,

من_پسرم

قسمت_246

 

- لبتو کندی، رحم کن!
با صدای ماهان به خودم میام و لبم رو از اسارت دندون هام آزاد می‌کنم. دست هام رو به کمرم می‌زنم و سرم رو به سمت آسمون می‌گیرم. دارم کش و قوسی به بدنم می‌دم که پیراهنم کشیده می‌شه:
- مگه دیشب نخوابیدی؟
دستش رو از یقه م می‌کنم.
- تو فکر کن با این سلطیه آدم خوابش ببره!
سرش رو کج می‌‌کنه و نزدیک ترم میاد:
- منو نپیچون! بد جور ریختی بهم، همه‌ش نمی‌تونه به تنها بودنت باهاش مربوط باشه!  مثل آدم بگو چی شده؟
چی بگم بهت؟ بگم اینهمه سال اشتباه رفتم؟ بگم اون چیزی که براش چنگ و دندون گذاشتم همه ش یه فکر و خیال بیخود بوده؟ یا از خواب هام بگم؛ خواب هایی که سر و ته شون مشخص نیست. کابوس هایی مثل یه هاله سیاه دوره‌ام می‌کنن و شیره‌ی وجودم رو میکشن. هر بار که از خواب می‌پرم جوری قلبم تالاپ تلوپ می‌کنه و روحم ضجه می‌زنه که جونی برام نمی‌مونه. از بی تابی هام، از آشفتگی هام، از کم آوردن هام به کی بگم؟ کاش یکی رو داشتم توی این موقعیت حساس که حالم اینجوری داغونه کنارم‌باشه، کاری نکنه فقط بنشینه حرف هام رو گوش بده! لباسم رو مرتب می‌کنم و به دیوار تکیه می‌دم.
- توهم زدی؛ همه چی اکیه.
انگشت هاش از کنار شقیقه‌م به پایین سر می‌خورن.
- چون تویی سعی می‌کنم باور کنم!
انگشت هاش که به چونه‌م می‌رسه می‌زنم زیر دستش؛ خودم اونقدر کشمکش فکری دارم که اداهای ماهان برام اضافه کاریه.
- چته مستی؟ دست و پاتو جمع کن تا خودم برات خوردش نکردم!
- سخت نگیر! من جلو استخر هم بغلت کرده بودم! قبلنم کم تماس نداشتیم. دیگه چهار تا انگشت که این حرفا رو نداره!
تا میام یکم نسبت بهش گاردم رو کم کنم عین گربه ی بی حیا می زنه زیر حلیم و در میره! اون موقع تو استخر نمی تونستم برخورد سختی بکنم چون لو می رفتم اینجا دیگه بدتر. با به یاد آوردن اون دو باری که با صورت کوبیده شدم زمین، صورتم از درد جمع می‌شه. انگشت شستم رو به گوشه ی لبم می‌کشم.
- به وقتش یه جوری جوابتو می‌دم که دیگه از جات بلند نشی عوضی.
از عصبانیتم می خنده. قبل از اینکه خنده ش کامل بشه ناغافل یه مشت به شکمش می‌زنم که چشم هاش رو می بنده و با آخ و اوخ آرومی می‌گه.
- آهی چیکارت کرده؟ کامل انرژیت تضعیف شده قبلنا محکم تر می زدی دُخپسر!
لب هام رو بهم فشار می‌دم و زیر لب فحشی نثارش می‌کنم. فقط منتظرم که توی اولین فرصت ناکوتش کنم! دندون هام رو نشونش می‌دم و براش خط و نشون می‌کشم.
- همیشه اینقدر آروم نیستم، حواست به خودت باشه!
چشم هاش گشاد می‌شن و لب هاش نیم باز می‌شن.
- این آرومته آدمو پاره پوره می‌کنی، عصبانیت چیه دیگه؟
دنبال کلمات می‌گردم جواب دندون شکنی بهش بدم که چشم های تیزه شده‌ی ماهان نگاهم رو به پشت سرم می‌چرخونه. یه مرد با سر کچل،  کت و شلوار سفید و کیف توی دستش مستقیم به سمت در اتاق می‌ره که ماهان جلوش می‌پیچه و متوقفش می‌کنه منم کنارش می ایستم.
- کجا آقا؟
مرد بخاطر قد متوسطش مجبور می‌شه سرش رو بالا میاره تا هر دومون رو به خوبی ببینه. نگاهش بین دوتامون جا به جا می‌شه.
- شماها کی باشین؟
ابروهای ماهان به هم نزدیک می‌شن.
- تو رو سننه؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
مرد دستش رو توی جیب شلوارش فرو می‌بره که لبه کتش عقب می‌ره و اسلحه ش تو چشم میاد.
- من نادرم! مسئول جابه جایی های اتابک. کسی توی این دم و دستگاه اجازه نداره جلوی منو بگیره!
به چند قدم دور تر از جایی که ایستادیم اشاره می‌زنم.
- عقب وایسا باید هماهنگ بشه!
مرد انگار که تیک عصبی داشته باشه پلکش می‌پره و صداش کمی بالا می‌زنه.
- یعنی چی که باید هماهنگ بشه؟ در رو باز کن ببینم. من اگه دیر کنم اتابک پوست کله تونو می کنه توشو پر کاه می‌کنه!
توی این اوضاع قارشمیشم فقط همینو کم دارم این کوتوله تهدیدم کنه!با صدای کنترل شده و جدی بهش تشر می‌زنم.
- باش تو راس می‌گی؛ حالا بکش عقب تا هماهنگ بشه.
زیر لب غر غر می‌کنه که " معلوم نیست این تازه‌واردای اَرِه غوره کین که اتابک باهاشون کار می‌کنه" و چند قدم ازمون فاصله می‌گیره. به ماهان اشاره می‌کنم بره داخل بپرسه و خودم هم پنجه بکس توی جیب شلوارم رو با سرانگشت هام لمس می‌کنم.
چشم های مرد از همون فاصله داره برام زبون درازی می‌کنه. نگاهم به لکه خون توی چشم هاش قفل شده که توی یه لحظه یه جفت چشم آبی دیدم رو پر می‌کنه.
- باهاش برو تو.
سری تکون می‌دم و  پشت سر مرد سفید پوش وارد اتاق می شم.
یه اتاق شیک و بزرگ که از ظاهرش مشخصه چقدر براش پیاده شدن. دو تا تک مبل سفید با فاصله از تخت گذاشته شدن. اتابک و یه زن روی به روی هم روی مبل ها نشستن. آسنات و  سه چهار نفر دیگه سر‌پا ایستادن. سمت چپ اتابک  می ایستم و مرد نادر نام هم کیف رو به دست اتابک می‌ده و دست به سینه کِر دیوار می‌ره.
سعی می‌کنم جوری که ضایع نباشه قیافه زن و آدم های دورش رو به حافظه م بسپرم.

یه زن مو م


شکی با چشم های درشت و مشکی که مثل چشم های اتابک ازش مارموز بودن و شرارت می‌باره؛ از اون نگاه هایی که وقتی بهش خیره می‌شی تهی می‌شی.
اتابک کمی خودش رو جلوتر می‌کشونه و کیف رو روی میز شیشه ای می‌ذاره.  با در آوردن دستکش هاش انگشتش رو به قسمتی از کیف می‌کشه و با تایید اثر انگشت درش باز می‌شه.
با نیم خندی کیف رو به سمت می‌چرخونه.
- شاران اینم از تحفه ای که می‌خواستی. مستقیم از زیر خاک های کرمان بیرون کشیده شده.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 14:28 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب