من _پسرم
قسمت_208
کلیدم رو از جیبم بیرون میکشم و توی قفل میندازم. صدای خنده های بلند مردونه فرصت چرخیدن رو از کلید میگیرن. یکی از صداها که رهامه؛ اونیکی کیه؟ اونقدری آهی اعصابم رو کار گرفته که حوصلهی فکر کردن هم ندارم! کلید میچرخه و صدای خنده ها کم کم قطع میشه.
به عادت همیشه کلید رو جلوی آینه پرت میکنم. پای چپم رو پشت پای راستم میزنم و کفشم رو در میارم. اونیکی کفشم رو هم که در میارم سوت زنان وارد هال میشم. حدسم درست میاد و مجتبی رو چهار زانو نشسته، مقابلم میبینم.
صداش پیش قدم میشه.
- سلام دایی جان!
دایی جان! از کی شده دایی من که جان هم تَنگش میچسبونه؟
زیر چشمی نگاه تیزی بهش میندازم؛ نمیدونم چرا دوست دارم پاچهشو بگیرم!
- علیکم داداش مریم!
خندهی رهام جمع میشه و حتما با خودش فکر میکنه باز رگم گرفته!
لب های مضطرب مامان آروم به تکاپو میافتن:
- بیا کارت دارم!
فاصلهم رو با مجتبی به میلی متر میکشونم. نگاهم زوم مجتبی میشه و جواب مامان رو میدم که بعد از مدت ها بخاطر این رفتارم داره انگشت هاش رو توی هم گره میکنه!
- حرفی نیست؛ خستهمه میرم بخوابم؛ خوش اومدی مجتبی!
ازشون رو میگیرم و وارد اتاقم میشم. یعنی خوش آمدگوییم از صد تا فحش بدتر بود!
جایی از سرم که نمیدونم دقیقا کجاشه تیر میکشه؛ حرف های آهی توی ذهنم عرض اندام میکنن و نتیجهش شده این سردردهای عصبی و خونی که از جلوی چشم هام کنار نمیره!
وارد اتاق میشم و با پام در رو هل میدم ولی صدای بسته شدنش رو نمیشنوم! توی خودم نمیبینم که برگردم و در رو ببندم؛ و البته نیازی به بستنش هم نیست، کسی وارد اتاقم نمیشه، در اصل کسی باهام کاری نداره که بخواد از این در رد بشه. هر کسی باشه ترجیه میده فاصلهش رو باهام حفظ کنه.
هنوز پوزخند روی لبهام جون نگرفته که صدای مجتبی مانع پریدنم روی تخت میشه.
- نفس.
- ببند!
صدای آروم رهام سعی میکنه مانع درگیری بینمون بشه.
- مجتبی اینجوری صداش نزن؛ راحتش بذار.
چه عجبی یه بار این زبونش در جهت درست چرخید!
دست به کمر به سمتشون میچرخم:
- چیه دنبالم راه افتادین؟ برین بیرون میخوام کپه مرگم رو بذارم!
مجتبی نچی میکنه.
- تو اصلا چیزی به اسم احساسات داری؟
پوزخند خشک شدهام رو بهش جون دوباره میدم.
- ندارم؛ داشتمم خرج آدمی مثل تو نمیکردم!
دستی به پیشونیش میکشه:
- داری اشتباه میکنی؛ این بار هزارم! من اومدم اتفاقی که توش مقصر نبودم رو جبران کنم.
جمله توی ذهنم آماده میشه که جوابش رو بدم ولی با لرزیدن گوشیم دهنم بسته میمونه. گوشی رو از جیب پشتی شلوارم بیرون میکشم و اسم روی صفحه باعث میشه پوست لبم رو از عصبانیت زیر دندون بکشم. تماس رو قطع میکنم و گوشی رو روی تخت پرت میکنم.
- مطمئن باش اگه من خطاکار بودم، مادرت اینفدر راحت نمیبخشید.
دهنم کج میشه:
- زنه و احساسات مزخرفش؛ کاریش نمیشه کرد! دست گذاشتی روی احساسش میخوای وا نده؟
- کوتاه بیا!
میچرخم و با کف دست به سینه رهام ضربه میزنم.
- نیام چی میشه؟ چیکار من دارین؟ مگه نمیخواستین مریم برگرده بهتون؛ به سلامتی و خوشی برگشته و تمام!
صدام رو بالا میبرم و کلمات رو هجی میکنم.
- دست... از سرم.... بردارین!
در تختهای کامل باز میشه و مامان نفس نفس زنان و هول کرده خودش رو مینداره داخل.
- چه خبره؟
رهام سری به طرفین تکون میده و نفسش رو بیرون میفرسته:
- چیزی نیست خاله. داریم حرف میزنیم.
رهام به سمت مامان میره و مجتبی با جدیت میگه:
- تحویل بگیر همین رو میخواستی؟ مادرت رو ترسوندی!
کج نگاهش میکتم و برو بابایی نثارش میکنم.
- چرا دیشب نموندی مادربزرگت میخواست باهات حرف بزنه! اون همه آدم رو برای تو جمع کرده بود!
بین حرف های مجتبی صفحه گوشی روشن شد؛ بازش کردم و با پیام ماهان رو به رو شدم:
- باید باهام حرف بزنیم!
حالا براش تایپ میکنم:
- که چی بشه؟
هنوز سرم توی گوشیه و جواب مجتبی رو میدم.
- برای مریم جمع کرده بود نه من.
طاقش طاق میشه و صداش بالاخره بلند میشه:
- دِ لعنتی چه مرگته تو؟ یکی دیگه باید شاکی باشه تو ادا در میاری؟
دوباره صدای پیام ماهان و دستم حرکت میکنه برای باز کردن پیام.
- اگه عقل توی کلهته؛ از آهی فاصله بگیر!
بین اصرار های رهام برای بیرون بردن مجتبی و آروم کردنش، جواب ماهان رو میدم.
- میفهمی چی بلغور میکنی؟ مگه نزدیکشم که فاصله بگیرم؟
نگاهم دنبال صدای قدم ها میره. هر سه تاشون در حالی که با هم حرف میزنن دارن بیرون میرن. بی خیال این جمع خوشحال میشم و روم رو برمی گردونم سمت تختم. بذار فامیل تاره بهم رسیده با هم خوش باشن. باز هم لرزش گوشی و حرف های ماهانی که قبلا رفیق جینگم بود ولی حالا که رازم رو فهمیده شده یه غریبه!
- حرف گوش کن بشر! ببینمت؟
یاد دیشب میافتم که سفت بهم چسبیده بود.
نظرات شما عزیزان: