من_پسرم
قسمت_233
لبهاش آروم حرکت میکنن چیزی بگن که صدای باز شدن در نگاه دوتامون رو به در ورودی میبره. آهی وارد میشه و زنجیر پشت در هم میندازه:
- کیا مگه نگفتم وقتی نیستم زنجیر رو بنداز؛ باز یادت رفت!
در حالی که داره غرغر میکنه و من هم جوابی نمیدم کنارم روی مبل دو نفره خودش رو پرت میکنه.
و انگار تازه متوجه میشه که ماهان روی میز نشسته و من هم به طرفش خم شدم و فاصلهمون کمه! ابروی چپش رو بالا میندازه و با کج کردن گردنش نگاه تیزی به ماهان مینداره و ماهان سریع از جاش بلند میشه و روی مبل تک نفره کنار آهی مینشینه!
سرش رو به دستش تکیه میده و رو به ماهان میگه:
- اون گوشی زر زروت کجاست؟
- صبح که بیدارم کردی گفتی بیام پیش کیا، از بس خودت هول بودی منم یادم رفت همون واحد خودمون جا مونده.
دستی به بازوی ماهان میزنه:
- پاشو برو سر گوشیت نارین اون پشت خودشو نفله کرد!
نگاه معناداری به هم میندازن و ماهان بدون هیچ حرفی بلند میشه و میره! امکان نداره این ماهان چموشی که یک ساله میشناسم باشه! یه حسی بهم میگه، همه چیز بر میگرده به اون درگیری چند روز پیششون که آخرش هم نفهمیدم سر چی بود ولی از بعد از اون هر دوشون ساکتتر و مطیعتر شدن.
با دور شدن ماهان آهی صاف مینشینه توی جاش و فاصلهش رو باهام کم میکنه:
- دو ساعت دیگه باید برین به این آدرسی که بهتون میدم.
تکه کاغذی رو به دستم میده:
- آسنات اونجا منتظرتونه.
نگاهی به اطرافش میندازه و دوباره ادامه میده:
- اول اینکه با آسنات دهن به دهن نمیذاری؛ با خود ماهان هم بحث نمیکنی. دوماً...
ولوم صداش رو میاره پایینتر و با باز و بسته کردن چشمهاش میپرسه:
- اون سری هم پرسیدم جواب سر بالا دادی، درست جوابمو بده مطمئنی مشکل خاصی نداری؟ تا چند روز درگیرین؛ از شیراز خارج میشین و چند تا شهرو باید رد کنین که برسین به یکی از شهرهای جنوبی؛ محموله رو تحویل میگیرین و مستقیم میرین تهران. معلوم نیست چند روز اونجا باشین تا برگردین. اینبار من هم پیشت نیستم تنهای تنهایی، یه جواب درست بهم بده که بتونم تا دیر نشده راه حل پیدا کنم براش.
چشمهام رو میبندم و نفسم رو بیرون میفرستم؛ متنفرم از به زبون آوردن این حرف! خودکار روی میز رو برمیدارم و برگی از دستمال کاغذی رو میکشم:
- برای اینکه دست از سرم برداری مینویسم؛ هر شیش ماه یه باره، دیگه نپرس در موردش!
حس میکنم نفسش رو بیرون میفرسته. دستمال رو تیکه تیکه میکنم و با اخم توی سطل زباله پرت میکنم.
صدای بلند بلند حرف زدن ماهان زودتر از خودش وارد خونه میشه:
- ناری تمومش کن از اولم اشتباه کردیم. دیگه بسه! هر کی سیِ خودش.
چه خبره؟ همیشه دعواشون میشد ولی فقط در حد یه ناز کردن نارین و ناز خریدن ماهان و تمام! حالا دارن حرف از تموم شدن رابطهی دو ساله شون میزنن؟
- آره آره نامردم، خیلی وقت پیش بهت گفتم ازدواج تو کارم نیست خودت نخواستی قبول کنی.
گوشیش رو قطع و بلافاصله خاموشش میکنه.
با دهن باز دارم به ماهان نگاه میکنم که صدای آهی هم در میاد:
- چه عجبی تمومش کردی! از صبح منو دیوونه کرد از بس زنگ زد و گفت ماهان کجاست جوابمو نمیده.
اصلا نذاشتن بفهمم فیلمم چی شد! کنترل رو برمیدارم و خاموشش میکنم. با نشستن ماهان کنار آهی؛ آهی دست دور شونهش میندازه:
- کار درستی کردی، اینجوری از بلاتکلیفی هم در میآد زودتر به فکر خودش و آیندهاش میافته.
به من اشاره میکنه:
- نوشیدنی داخل یخچال هست، برای خودت و ماهان میآری؟
دوست دارم بگم " نه مگه خودش چلاقه؟" ولی بلند میشم و سه تا رانی از یخچال میآرم. توی هوا برای هر دوشون پرت میکنم که میگیرن. ماهان بازش
میکنه ولی آهی همونجوری روی میز میذاره.
ماهان جرعه جرعه رانیش رو پایین میفرسته:
- لعنتی انگار حرفهامو نمیشنوه، میگم میگم آخرش دوباره میرسه به حرف خودش که من دوست دارم و فلان...
آهی نگاهی به ساعتش میندازه و با برداشتن رانی سر پا میایسته:
- اشتباه کردی و دو ساله هر دوتونو اسیر کردی ولی دیگه اشتباهت رو ادامه نده. همه ی راههای ارتباطیت رو باهاش قطع کن. طول میکشه ولی بیخیالت میشه.
رانی رو برمیگردونه توی یخچال و وارد اتاقش میشه و در رو میبنده. و من میمونم و ماهان:
- چی شده ماهان؟ چی شد یهو؟ شما دو تا که با هم خوب بودین!
شونه بالا میندازه:
- خیلی وقت بود بهش گفته بودم بره و نمیرفت. گفت تا آخرین لحظه میمونه؛ فکر میکرد میتونه منو عاشق خودش کنه.
اسم اتابک که روی گوشی میافته نیم خیز میشه:
- حوصلهی این یکیو ندارم دیگه!
دست میذارم روی شونهش و گوشی رو از دستش میگیرم:
- من میبرم تو بشین.
نگاهم به اسم نحس اتابکه یه تنفر خاص عمیقی نسبت بهش دارم که با هیچی حل نمیشه. قدمهام رو تندتر میکنم که تا تماس قطع نشده برسم به آهی. پشت دربستهی اتاق چند ت
نظرات شما عزیزان: