#من_پسرم
#قسمت_217
بین سر و صدا کردن هام کف دستهاش رو به سمتم بالا میگیره و پقی میزنه زیر خنده.
- مگه نمیخواستی همین رو بشنوی؟
نفسم رو با فشار بیرون میفرستم:
- من میخواستم این رو بشنوم؟ من میخواستم؟
سرش رو به سمت بالا میگیره و با بیخیالی شروع میکنه به سوت زدن. من از دست این بشر حرص مرگ نشم خیلیه.
- ولی من هنوز به جواب سوالم نرسیدم.
دنده رو جا میزنه.
- گفتم که تو یک عدد...
بین حرفش میپرم.
- آهی جِدیم!
دستش رو توی هوا نیم چرخی میده.
- باشه بابا خدای جدیت! ابهت! اقتدار! جذابیت!
با لحن آرومتری ادامه میده.
- خودت حساس شدی روی حرکات و رفتار ماهان؛ حالا که فهمیده دختری رفتارهاش رو یه مدل دیگه معنی میکنی.
- نمیدونم؛ شاید!
دختر... دختر... کی از این بند آزاد میشم!
ماشین که پشت چراغ قرمز متوقف میشه؛ از شیشه دودی به بیرون خیره میشم. دختر گل فروشی با دسته بزرگی از گلهای رز نسبتاً پلاسیده شدهی توی دستش کنارم میایسته و با صدا و لهجهای که به درستی بیسواد یا کم سواد بودنش رو نشون میده ازم میخواد که ازش گل بخرم. داره التماس میکنه برای خریدن یه شاخه گل و من مات چشمهای سبز رنگ مخلوط با رگههای عسلیش میشم. صورت آفتاب سوختهش بدجور توی ذوق میزنه! چند ساعت زیر آفتاب بوده؟ و چند ساعت دیگه باید بمونه برای فروختن این دسته بزرگ؟ دستهاش؛ دستهای باریک و باز هم آفتاب سوخته و زخم دار! از بیپولیه داره اینجا عین سگ جون میکنه یا از بیپدری؟ دخترک جلوی چشم هام هر چی تقلا میکنه من فقط محو تماشم؛ تماشای اندام لاغرش که توی لباسهای پاره پورهش نسبتاً پوشیده شده. این که میگم دخترک یه چیزی حدود چهارده - پانزده ساله منظورمه! با تکون خوردنهای دستم با اخمی که روی صورتم شکل گرفته به سمت آهی برمیگردم. چند تا تراول به سمتم دراز میکنه. سری به معنای ندونستن تکون میدم که با چشمهای ناز و عجیبش دختر رو نشونم میده. شیشه رو پایین میکشم و به دنبال دخترک نگاهم بین ماشینها میچرخه و چند ماشین اون طرفتر پیداش میکنم. با صدای بلندی متوجهش میکنم به سمتم بیاد و با رسیدنش تراولها رو کف دستش میذارم. بیاختیار از خوش حالی لبخند گل و گشادی روی لبهاش نقش میزنه.
- خدا به مالتون برکت بده آقا.
دسته گل رو به طرفم میگیره.
- اینم گلهاتون؛ خوش به حال خانومتون که اینقدر دوسش دارین.
آره من دوسش دارم ولی خانومم من رو دوست نداره! ببین کتی این هم فهمید و تو نفهمیدی!
گلها رو پس میزنم.
- نمیخوام، برای خودت.
صدای آهی بلافاصله بلند میشه.
- نه بگیرشون.
باز این بشر نطق کرد! گلهای پلاسیده رو میخواد چیکار!
دخترک ساقه گلها رو توی دستم رها میکنه و میخواد دور بشه که صدای آهی متوقفش میکنه.
- برو خونه؛ بین این ماشینا نگرد!
برای آهی سری تکون میده و به سرعت ازمون دور میشه. چشمم به دور شدنشه که صدای بوق ماشینهای اطرافمون آهی رو مجبور به حرکت میکنه. ماشین هنوز درست سرعت نگرفته که با کف دستش چند بار محکم به فرمون میکوبه و لبهاش رو محکم بهم فشار میده. متعجب به سمتش میچرخم.
- چت شد یهو؟
- اینا ناموس مردمن اینجوری توی خیابونا میچرخن و استغفرالله...
جملهش رو ناقص میذاره و گوشهی لبش رو به دندون میگیره. سرعتش غیر عادی بالا میره و فرمون رو میپیچونه. دختر و پسر دیگهای رو سر چهار راه بعدی میبینم.
- زیادن از اینا! مجبورن برای گذروندن زندگیشون.
دوباره با شدت بیشتری روی فرمون میکوبه.
- آره مجبورن توی خیابونا پرسه بزنن و جلوی کس و ناکس التماس کنن برای یه قرون که آیا خرج جای خواب بشه یا خرج مواد پدر معتادشون! مجبورن حرف بشنون؛ متلک بشنون و این روال هر روز از صبح تا شب براشون روی تکراره.
حرفهاش رو با نهایت عصبانیت و صدای بلندی بیان میکنه. گفته بودم منتظر غافلگیری بعدیشم ولی نمی دونستم اینقدر زود اتفاق میافته! این پسر عجب غیرتی داره! غیرتی که خرج یه دختر توی خیابون میکنه که حتی شده برای چند ساعت از این محیط و گرگ هاش جداش کنه.
- چه جوش آوردی! آروم باش کاری از دست من و تو برنمیآد.
دوباره دستش به فرمون بیچاره ضربه میزنه.
- آره، ما هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم و فقط شاهد بر باد رفتن ناموس و غیرت مردمیم! لعنت به فقری که خیلی از این دخترا رو به تن فروشی میرسونه اونم برای درآوردن نون شبشون؛ میفهمی نون شب!
نظرات شما عزیزان: