من-پسرم
قسمت-231
فهمیدن؛ دو تا سرتق با هم بحث کشی داشتین هیچ کدومم کوتاه نمیاومدین. ولی الحق...
میچرخه سمت آهی:
- آهی خیلی خوب سویی شرتو تنت کرد. منی که میدونستم چیزی ندیدم، چه برسه به کسی که نمیدونه.
"منی که میدونستم چیزی ندیدم!" تنها یه کلمه توی ذهنم پر رنگ میشه که توی صورت ماهان به صدا تبدیلش میکنم:
- هیز! برای من که مهم نیست ولی جلوی اون بیصاحاب موندهتو بگیر!
ماهان دهن باز میکنه چیزی بگه که صدای تقریباً جدی و بلند آهی نگاهم رو از ماهان به خود شخص شخیص آهی میچرخونه:
- مگه لباس نمیخواستی؟ همون کمد قبلی! زود برو دوشتو بگیر. وایسادی اینجا سر چی بحث میکنی؟
به چه حقی به من دستور میده و داد میزنه؟! میخوام سرش رو از تنش جدا کنم که انگشت اشارهش رو بالا میاره:
- برو دیرت نشه.
لبهام رو بهم فشار میدم و پر حرص بدون حرفی به پاش ضربه ای میزنم که عین خیالش هم نمیشه! بیشتر حرصی میشم، نمیدونم باز چشه ولی میدونم اساسی عصبانیه و اینجا دیگه جای من نیست! اعصاب نداشته مو لازم دارم!
سر کمد لباس ها میایستم و نگاهی به لباسها میندازم. جمله ای که به ماهان گفتم رو کامل میکنم:
- بعد از اون شب و حرفهای کتی دیگه هیچی برام مهم نیست!
یه دست لباس برمیدارم و به سمت حمام قدم میذارم. هنوز پام کاملاً توی حموم نرفته که صدای آهی و ماهان بلند میشه. سر چی بحث میکنن؟ نمیدونم! مشخصه دارن بحث میکنن ولی حرفهاشون نامفهومه. میخوام برم ببینم چشونه عین قوچ وحشی باهم شاخبهشاخ شدن که صدای پیچش کلید توی در بهم میفهمونه که یه دعوای دوستانهست و به من ربطی نداره. بیخیال وارد حمام میشم و شیر آب رو تا آخر باز میکنم که غرولندهاشون رو نشنوم؛ لامصب( لامذهب) صدا نیست که شیر بیشه پیششون کم میاره!
نظرات شما عزیزان: