من-پسرم
قسمت-234
تقه به در میزنم ولی صدایی نمیشنوم و فرض رو بر تأیید میذارم و دستگیره رو میکشم.
با دیدن آهی توی حالت سجده چشم هام رو میبندم و باز میکنم. صدای" السلام "هاش رو که میشنوم همونجا کنار در داخل اتاق مینشینم. نمازش که تموم میشه برام چشم و ابرو میاد:
- چیزی شده؟
این بشر سر سجاده هم چشم و ابرو میاد؛ از خدا خجالت بکش بچه لااقل.
برای لحظه ای مات چهره و لبخندش میشم. آروم نفسم رو بیرون میفرستم و گوشی رو به سمتش دراز میکنم:
- اتابک!
نگاهی به صفحه گوشی میندازه و با تایپ کردن چیزی گوشی رو کنار میذاره.
- نمیدونی نباید بدون اجازه وارد اتاق یه پسر بشی؟
یاد اون سری میافتم که یهو پرید وسط اتاق و من رو توی اون وضعیت دید!
- از خودت یاد گرفتم یهو درو باز کنم بپرم تو.
میخنده و سرش رو پایین میندازه:
- من مجبور بودم مگه تو هم مجبور بودی؟
دهنم رو غنچه میکنم:
- دلم خواست؛ حرفیه؟
سرش رو بالا میاره و زیر لب چیزی میگه که نمی شنوم. هر چی هم سعی میکنم نمیتونم لبخوانی کنم؛ شاید داره تعقیبات نماز میخونه یا مثلاً اینکه از من به شیطان رجیم پناه میبره! کف دستهاش رو بالا میآره:
- تسلیم بابا تسلیم.
سجاده ش رو جمع میکنه و همزمان ماهان رو صدا میزنه. با وارد شدن ماهان خودش با فاصلهی چند سانتی کنارم به دیوار تکیه میده و ماهان هم وقتی ما رو توی اون حالت میبینه رو به روی آهی مینشینه.
- بچه ها باید زودتر راه بیفتین؛ دیگه سفارش نمیکنم حواستون بهم دیگه باشه، این چند روز من اینجا گیر کارهای کارتینگم و یه سری مسابقات، نمیتونم از پشت ساپورتتون کنم. به هر چیز مشکوکی خوردین بدون در نظر گرفتن چیزی بهم خبر بدین. از طرفی توی این مدت اگه بچه ها بتونن جای اون مرد رو پیدا کنن دیگه کار شما تموم میشه. این یه رانندگی ساده نیست...
نچی ادا میکنه:
- بذارین راحتتر حرف بزنم. این محموله از نظر اتابک خیلی مهمه و اگه گیر بیفتین میشین تروریست!
نمیدونم چی میشه و چی میشنوم فقط با چشمهای درشت شده به طرف آهی میچرخم:
- چی؟
- شما برسین جنوب ماشینهاتون عوض میشه. یه سری بمب و اسلحه جاساز شده توی ماشینهایی که اونجا سوارشون میشین. این محموله قاچاقی از داعش رسیده به ایران و قراره یه مجتمع رو توی تهران بفرسته هوا و یکی رو توی شیراز! این حرفهایی که دارم میزنم رو اتابک نخواسته کسی بفهمه ولی بالاخره ما هم شنود خودمونو داریم.
مات و بدون حرف به آهی زل زدم. داعش؟ بمب؟ بفرسته هوا؟
چند نفر میمیرن؟ چند تا خانواده داغدار میشن؟
- آهی! تو میخوای ما این بمبها رو جابهجا کنیم که باز یه عده لت و پار بشن؟
نگاهش بین من شکه شده و ماهان مسکوت میچرخه:
- قرار نیست این اتفاق بیفته؛ نمیذاریم. شما فقط کاری که باید بکنید رو بکنید بقیهش حله.
بلند میشم و دستم رو میگیرم جلوی دهنم. کمکم داره حالم بد میشه از این همه رذالت!
- وایسا من یه آب بخورم الان میآم. مرتیکه اعصابمو ریخت بهم.
قوطی رانیم رو از روی میز برمیدارم و چند قلوپ ازش میخورم . و برخلاف میلم بطری به دست برمیگردم پیششون.
- اگه ما بهشون کمک نکنیم نمیتونن...
- شاید عقب بیفته ولی راننده پیدا میکنن. نگران چی هستی تو؟ من دارم بهت میگم مشکلی پیش نمیآد!
باز هم آهی به ساعتش نگاه میکنه و با گیر دادن دستش به دیوار سر پا میایسته. پیامی که روی گوشیش بالا میآد متعجب با صدای بلند میخونه:
- قبلاً خبرشو رسوندن؟!
نگاهش بین دوتامون تاب میخوره:
- همین سی ثانیه پیش خبر محموله رو دادم و الان میگن خبرش قبلاً رسیده و این یعنی یه پلیس مخفی توی گروه اتابکه.
گوشی رو به لب هاش میزنه:
- یعنی کیه؟
میخواد از اتاق خارج بشه که ماهان میپیچه جلوش و توی چشمهاش زل میزنه:
- یه سوال میپرسم راست و درست جوابمو بده.
آهی همونجوری که توی فکره سری بالا و پایین میکنه و ماهان بدون هیچ مقدمه ای میپرسه:
- روزه ای؟
آهی متعجب میخنده. ماهان دستش رو به سمتش بالا میگیره و ساکتش میکنه:
- جواب نمیخوام چون خودم جوابشو میدونم. خیلی وقتا شک میکردم ولی هیچ وقت با این قطعیت نمیتونم بگم که آره روزهای!
دستش رو زیر لب آهی میکشه:
- دعا یادت نره؛ بیدینیم ولی نه تا این حد که از کسی دعا نخوا...
هنوز جملهی ماهان کامل نشده که دست آهی دور شونه هاش میپیچه و بالاخره موفق میشن بیخیال غروری بشن که بینشون فاصله انداخته بود.
توی بغل همدیگه که گم میشن و توی گوش هم پچ پچ میکنن موقعیت رو مناسب میبینم و آروم از دید دوتاشون دور میشم. بذار راحت باشن با هم. سریع وارد سرویس میشم و گوشی رو روی گوشم میذارم:
- تکلیف چیه سرگرد؟
- صدق حرف صد درصده؟
با گوشم چک می کنم ببینم از بیرون صدایی میاد یا نه:
- حرف آهیه؛ من که ازش مطمئنم.
- باشه؛ گوشیت در دسترس باشه خبرت میکنم.
گوشی رو توی دستم جابهجا میکنم:
- مادرم جا به جا شد؟
- آره بنده خدا از همون اول خوب همکاری کرد، چند روز پیشم که خانومای درجهدار رفته بودن بیارنش خونهی امن فقط حال شما رو پرسیده بود و باهاشون راهی شده بود.
چشم هام رو باز و بسته میکنم و یاد روزهایی میافتم که اساسی گیر سه پیچ شده بود بیینه چی کار میکنم و کجا میرم. نمیخواستم چیزی بدونه که نگران بشه ولی بخاطر نگرانیهای خودش مجبور شدیم یه سری چیزا بهش بگیم.
تعلل میکنم توی حرف زدن ولی وقت کمی که دارم باعث میشه سریع بپرسم:
- سرگرد مطمئنید هیچ نیرویی به اسم آهی یا امیرعلی ندارین؟
صحنه نماز خوندنش و اون لحظه که در برابر سوال پرسیدن ماهان در مورد روزه بودنش خندید یادم میآد. به این آدم میآد خلافکار باشه؟ گیج گیجم! خدایا کی به کیه؟ کمکم کن دیوونه نشم.
صدای سرگرد با صدا زدنهای آهی همزمان میشه...
- دوباره چک کردیم همچین شخصی نیست حتی عکسش رو هم مطابقت دادیم تنها چیزی که هست اینه که تو مناطق جنوبی ساکن بوده و تنها دورهای که توی نظام بوده همون سربازیشه...
صدا زدنهای آهی حرفهای سرگرد رو نصفه میذاره ناچار سیفون رو میکشم و گوشی رو قطع میکنم.
باور نمیکنم! این امکان نداره.
نظرات شما عزیزان: