من-پسرم
قسمت-245
روی روح و روانم تاثیر گذاشته.
باز هم بی جواب میمونه. تا رسیدن به مقصد چند بار دیگه سعی میکنه باهام هم صحبت بشه ولی موفقیتی به دست نمیاره.
ماهان که راهنما میزنه هر دوی ماشین ها مقابل یه هتل میایستن. به محض توقف دو تا پسر جوون کت و شلوار پوشیدهی شیک با ظاهر آراسته و خوش برخود کنار ماشین هامون میرسن و مانع خاموش شدن ماشین میشن. ماشین ها که ازمون دور میشن هر چهار نفر به سمت ورودی پلکان میریم. آسنات و اتابک عوضی جلوتر میرن و من و ماهان پشت سرشون. ماهان فاصلهش رو باهام کم میکنه و محکم دستم رو توی دستش فشار میده. دیگه مثل قبل آزادی عمل ندارم که بخاطر یه لمس بزنم لت و پارش کنم، مجبورم به صلاحدید موقعیتی که توشم سکوت کنم! با ناخونش کف دستم خط میندازه. چینی به پیشونیم می ندازم و نگاهم رو به سمتش میچرخونم که با چشم هام بهش بفهمونم آستانهی تحملم تا یه حدیه و بعدش دیگه قول نمیدم جفت پا نرم توی حلقش! ولی با دیدن اشارهی ظریفش به دستم سنگینی چیزی رو بین دست هامون حس میکنم.
کمی از آدم های جلویمون فاصله میگیریم.
- مثل نوار چسب میمونه هر چیزی رو که لمس کرد لایهی رویی رو بکش و اون سمتش که یه حالت چسبندگی داره رو کاملا بچسبون به محل اثر انگشت. سری تکون میدم و با جدا شدن دست ماهان دستم رو وارد جیب شلوارم میکنم. جسمی نازک و پهنی که هیچ درک درستی نه از شکلش دارم نه از کارکردش رو توی جیبم رها میکنم.
مقابل یکی از اتاق های بالاترین طبقه هتل متوقف میشیم. اتابک با اِفِهناز خانوم محترم وارد اتاق میشن و ما دو تا رو میکارن جلوی در! نزدیک به ماهان میایستم.
- چه خبره اینجا؟ اتابک چیزی نگفت؟
شونه ای بالا میندازه:
- به نظرت اتابک چرا باید بیاد جزئیات کاریش رو به من بگه؟ ولی خب مسلما با طرف معاملهشون قرار داره. اصلا برای همین کار تا اینجا اومدیم دیگه.
سه تا دکمهی بالایی لباسش رو باز میکنه و جایی بین گردن و سینهش رو فوت میکنه.
- لامصب آتیش گرفتم! چه خبره، قصد کشتمون رو داره؟
گوشهی لبم بالا میپره.
- صبحی یه دوش میگرفتی!
دستم رو میگیره میکشونه به موهای خیسش.
- عادت منو یادت رفته؟ هر روز صبح باید برم حموم! ولی اینجا آفتاب تیزش آدمو ذوب میکنه.
دستم رو از موهاش جدا میکنم و به پیراهنش میکشم تا خشک بشه.
- اَه چندش حالمو بهم زدی. نمی دونی بدم میاد دست خیستو بهم بزنی؟
دست از باد زدن خودش برنمیداره ولی زبونش هم از چرخیدن نمیایسته.
- من دست خیسم رو به تو نزدم، تو دستت رو به منِ خیس زدی.
چشم هام رو توی حدقه میچرخونم.
- خلوضع!
آروم لب میزنم.
- نتونستی اثر...
نمیذاره کلمه رو کامل بگم با تکون دادن سرش جواب منفی میده. شدید به فکر میرم؛ من تا حالا فقط یک بار اتابک رو بدون دستکش دیدمش، الان هر چی فکر میکنم نمیدونم باید چقدر منتظر بمونیم که شانس بهمون رو کنه و دوباره اون دستکش مزخرفش رو از دستش بیرون بیاره، حالا دیگه اینکه آیا چیزی رو لمس کنه یا نکنه یا اینکه ما بتونیم اثر انگشت رو بگیرم که کلا فکر کردن بهش عین اینه وایسی رو در رو به خودت و هفت جد و آباءت فحش ناجور بدی!
نظرات شما عزیزان: