#من_پسرم
#قسمت_226
قبلاً نسبت به لمس ماهان حساسیت شدید نشون نمیدادم ولی حالا هنوز صحنههای چند لحظه قبل جلوی چشمهامه و نمیتونم آروم و بیتفاوت باشم. دستی به چونهش میکشه و کمی ازم فاصله میگیره:
- فکر نکنم با این وضعیت بتونی رانندگی کنی.
کابوسی که چند دقیقه باهاش گلاویز بودم، انرژی زیادی ازم گرفته ولی الان وقت نشون دادن ضعف از خودم نیست. دست کم جونم رو مشت میکنم و ازش برای سر پا شدن کمک میگیرم. سعی میکنم نفسهای عمیق بکشم و وضعیتی که الان توشم رو بهتر هضم کنم:
- رفت با تو، برگشتو من هستم.
سرم که گیج میره چشمهام رو میبندم و سرانگشتهام رو به کنارههای چشمم فشار میدم.
- میخوای این بار با آهی برم...
دستی به بینیم میکشم و قبل از این که جملهش رو کامل کنه راه میافتم:
- تو ماشین منتظرم، نارینو راهی کن زود بیا.
جلوی لتلت(تلوتلو خوردن) زدنم رو میگیرم و با محکمترین قدمها مسیر طولانی تا رسیدن به ماشین رو طی میکنم. به ماشین که میرسم یادم میافته آخرین بار کلید رو دست ماهان داده بودم. سمت شاگرد راننده پشت به در تکیه میدم و پاهام رو ضربدری روی هم میذارم. کمکم سنگینی نفسم کمتر میشه ولی هنوز گیجی و گنگی توی تنمه. این بار چندمه دارم این کابوسها رو میبینم؛ هر بار که دارم امیدوار میشم تموم شده و دیگه سراغم نمیاد فقط کافیه یه فشار عصبی شدید بهم وارد بشه و تمام کاسه کوزهها رو بکوبه بهم بشکونه!
صدای قدمهایی درست کنارم متوقف میشه. اگه ماهانه چرا کنارم وایساده؟ باید بره پشت فرمون؛ اگه یکی دیگهست چیکارم داره؟ پلکهام که از هم فاصله میگیرن اسم روی صفحه گوشی توی دستِ ماهان، بهم دهن کجی میکنه. گوشی رو توی هوا تکون میده و متوجهام میکنه با من کار داره.
دلم میخواد تمام عصبانیتم از پیراهن مشکی رو سر ماهان خالی کنم! زیر لب فحشی نثارش میکنم و گوشی رو بین انگشتهای لرزونم میگیرم:
- الو
از صدای حرف زدنش با اطرافیانش مشخصه باز هم توی کارتینگه و درگیر کارها و هماهنگیهای اونجاست. چند لحظه طول میکشه تا جوابم رو بده:
- پشت رل نمیشینی.
با شنیدن جملهش دنبال ماهان میگردم ولی آب شده رفته کف خیابون. گلوی خشک شدهام رو تر میکنم:
- چیزی نیست؛ یه خواب دیدم الانم خوبم.
از حجم سر و صدای اطرافش کم میشه و صدای بسته شدن در رو میشنوم.
- ماهان بچه نیست که با "چیزی نیست" بترسه، وقتی رسیده بالا سرت حالت خیلی بد بوده!
- خوبم، زیادی بزرگش میکنه. من مسیر برگشتو میرونم تا اون موقع صد دور حالم سر جاش میآد.
صداش بلند میشه و جدی:
- آها بفرما خودتم میدونی حالت خوب نیست؛ دیگه رو حرف من حرف نمیزنی. همونی که گفتم شما پشتِ انگشت کوچیکهتم رُلو لمس نمیکنه!
میخوام خودم رو ثابت کنم و بهش اجازه نمیدم به خاطر یه خواب منو ببره زیر سوال:
- اصلاً به تو چه، من از اتابک دستور میگیرم.
صدای تک خندهش تا اینجا میآد:
- پس بشین تا دو دقیقه دیگه همه چیو کنسل میکنم. اون موقع میفهمی تو آدم منی یا اتابک.
تکیه از ماشین میگیرم:
- آهی بسه!
- چیو بسه؟ فشار برنامهای که داری همین جوری اونقدری بالاست که سالمم باشی کم میآری چه برسه به الان که از حرف زدنت مشخصه منگی.
- گفتم تمومش کن.
صداش جدیتر و بلندتر از قبل جواب میده:
- بس نداریم، یا خودت به زبون خوش بیخیال میشی یا زنگ میزنم به اتابک.
دیگه داره انگشت میکنه تو لونهی کفتار:
- امیرعلی تمومش کن؛ من میفهمم چیکار میکنم.
سکوت آهی فکرم رو به کار میندازه؛ من آهی رو به اسمی صدا زدم که چند ساعت پیش بهش گفتم باهاش راحت نیستم.
از سکوتش استفاده میکنم.
- من خودمو بهتر میشناسم. چیزی نمیشه؛ اعتماد کن.
نمیذارم چیزی بگه و گوشی رو قطع میکنم.
خیلی طول نمیکشه تا ماهان رو از طرف دیگه جاده ببینم؛ در حالی که موهای ریخته شده توی پیشونیش رو کنار میزنه از خیابون رد میشه.
قیافهم رو که میبینه ریموت رو میزنه و سوار میشیم. پلاستیکی رو به دستم میده:
- دو ساعت آهی جونت داشت سفارشت رو میکرد؛ بگیر بخور تا ور نیفتادی!
همین چند لحظه پیش داشت به من میگفت بیخیال شم؛ قبلش به ماهان گفته کاکائو و نوشیدنی خنک و این چیزا بخره برام؟
نگاه بیخیالی به وسایل داخل کیسه میندازم:
- چین اینا؟
لبهاش رو غنچه میکنه:
- ویار دونهی جیگر آهی!
قیافهش رو هم زمان کج و کوله میکنه هم خندهم می گیره هم عصبی میشم با مشت میکوبم توی بازوی برهنهش:
- تو یکی آدم باش.
عینکش رو روی موهاش میذاره:
- طبق آخرین بررسیها آدم بودم نمیدونم الان چی محسوب میشم.
با چشم به کیسهای که توی بغلم انداخته اشاره میزنم:
- آهی داشت سعی میکرد منو قانع کنه رانندگی نکنم بعد اینا رو سفارش داده؟
شونه بالا میندازه و استارت میزنه:
- میدونستیم از خر شیطون نمیپری پایین؛ اساساً به شیطون گفتی زِکی؛ من هستم
نظرات شما عزیزان: