من_پسرم
قسمت_249
برای اعتراض به این لمس کردنهاش، دستهاش رو پس میزنم و قدمی جلو میرم نگاهم رو به اطرافم میچرخونم ببینم چرا پیچم داده که یه تلویزیون بزرگ مقابلم میبینم:
- این چیه؟
- تیوی.
- دارم میبینم. میگم مال چیه؟ تبلیغات شرکتیه؟
دستی به پیشونیش میکشه:
- یه وقتایی پخش همگانی داره. همه جمع میشن با هم میبینن. مثل وقتایی که فوتبال داره.
بازم راه میافته و مجبورم میکنه باهاش همقدم بشم.
گوشیم رو در میآرم و شمارهی آهی رو میگیرم. اونقدری بوق میخوره تا قطع میشه. عجیبه گوشی رو جواب نداد، همیشه سریع تماس وصل میشد.
از وسط چمنها میگذریم تا میرسیم به مرز پارک و ساحل. پارک و ساحل هم با چند تا پله از همدیگه جدا میشن. دم غروبه و هوا کم کم رو به تاریکی ولی بازم از زمین گرما بالا میزنه؛ هر چی خورشید در روز به زمین تابیده الان داره گرماش رو پس میده. همون لبه دوتامون کنار هم مینشینیم و پاهامون رو آویزون میکنیم:
- حالت خوبه ماها؟ حس میکنم یه چیت شده!
نظرات شما عزیزان: