من_پسرم
قسمت_247
شاران پنجههاش رو لای موهای ریخته شده توی صورتش فرو میکنه و حجم بیرون زده مو رو دوباره زیر شالش میفرسته:
- گفتی مال کجاست؟
صدای زنانه ولی محکمش ابهت خاصی بهش داده.
اتابک شعله فندک رو زیر سیگارش میگیره:
- همونجایی که میخواستی، دقیانوس؛ تمدن جیرفت قدیم.
روحیه معاملهگری شاران از پنهان کردن ذوق و رضایت درون چشمهاش، مشخصه. دست میبره و با لطافت خاصی جام رو از جایگاهش خارج میکنه:
- شنیدم عتیقههای دقیانوس رو مردم شبونه بیرون کشیدن و فروختن، شک داشتم بتونی پیداش کنی.
جام رو با احتیاط به دست مردی که دستکشهای سفید به دستش کرده و چیزی شبیه عینک ولی پیچیدهتر روی چشمهاشه، میده.
اتابک با نگاه اندرسفیهی جوابش رو میده:
- هیچ وقت یادت نره اینی که جلوت نشسته کیه!
نگاهم مدام پِی دست اتابک میچرخه ولی این حیوون حرفهایتر از این حرفهاست. گوشهی انگشتش هم به چیزی نمیخوره. اژدهای کوچیک روی دستش با اون شاخهای مسخرهش داره بهم دهن کجی میکنه.
صدای مرد به حرف های نه چندان دوستانهی اتابک و شاران خاتمه میده.
- اصله؛ قدمتش برمیگرده به نهصد سال پیش، دورهی سلجوقیان.
با این حرف نگاهم از اژدها به جام توی دست مرد میدوه. میخوان جام رو چیکار کنن؟ یعنی فقط میخوان بذارنش رو طاقچه خونهشون و صبح تا شب بهش زل بزنن؟ بعید میدونم!
روی جام سفالی تصویر یه مرد قوی هیکله که شاخهایی شبیه شاخ دیو داره و با دو تا دستهاش دو تا مار بزرگ رو نگه داشته. اولین احتمالی که میدم اینه که شاید نماد قدرت باشه ولی شاخهای روی سر مرد توی شک میذارتم که نماد قدرت یه آدم خوبه یا یه آدم بد و دیو سیرت؟
همیشه دوست داشتم باستان شناسی رو تجربه کنم. حتی فکرش هم آدم رو به وجد میآره؛ بعد از کند و کاشها، یه قطعه باستانی رو از دل خاک بیرون میکشی و با بُرس مخصوص خاکهای روش رو کنار میزنی تا ببینی آدمهایی که سالها قبل از تو زندگی میکردن چی توی کلهشون میگذشته. چه جوری زندگی میکردن، چیا براشون مهم بوده و از چه چیزهایی ترس داشتن! اونا توی زمان خودشون، به حساب خودشون، پیشرفتهترین و به قولی با کلاسترین بودن ولی حالا از خیلیهاشون هیچی نمونده. تنها یه سری چیز مختصر از گذشته مونده که گوشهای از گذشته رو تار و کوتاه بهمون نشون میده. حالا بیایم این رو به زندگی خودمون و هزار سال آینده تعمیم بدیم چه اتفاقی میافته؟ دلم میخواد بدونم هزار سال دیگه دنیا به چه پیشرفتی میرسه که ما رو مثل مردم دقیانوس ببینن! اصلاً مردم دقیانوس براشون انسانهای اولیه محسوب میشن و احتمالاً تا اون موقع اثری ازشون نمونه! چند سال بعد ما میشیم تاریخ و مردم در موردمون میخونن؛ خیلی از غذاها، رفتارها و کارهامون براشون مسخرهست و تعجب آور! یا اینکه میگن واقعاً اونایی که توی قرن بیست و یک بودن چطور با فلاکت و بدون امکانات زندگی می کردن؟
بی خیال فکر کردن به آرزوهام میشم و حواسم رو به اتفاقهای اطرافم میدم. جام به جاش برمیگرده و قطعه دوم از کیف خارج میشه. یه عقاب که روی پاهاش ایستاده و به روبهروش خیره شده، بالهاش رو هم از دو طرف باز کرده.
عقاب هم تعیین قدمت و تأیید میشه و دوباره به کیف میره. اتابک دستی به سیبیلش میکشه و متوجه ذوقی که شاران سعی در پنهان کردنش داشت، میشه:
- خب بریم سر اصل مطلب!
شاران سری بالا و پایین میکنه و توی هوا بشکن میزنه. دختر قد بلند و لاغر اندامی که البته ورزیده بودنش به لطف لباسهایی که پوشیده کاملاً مشخصه قدمی جلوتر میآد. گوشی رو به سمت اتابک میگیره و تأییدیه رو میزنه. هنوز لبخند روی لبهای شاران کامل نقش نبسته که صفحه گوشی اتابک روشن میشه. به همین راحتی میلیاردها دلار جابهجا شد!
آسنات حساب اتابک رو چک میکنه و با مطمئن شدنش دست به لبه مبل گرفته سر پا میایسته. یقه کتش رو صاف میکنه و پشت میکنه به دختر مو مشکی که هنوز نشسته:
- سلام منو به دیوید برسون!
منتظرم اتابک ازم رد بشه تا من هم پشت سرش راه بیفتم ولی لحن آمیخته به تمسخر شاران نگهش میداره:
- اون گنجینه چی شد؟ هنوز نتونستی بفهمی اونی که بهت رکب زده کجا قایمش کرده؟
انگشتهای اتابک جمع میشن و تبدیل به مشتی میشن که به خاطر تنگی جا انگشتها به هم دیگه فشار میآرن ولی لحنش کاملا خونسرد بودنش رو به رخ میکشه:
- اطراف دیوید یه آدم بزرگتر پیدا نمیشد، برای کار به این مهمی دختربچه فرستاده؟
نظرات شما عزیزان: