من_پسرم
قسمت_237
بعد از سه ساعت و خوردهای رانندگی پشت سر هم و فقط چند تا توقف کوتاه وارد استان بوشهر میشیم. راهنمای مسیر توی همهی مدت ماهان بود که جلوتر ازم میرفت. توی مسیر از ماهان جلو زدم و الان بدون راهنما موندم. چند متر با یه دو راهی فاصله داریم و دارم فکر میکنم باید کدوم طرف برم که آسنات به حرف میآد:
- چپ!
بدون حرفی میپیچم ولی ماهان نمیپیچه؛ هنوز درست نمیدونم من اشتباه اومدم یا ماهان که آسنات جوابم رو میده.
- جدا از هم وارد شهر بشیم بهتره.
تمام مدت فقط آهنگ بود که با صدای آروم حرف میزد و اندازهی چند تا آدرس دادن آسنات متکلموحده بود. با آدرسی که لحظهبهلحظه بهم میده جلوی آپارتمانی متوقف میشم. با زدن ریموت در بزرگ باز میشه و وارد میشیم. ماشین رو توی پارکینگ جایی که در آوردنش راحت باشه جای میدم. به صندوق عقب ماشین تکیه میدم و منتظر پیاده شدن خانم میمونم. در ماشین رو که میبنده مستقیم به سمت آسانسور میره. دیر کردن ماهان مشکوکه!
- ماهان و اتابک دیر نکردن؟
تو فضای نیمه تاریک پارکینک که با چراغهای کوچیک تقریباً روشن شده قدمهاش متوقف میشن و با چشمهای تیز شده باهام چشم تو چشم میشه:
- اولاً که اتابک نه و اتابک خان! دوماً گفتم که باید از هم جدا باشیم. به موقعهش میبینیشون، الانم بیا زودتر بریم بالا چند ساعت تو راه بودیم کمرم درد گرفته.
بشکنه کمرت که دیگه راست نشه. حیف آهی چند بار تذکر داده باهات بحث نکنم. حیف!
پس؛ از همون اول میخواستن از هم جدامون کنن و خستگی نازمولک خانوم بهانه بود! با اون چشای سبز لجنیش!
این تنهایی با این عفریته زیاد خوش آیند نخواهد بود امشب!
- چمدونم رو از صندوق عقب بیار برام!
قدمهام رو تند میکنم و کنارش میایستم و از بالا نگاه عاقل اندرسفیهی بهش میندازم:
- نوکر بابات غلوم سیاه!
زودتر از اینکه واکنشی نشون بده دست روی دکمه آسانسور فشار میدم و سریع میپرم توی آسانسور. اجازهی سوار شدن بهش نمیدم و همونجوری که در رو نیملا گرفتم شماره طبقه رو ازش میپرسم:
- کلید.
تک کلیدی رو به سمتم میگیره و با حرص نگاهم میکنه کلید رو قاپ میزنم و سوئیچ رو به طرفش پرت میکنم:
- یادت نره قفلش کنی.
آسانسور که به طبقهی سوم میرسه با حالت اکراه ازش پیاده میشم. هوا انگار چسیبده بهم. مثل یه لایه چربی میمونه که روی کل هیکلت رو پوشنده حتی تنفست!
تا رسیدن به در واحد به اجبار این وضعیت رو تحمل میکنم و امیدوارم کولر یا اسپیلت داشته باشن! توی ماشین کولر گرفته بودم اصلاً متوجه چسبندگی هوا نشدم. کلید میندازم و وارد میشم. نفسم کامل سنگین شده و گرفته، عرق هم از سر و روم میریزه. کلید رو میزنم و فضای تاریک خونه رو روشن میکنم با چشمهام دنبال منبع خنک کننده میگردم. پنجرهها رو باز میکنم ولی باد گرم توی صورتم میزنه:
- چیکار میکنی؟ ببندش!
بلافاصله به سمت اپن میره و با کنترلی توی دستش برمیگرده. نگاهی به اطرافش میچرخونه و با پیدا کردن اسپیلت سرش رو به سمتش بالا میگیره و روشنش میکنه. اولین باد خنک که توی صورتم میخوره کل وجودم خنک میشه انگار بهترین و لذتبخشترین چیز ممکن بهم داده شده. درست روی مبلی روبهروی جریان باد دلچسب خودم رو پرت میکنم. یکم که از حالِ بیحالی خارج میشم گوشیم رو برمیدارم و خودم رو با بازی کردن سرگرم میکنم. فارغ از دنیای اطراف همچنان سرگرمم که صدای حرف زدن آسنات نگاهم رو از گوشی میکنه و به در ورودی میرسونه. با دیدنش اول فکر میکنم اشتباه دیدم ولی بعد از پایین به بالا، وارسیش میکنم. کفشهای پاشنهدار و دکلتهی سرخرنگش اولین و مجذوبکنندهترین نکتهشه. آرایش متناسبی که روی صورتش پیاده کرده و اندام متناسبترش میشه گفت ازش یه فرشته ساخته؛ البته فرشتهی قاصد جهنم!
قدمهاش رو که به سمتم خطکشی میکنه بوی عطر شیرینش به بینیم چین میندازه. روبهروم میایسته ولی من همچنان پام روی دسته مبله و از گوشه چشم نگاهش میکنم. تا کمر به سمتم خم میشه و صدام میزنه:
- کیا پاشو شام بخوریم.
از پایین که نگاهش میکنم یقه بازش کامل تو چشممه و همهی جونش مشخصه! عصبی ازش رو میگیرم و دوباره کلهمو تو گوشیم میکنم.
- لوس نشو دیگه تازه روز اوله معلوم نیست تا چند روز اینجاییم از گشنگی میمیریا.
نازمولک که قبلاً بهش اختصاص دادم حالا با این صداهایی که از خودش تولید میکنه مفتخر به کسب عنوان قِرمولکم میشه!
- ازم فاصله بگیر بوی گند عرقت خفهم کرد!
نمیبینمش ولی بهت توی صداش جیغجیغ میزنه:
- جانم؟ این عطر جز گرونترین عطرهای جهانه!
توی جام صاف مینشینم.
- حالا نمیخواد حموم نرفتنتو ماستمالی کنی!
با چشمهاش زل زده بهم و مونده چی جوابم رو بده که نه آش بسوزه نه کباب! جعبه پیتزا رو از دستش میکشم.
- مگه برای من غذا نیوردی؟
#
نظرات شما عزیزان: