,

#من_پسرم

قسمت-222

گوشه لبش می‌پره و خنده‌‌ی کجی شکل می‌گیره.
- بزن در رو؛ استخاره‌ هم به فاز خونیت نمی‌خوره بگم استخاره می‌کنی.
- تو آدم نمی‌شی.
در باز می‌شه و ماهان در آهنی رو با نوک انگشت‌هاش به سمت داخل هول می‌ده. از رفتار و کارهاش مشخصه آشنایی کامل یا حداقل نسبی، نسبت به آدم‌ها و ساز و کار اینجا داره. این‌که خیلی عادی و بدون چیز خاصی وارد شد نشون می‌ده بار اولش نیست این اطراف پیداش می‌شه.
 مرد قوی هیکل و چهارشونه‌ای که مثل مانکن‌ها ثابت سرجاش ایستاده و با اون عینک دودی روی چشم‌هاش به نقطه مقابل زل زده، کنجکاوم می‌کنه رد نگاهش رو بگیرم و وقتی دقیقاً به نقطه‌ی هدف می‌رسم چیز خاصی نمی‌بینم!
گام‌هام رو تندتر می‌کنم و شونه به شونه‌‌ش می‌شم. توی حیاط عریض و طویلی داریم راه می‌ریم که هر چند متری یه مرد به هیبت همونی که جلوی در بود ایستاده و با ریزبینی محیط اطرافش رو می‌پاد.  چشم‌هام روی نماکاری ظریف ساختمون و حرفه‌ی شریف آدم‌های داخلش تناسب می‌بنده. انگار که مسیری بین جنگل کشیدن تا به یه کلبه وسط جنگل وصل بشی! حیاط نیست به عبارتی یه باغه. آب نمای متناسب و با دقت کار شده‌ش، سنگ ریزی اون مسیری که داریم توش قدم برمی‌داریم و صدای آبی که نمی‌دونم از کجا می‌آد هم روحیه مو عوض می‌کنه هم متعجبم می‌کنه.
- خوشگله نه؟
- بدک نیست!
سرش رو به سمت بالا می‌گیره و سوت می‌زنه.
- پس خوبه لذت می‌بری؛ قراره یه مدت نه چندان کمی رو اینجا بگذرونی.
ضربه‌ای به پهلوش می‌زنم که صدای قهقهه‌ش بلند می‌شه.
به در ورودی اصلی می‌رسیم و باز هم دو تا غولتشن مقابلمون سبز می‌شن و اما این بار اسلحه به دست دیده می‌شن.
ماهان دستش رو به سمت در می‌گیره و خم می‌شه کنار گوشم.
- بفرمایین خانم! اول شما.
تازه آهی دست از سرم برداشته بود؛ حالا ماهان پیوست خورده به آهی و اون زنجیره نفس و بانو گفتن‌هاش! بابا ولم کنید، من دیگه اعصاب قدیم رو ندارم! با زانو آروم  توی شکمش ضربه می‌زنم که هم ازم فاصله می‌گیره هم دوباره می‌خنده.
- وحشی.
هنوز خنده‌های ماهان تموم نشده که یه عروسک خیمه شب بازی از نمی‌دونم  کجا پرت می‌شه توی بغلش! دست‌های ماهان که دور کمر مترسک یعنی ببخشید عروسک حلقه می‌شه و می‌گه " آروم باش ناری الان دوباه کیا بهت می‌پره " متوجه می‌شم قرار نیست این دختره‌ی سیریش بی‌خیالمون بشه تا توی قبرم باهامون می‌آد!
دست به سینه چند گام جلوتر می‌ایستم که نبینمشون.
-  ماهان نیومدیم اینجا دختر بازی، فکر می‌کردم می‌دونی اینو!
چند ثانیه طول می‌کشه تا ازم جلو بزنن.
- ناموساً؟ راه بیفت بابا از صد تا ارشاد بدتری تو؛ نمی‌ذاری دو دقیقه... کلاً می‌زنی تو حالمون.
 از پشت سر نگاهشون می‌کنم. نارین جوری خودش رو به بازوی ماهان حلقه کرده انگار قراره شفاش بده یا این که می‌ترسه فرار کنه؛ هر چی دارم با خودم فکر می‌کنم، غیر این دو حالت، حالت دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه!
دامن کوتاه قرمز رنگش با نیم تنه‌ی مشکی و آرایش عروس گونه‌ش نشون می‌ده اینجا خیلی راحته! توی ذهنم دامنش رو وجب می‌کنم؛ یک، دو ، نه نمی‌شه دو تا یک وجب و نصف! یعنی چیزی حدود سی سانت! دنبالشون قدم برمی‌دارم . من موندم با این کفش‌های دوازده سانتی چطور اینقدر راحت توی راه رفتن خودش رو کج و کوله می‌کنه تا عشوه و ادا بریزه! به کله مبارکش می‌رسم؛ موهاش به طرز عجیبی شبیه تیغ ماهی شده. به نظرم همون گیس آفریقایی بهتر بهش می‌خوره؛ بعدش هم باید تبعیدش کنن به آفریقا که چشمم دیگه بهش نخوره. تنها دلیلی که باعث می‌شه زیر مشت و لگد نگیرمش، ماهانه. کلاً با این دختر مشکلات عدیده دارم و میل شدیدی به خفه کردنش!
بالاخره مقابل اتاقی متوقف می‌شن و من بهشون می‌رسم. نارین به سختی از ماهان جدا می‌شه و با لب و لوچه آویزون بهش خیره می‌شه.
- زود بیا نانا!
یه مدت ندیدمش ورژنش بروز رسانی شده گویا؛ نانا! دیگه چه صیغه‌ایه اونم با این سبک گفتن که لب‌هاش رو غنچه می‌کنه و هزارتا قر و قمزه به صداش می‌زنه. نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می‌ندازم و دیگه نمی‌تونم پوزخند صدا دارم رو بیشتر از این کنترل کنم. منتظر ماهان نمی‌مونم و با تقه زدن به در وارد می‌شم. دو قدم وارد اتاق می‌شم و صدای جیغ مانند نارین رو هم می‌شنوم.
- ماهان چرا چیزی بهش نمی‌گی؟ مدام داره مسخره‌م می‌کنه و تو عین خیالتم نیست!
نانا! عشقولی گفتن‌هاش کم بود نانا هم اضافه شد الان دیگه دقیقاً مطمئنم فلج مغزیه!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 11 مرداد 1397 ] [ 15:45 ] [ N.rostami)entezar) ] [ ]

آخرین مطالب