من-پسرم
قسمت-225
زبونم بازم بیحرکته، کاش میتونستم زودتر حرف بزنم و به مامان بگم! کاش زودتر تموم میشد این اجباری که خودمم نمیفهمم چیه! اصلاً از این کارها چی بهش میرسه! چشمهام رو میبندم و حسرت میخورم که ای کاش میتونستم لااقل گریه کنم. کاش میتونستم بغض کنم ولی افسوس که محکومم به سکوت و سکوت، خیلی درد داره که زجر بکشی، نابود بشی ولی حتی نتونی بغض کنی! خیلی حَرفهِ ها من حتی نمیتونم بغض کنم، گریه پیشکش!
با هین بلندی که میکشم چشمهام باز میشن. نفسنفس میزنم و نگاهم به یقهم میافته که عرق از گردنم راه گرفته به سمت قفسه سینهم. دستی به چشمهام میکشم و سرم رو به سمت آسمون میگیرم. لعنت به این کابوسهایی که نمیدونم چی ازم میخوان. اصلاً دختر توی کابوس کیه؟ اگه منم چرا چیزی یادم نیماد اگرم یکی دیگهست پس تو خواب من چیکار میکنه؟
- خوبی کیا؟
در برابر صدا زدنهای ماهان جوابی نمیدم هنوز صدای کوبشهای عصبی قلبم توی گوشمه و چشمهام بستهست که بوی عطر تند ماهان به بینیم میزنه و حس میکنم فاصلهمون کمتر از چند سانته. چشمهام رو به سرعت باز میکنم و دست تخت سینهش میزنم.
نفسهام سنگین شده و اجازهی حرف زدن بهم نمیده. با وجود حال خرابم لبهای خشک شدهام رو تکون میدم:
- برو عقب کجا داری میآی؟
خشم صدام باعث میشه کف دستهاش رو به سمتم بگیره و آروم عقب بره. هنوز کامل عقب نرفته که یاد دوستیها و مراقبت های این مدتش میافتم؛ دست میندازم به یقه پیراهنش و به خودم نزدیکش میکنم. به یاد رفاقت کیا و ماهان، پیشونیم رو به قفسه سینه رفیقم تکیه میدم. چشمهام رو میبندم و هنور هم که هنوزه عرق از سر و صورتم شره میکنه. آروم پچ میزنم.
- کسی که من رو توی این حال ندید؟ منظورم به جز دوربینهاست!
نفس گرمش به گوش داغ کردهم میزنه.
- هیش آروم باش، چیزی نیست.
خیلی دوست دارم آروم باشم ولی روحم توی عذابه، یه عذاب شدید. نمیتونم به یه ثبات برسم و چشمهام رو باز کنم.
- اینجا اصلاً جاش نبود، لعنتی.
- آب میخوای؟ بگم بچهها بیارن؟
لباسش رو بین انگشتهام، مشتم میکنم.
- نه نه نمیخوام کسی اینجوری ببینتم.
دست گرمش که روی کمرم مینشینه تنم میلرزه؛ مرد لباس مشکی توی نظرم مجسم میشه. دستش رو از کمرم کنار میزنم و خودمم سریع ازش فاصله میگیرم.
نظرات شما عزیزان: