من پسرم
قسمت-209
آیفون مشخص نباشه و زنگ رو میزنم. صدای کتی که به گوشم میخوره خودم رو جلوی چشم آیفون میکشم.
-بیا بیرون کارت دارم!
از شندین صدام شوکه میشه و وقتی عکس العملی نمی بینم دوباره زنگ رو می زنم که هول کرده سریع جواب میده.
- باشه باشه الان میام.
نگاهم رو به کف خیابون دوختم و منتظرشم که با صدای باز شدن در نگاهم به چهرهش میرسه. من چقدر مشتاق این برخورد بودم و اون توی این مدت ازم دریغ میکرد!
- کتونی خل مغز چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟
با احتیاط دور و برش رو نگاه میکنه و قدمی نزدیک تر میاد.
- برو کیا؛ برای چی اومدی اینجا؟
چه استقبال گرمی!
تمام عطشم با دیدن شکم برآمدهش پودر میشه. مگه قرار نشد سقطش کنه!
خونم به جوش میاد.
- مگه قرار نبود سقطش کنی؟
به ته ته پته میافته و شکمش رو با دستش میپوشونه.
- کیا برو شر نساز.
ما رو باش برای کی میخواستیم بریم عمل کنیم!
- تو چیکار کردی کتی؟
چشم هاش رو باز و بسته میکنه.
- به خودم مربوطه!
نزدیکش میشم و بین دیوار و خودم گیرش میندازم. الان دیگه غرور معنی نمیده؛ لااقل برای آخرین بار حرفم رو میزنم! کنار گوشش پچ میزنم.
- لعنتی من دوست دارم!
از لحنم میفهمه منظورم چه دوست داشتینه؛ جا میخوره ولی بی جواب نمیذارتم:
- ولی من عاشق پرهامم؛ بهتم گفتم!
سطل آب سرد از سر تا پام ریخته میشه و تنم میلرزه.
- من بخاطر تو میخواستم برم دنبال آزمایش و کار های عمل؛ تو که یکی دیگه رو می خواستی بهم میدون نمیدادی!
دست ظریف و کم جونش تخت سینهم مینشینه. چشم تو چشمم می شه.
- برای آروم شدن روح خودت عمل کن نه بخاطر من! هر میدون دادنی که بهت دادم از روی دوستی بوده؛ اگه از اولش میدونستم ترنسی ...
انگشت اشارهم رو روی لب هاش میزنم.
- هیس... خراب ترش نکن؛ لااقل بذار دلم خوش باشه که از اول میدونستی کیم و قبولم کردی!
اشک حلقه میزنه توی چشم هاش و قطره سمجی از چشمم سقوط میکنه.
- حرفی نیست؛ من میرم. فقط بهم بگو میخوای چیکار کنی؟
قطره های اشک توی دهنش میرن و لب هاش به زور از هم فاصله میگیرن.
- دوست دختر های کیارش رو آتو کردم که دهنش بسته شه. با حکم دادگاه میخوام پرهام رو مجبور کنم ...
چشم هام رو باز و بسته میکنم و مانع حرف زدنش میشم. قلبم عجیب تیر میکشه و جیگرم عجیب تر آتیش میگیره. به سختی تنهم رو ازش فاصله میدم و دو انگشت اشاره و میانی رو به معنای خداحافظی روی پیشونیم میذارم و با پایین آوردنش خداحافظی رو کامل میکنم.
قطره اشک دیگه ای از چشمم میچکه. لب زیرینم رو توی دهنم میکشم.
- خوشبخت بشی!
صدام رو پایین میآرم.
- لامصب حالا من چیکار کنم با این دل!
پاهای بی جونم رو تکون میدم و مانع تلو خوردنم میشم.
سوار موتور میشم و استارت میزنم؛ برای آخرین بار صداش متوقفم میکنه.
- عمل کن خودت رو از این عذاب نجات بده.
حرف هایی که باید بهش بگم رو توی ذهنم میگم و از اون خونه دور میشم.
وقتی تو من رو نمیخوای برای چی باید عمل کنم؟ دیگه برام فرقی نمیکنه!هیچی برام مهم نیست! نمی تونم مجبورت کنم دوستم داشته باشی ولی ای کاش تو هم دوستم داشتی!
اصلا حال درستی ندارم و چند بار تا مرز تصادف و مچاله شدن زیر ماشین های سنگین میرم و برمیگردم! اگه ترس از تنهایی مادرم نبودم خرجش یه تیغ بود! خودم و همهی آدم های اطرافم رو از شرم راحت میکردم!
دیگه خسته شدم از این وضع! این از بدنی که هر بار دیدنش اعصابم رو تحریک میکنه؛ اون هم از کسی که عاشقش بودم و اینجوری پسم زد! نمیخواستم بهش چیزی بگم ولی دیگه نتونستم سکوت کنم و راز سر به مهرم رو با ساده ترین بیان فاش کردم ولی حیف که دیگه دیر شده؛ تولهی اون مرتیکه توی شکمشه و خودش هم که حالش مشخصه!
برای چشم هام تعیین تکلیف کردم؛ حق اشک ریختن ندارن! خوشبختی کتی آرزومه؛ چه با من... چه با.. به تیکه دوم جمله که میرسم و برای یک لحظه تصور اینکه کتی تو با یکی دیگه باشه محکم به فرمون موتور میزنم و اشک چشم هام میجوشه. مطمئنم صورتم سرخ شده و رگ های شقیقهم هم متورم شده.
توی حال خودمم که متوجه میشم اشتباهی وارد یه کوچه غریبه شدم. پام رو روی زمین میذارم و سر فرمون رو کج میکنم ولی ماشینی جلوم میپیچه. فحشی نثار بدموقع ظاهر شدنش میکنم و راه رو دوباره پیش میگیرم ولی با دیدن آهی که از ماشین پیاده میشه پام روی زمین میذارم و موتور رو نگه میدارم. سوال بیخودیه که بپرسم چطور پیدام کرده؛ چون میدونم برام بپا گذاشته!
حتی توان گفتن یه کلمه رو هم ندارم! بی صدا و بی حرکت میمونم تا خودش به حرف بیاد.
توی یک قدمیم میایسته.
- مگه نمیگی پسری؟
لب میجنبونم بگم" دیگه فرقی نداره چه کوفتی باشم؛ مهم اینه کتی منو نمی خواد!"
اجازه حرف زدن بهم نمیده.
نظرات شما عزیزان: