مادرش کشیده، از پدر خانواده شدنش توی هجده سالگی. از اینکه توی این چند سال همراه مادرش کار کرده تا بتونن خانواده سه نفرهشون رو نگه دارن.
همیشه فکر میکردم ماهان یه مرفه بیدرده که باباش ساپورتش میکنه، ماهانم برای خودش بیکار میگرده! غمهایی که برام گفت، دردهایی که توی این چند سال کشیده برای بعضی اونقدر سنیگنه که یک روز هم نمیتونن توی اون شرایط زندگی کنن! ولی هیچ وقت از رفتارش و حرف زدنش متوجه این حجم از غمهاش نشدم.
برعکس کسایی که با کوچیکترین چیزها کُنج عزلت میگیرن و خودشون رو به افسردگی میفرستن؛ خیلی خوب تونسته پدرش رو پشت سر بذاره و زندگی مادر و خواهرش رو بسازه.
- از کی با سام کار میکنی؟
نگاهش رو از افق جدا نمیکنه:
- از دو سال پیش، اون راننده میخواست منم دس فرمونم خوب بود. به جای به سختی کار کردن و چندرغاز پول در آوردنی که به جایی نمیرسید پیشنهاد سام بهترین چیز ممکن بود. هر چند اوایل مثل تو فکر میکردم فقط قراره توی مسابقات باشم.
میخوام بیشتر سوال پیچش کنم که گوشیم زنگ میخوره:
- چه عجبی زنگ زدی؛ سرت به کجا گرم بود؟
میخنده:
- عجبا! کو سلامت؟ همین جوری یهو میپری وسط بعدم این چه طرز حرف زدنه!
خوبه حرف زدنم رو کلاً ندیده وگرنه قطعاً ازم ناامید میشد.
- به حرف زدن من کاریت نباشه. اگه بدونی چی شنیدم. امروز اتابک و آسنات داشتن در مورد همون پیرمرد حرف میزدن. همین روزا میرن سراغش تا ازش حرف بکشن این خبر خوب. خبر بد هم اینکه خیلی جدی داشتن دنبال راهی میگشتن که به هر قیمتی که شده زبونش رو باز کنن، وقتی کمی داریم.
سکوت مدام آهی نگرانم میکنه:
- آهی نکشنش؟
صداش رو صاف میکنه:
- نمیکشن؛ دارن اذیتش میکنن؛ باید زودتر پیداش کنم.
تمام اتفاقات و حرفها رو از وقتی وارد هتل شدیم ریزبهریز براش توضیح میدم. بینش سوال میپرسه و وقتی به آخرش میرسه میخواد قطع کنه که انگار چیزی یادش میآد:
- گفتی ساحلین دیگه؟ هنوز هوا تاریک نشده؛ یه تماس تصویری بگیر دریا رو ببینم!
توی این موقعیت اینم دست به تماس تصویرش برای من خوب شده! هِی داره پرو میشه. دلم میخواد یه جوری بزنمش که با کاردک هم نشه جمعش کنن:
- آهی! بچه شدی توی این موقعیت؟
زود میگه:
- مگه چند سالمه؟ بابا من بچگی نکردم، از همون اول میگفتن تو بیشتر از سنت میفهمی نذاشتن بچگی کنم.
پشتبند حرفش صدای خندهش هم میآد.
- یادم باشه اومدم شیراز یه مشت و مال اساسی به اون کمرت بدم لامصب درد گرفت کمتر جلو خودت خم و راست شو.
قهقهه میزنه و دلم میره برای خندههاش!
- آخ گفتی کل هیکلم درد میکنه فقط میخوام یک ماه کامل بخوابم! بذار این داستانا تموم بشه از خجالت خودم در میآم، یعنی فقط از خجالت خودم درمیاما. راسی میشه قلنجمم بشکنی؟
- روتو برم!
عکسش که روی صفحه میافته به قیافهش میخندم:
- وقت کردی اون شویدا رو یه دستی بکش.
گوشی رو بالاتر میگیره و دستی به موهاش میکشه:
- اولاً که شوید موهای ماهانه. دوماً از دیشب بیدارم تازه از کارتینگ جیم زدم دارم از خستگی له میشم، مو دیگه پیشکش.
صورتش کاملاً خواب آلوده و با این وضعیتش حدس میزنم سر درد هم داشته باشه.
- کو دریا نمیبینمش که؟
گوشی رو میچرخونم به سمت دریا:
- بفرما ندید بدید!
ماهان گوشی رو به سمت خودش میچرخونه:
- بهبه شوید خان! یه نظری هم به ما داشته باش. تا حالا تو عمرت یه بارم باهام تماس نگرفتیا اونم از نوع تصویریش!
ماهان داره به آهی تیکه میندازه آهی هم دست کمی از ماهان نداره:
- آدم زیاده با تو تماس تصویری بگیره؛ گفتم بین تماس تصویریشون مزاحم نشم. الانم برای دریا تماس گرفتم وگرنه شما دو تا که شیراز جلو چشمامین!
نظرات شما عزیزان: