من-پسرم
قسمت_235
این بار صدای ماهان رو که میشنوم سریع دستهام رو زیر آب میگیرم و میزنم بیرون:
- چه خبره دنیا رو گذاشتین رو سرتون؟
هر دوشون دست به کمر به سمتم میچرخن:
- کجا بودی؟
همونجوری که ایستادم با انگشت شستم به در سرویس که پشت سرمه اشاره میزنم:
- مشخص نیست کجا بودم؟ نیاز به توضیحات بیشتر داره؟
آهی در رو باز میکنه:
- راه بیفتین؛ آسنات الان میرسه به مرحلهی خود زنی.
سوار ماشین ماهان که میشیم آدرس رو به دستش میدم. نگاه کوتاهی بهش میندازه و کاغذ رو به یه گوشه پرت میکنه.
با روشن شدن صفحهی گوشیم، پیم سرگرد رو که به اسم مریم سیوش کردم، باز میکنم:
- ما فکر میکردیم قضیه فقط حمل عتیقهست، نمیدونستیم میکشه به اینجا! حواستو جمع کن کوچکترین خطری که حس کردی ردیابتو فعال کن و تا جایی که میتونی ازشون دور شو.
پیام رو سریع پاک میکنم.
به بهانهی خوردن رانی از اتاق بیرون رفتم و خبر بمب گذاری داعش رو به سرگرد فلاح رسوندم چند لحظه بعدش که آهی چشمهاش از تعجب گشاد شده بود داشتم به این فکر میکردم اگه بدونه کار من بوده چه بلایی سرم میآره؟ سرم رو به شیشه تکیه میدم و باز هم برمیگردم سر حرف قبلم؛ امکان نداره آهی خلافکار باشه!
ماشین که وارد پارکینک میشه اشعههای نور هم کمکم ناپدید میشن. با توقف کنار ماشین آسنات بدون هیچ حرفی پیاده میشیم و به سمت درهای عقب ماشین میریم؛ از دو طرف سوار میشیم و هم زمان درها رو میبندیم. آسنات به سمتمون برمیگرده و عینکش رو برمیداره. اون لبهای به زور گنده شدهش رو مجبور میکنه به خندیدن:
- یکیتون بیاد جلو پسرا، مگه راننده آژانسم؟
من که اهمیتی به کل وجودش نمیدم دیگه چرت و پرتهاش پیشکش! با پوزخندی به بیرون خیره میشم. ماهان هم فاصلهش رو باهاش کم میکنه و چهره به چهرهش میشه:
- بهت اطمینانی نیست؛ فاصله قانونی حفظ بشه بهتره.
چشمکی میزنه و عقب میکشه که آسنات خندهی بهت زدهای تحویلمون میده و دوباره عینکش رو روی چشمهاش برمیگردونه و اونقدر عصبیه که ماشین دو بار زیر دستش خاموش میشه. وقتی هم که روشن میشه هر چی گاز میده حرکت نمیکنه و در جا میزنه.
نگاهی به ترمز دستی کشیده میکنم که یادش رفته بخوابونه و مانع حرکت ماشین شده:
- میخوای من برونم اگه راسِ دستت نیست؟
لبهاش رو بهم فشار میده و ترمز دستی رو میخوابونه و ماشین با صدای بدی حرکت میکنه.
ماهان نگاهی بهم میندازه و میخنده. جالبه هیچ کس هم چشم دیدارش رو نداره؛ البته قبلاً رابطهشون باهاش بد نبود ولی از وقتی مشخص شد دخترخوندهی اتابک تشریف داشته و با نقشه به بچهها نزدیک شده روابط بهم ریخت. توربوی معروف با اون رانندگی بینظیرش حالا ماشین زیر دستش خاموش میشه و یادش میره دستی رو بخوابونه تا ماشین حرکت کنه! این عصبانیت چه میکنه! قبلاً خونسردتر عمل میکرد، نمیدونم شاید الان یه مرگ دیگهشه اینجوری میکنه! سرعتش رو بالا میبره و اون رانندگی توربوایش رو به نمایش میذاره. میزنه توی جادهای که پلیس اون اطراف کم میپلکه و مسیر صاف رو مارپیچی و زیگزاکی میرونه. ماهان که به پهلوم میزنه و با نشون دادن کمربندش بهم میفهمونه که کمربند ایمنی رو ببندم. نمیدونم باز میخواد چیکار کنه ولی از چشمهاش شرارت میباره.
کمربندها رو که میبندیم نگاه آسنات از آینه رومون زوم میکنه و زبون ماهان هم به کار میافته. شونهای بالا میندازه:
- جونمون رو که از سر راه نیوردیم؛ بالاخره وقتی کنار یه راننده ناشی میشینیم احتیاط شرط عقله، هنوز ننهم برام آرزوها داره؛ میخواد تو رخت دومادی ببینتم.
از مدل لاتی حرف زدن جملههای آخرش خندهم گرفته ولی عصبانیت توربو رو که میبینم ترجیح میدهم سکوت پیشه کنم.
به ماهان جوابی نمیده ولی جریتر میشه و فرمون رو کج و کولهتر میچرخونه ولی مشخصه تسلط کامل داره و میدونه داره چیکار میکنه. اگه یه رانندهی تازه کار بود احتمال این که تا حالا صد بار بریم تو شکم ماشینهای دیگه صد درصد بود.
ماهان میزنه به شونهم و با صدایی که مثلاً آرومه ولی از عمد جوری تنظیمش کرده که آسنات بشنوه میگه:
- کاغذ و خودکار نداری؟ حس میکنم لازمه یه چیزایی بنویسم برای بعد از مرگ لازمه.
سرعت؛ با سرعت زیادی پایین کشیده میشه و ماشین متوقف میشه. آسنات کمربندش رو باز میکنه و از ماشین پیاده میشه. اول فکر کردم به خاطر حرفهای ماهان عصبانی شده ولی حالا که اطرافم رو میبینم با سرعت جت مانندش به مقصد رسوندتمون. هنوز در ماشین رو نبسته که ماهان پایین میپره و جلوش رو میگیره.
- خواستی به بابا جونت چغلی کنی یادت نره گریه هم بکنی و پاهاتو بکوبی زمین تأثیرش بیشتره!
لبهاش بیحالته ولی چشمهاش دارن آتیش بازی میکنن و فکش به هم فشار میآره:
- هنوز منو نشناختی؛ حالیت میکنم.
خودش رو میکشه طرف ماهان که ماها سرش رو عقب می
نظرات شما عزیزان: